عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
گل نو آمد و ما را غم دیرینه گرفت
مرغ جان را نفس اندر قفس سینه گرفت
آن حریفی که شبش بودمی از خون دلم
بازش امروز هوای می دوشینه گرفت
چند جان همه را آن مه نو خط سوزد
آخرش دود دل خلق در آیینه گرفت
گنج سر دهنش تا نبرد راه کسی
مهر خط لب لعلش در گنجینه گرفت
دی مرا بود گذر بر سر کوی دگری
ره بمن دوش سک کویش ازان کینه گرفت
بسکه بر خرقه پشمین بودم داغ شراب
در دلم آتش ازین خرقه پشمینه گرفت
تازه گلزار جهان بر دل اهلی تنگ است
مرغ روحش ره آن گلشن دیرینه گرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گاه گاهم خانه از برق وصالش روشن است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است
عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است
چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است
طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد
طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است
دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره
زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است
غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل
زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گر صد هزار سال وصالت میسر است
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
دل جگر سوخته از جان سیه بخت من است
جان هم آغشته بخون از دل جان سخت من است
صورت حال چه پوشم که عیانست مرا
هرچه در آینه خاطر یک لخت من است
شمع روی تو که در خرمن گل آتش زد
برق او را چه غم از سوختن رخت من است
خسرو وقت خود و بنده درگاه توام
خشت در تاج سر و خاک درت تخت من است
همه جا صبح وصال است ز خورشید رخش
اهلی این شام غم از تیرگی بخت من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کسی که حق حریفان مهربان نشناخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر تن شکسته دوا جز هلاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ساقیا بی لب لعلت می ناب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بازم ز هر طرف مه رخساره کسی است
دل با کسی و دیده بنظاره کسی است
آسوده گشتم از همه عالم ولی دلم
آواره است و هر نفس آواره کسی است
آهسته رو که در ره خوبان بخاک و خون
مرغی که میطپد دل بیچاره کسی است
هرکس وسیله اجلش حالتی بود
مارا وسیله غمزه خونخواره کسی است
اهلی بگو بخواجه که ما کیمیاگریم
ما را چه احتیاج بمس پاره کسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از بسکه جان به تشنه لبی درد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
جمال شمع چو خورشید عالم افروزست
ستاره سوخت پروانه سیه روزست
لبت که آب حیات است ببر تشنه لبان
ببخت من چو رسید آتش جگر سوزست
اگر چه لاله حسرت دمید از گل ما
هنوز داغ تو بر جان حسرت اندوزست
بغیر بخت بد خود شکایت از که کنم؟
که مهربان من از بخت من بد آموزست
منم که روز و شبم صرف آن بهشتی روست
وگرنه در غم فردای خود که امروزست
مدوز چاک جگر ای طبیب اهلی را
که طعن همنفسان ناوک جگر دوزست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
دل که خونم خورد ای حور نه پنداری ازوست
او که جا در دل من ساخته خونخواریی ازوست
تهمت وصل کشم زانکه ز بس بندگیم
خلق را در حق من چشم وفاداری ازوست
ایکه دستم بدهان می نهی از باب فغان
بر دل چاک نهم دست که این زاری ازوست
وه که بیمار چنانم که زمن یار کنار
کرد با آنکه مرا اینهمه بیماری ازوست
طمع خام به بینید که با دست تهی
اهلی سوخته دل را هوس یاری ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
وادی مجنون جگر سوزست و کس را تاب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه
قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست
تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم
رحمتی فرما که رحمی در دل قصاب نیست
تا سگش را دوست دارم دامنم ندهد ز چنگ
کی کشد دل سوی کس تا زان طرف قلاب نیست
ناله اهلی نه تنها خواب مردم بسته است
آه کز این ناله در چشم ملایک خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دور از تو شب و روز مرا خواب حرام است
من خود چه شناسم که شب و روز کدام است
شد نامزد از عشق توام محنت عالم
یا محنت عالم همه را عشق تو نام است
از سنبل زلفش حذر ای آهوی دل کن
دانسته رو این راه که اینجا همه دام است
تا در پی کامی همه نا کامیت آید
دست طمع از کام چو شستی همه کام است
ما گرچه هلالیم و حریفان همه بدرند
چون نیک ببینی همه را کار تمام است
صاف می کوثر دهدم پیر خرابات
وز دوست هنوزم طلب دردی جام است
فریاد، که اهلی علم داد برآورد
از آتش آهش که بلند از لب بام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
دید چشمم پای او بر خاک و خاک ره نگشت
خاک در چشمم چرا خاک ره آن مه نگشت
تا ندادم جان، طبیب دل نیامد بر سرم
کس طبیب دردمندان حسبه لله نگشت
من نه آن مردم که کس از حال خود آگه کنم
مردم از درد و کسی بر درد من آگه نگشت
وه که آن سنگین دل کافر نهاد از خشم و ناز
صد رهم کشت و پشیمان از جفا یک ره نگشت
شاه حسن آنکس بود کورا بود حسن و وفا
یوسف از خوبی بملک حسن شاهنشه نگشت
سبزه آن خط به اهلی چشمه حیوان نمود
هرکه خضرش رهنمای راه شد گمره نگشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
یار اگر زان رقیبان و گرزان من است
گنج مهر او که مقصودست در جان من است
آب حیوان کز لطافت مرده را جان میدهد
گر خرامد بر زمین سرو خرامان من است
در جهان یک روز اگر طوفان نوح افتاده است
دمبدم در کوی او از گریه طوفان من است
زین چمن هرجا گل عیشی است در دست کسی است
هرکجا خاری بود دستش بدامان من است
ساقی دوران شراب نوش دادی پیش ازین
نوبت زهر غم است اکنون که دوران من است
در نهاد چرخ کین من زرشک عشق اوست
مهر ظاهر دارد اما خصم پنهان من است
من نه خود پیرانه سر اهلی گریبان میدرم
دست بیداد جوانی در گریبان من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ناله من جان غم پرورد میداند که چیست
زخم دل سخت است صاحب درد میداند که چیست
مست ناز است آن بت سنگین دل فارغ ز عشق
کافرم گر آه گرم و سرد میداند که چیست
گرچه لیلی همچو مجنون چاشنی از عشق یافت
عاشقی لیلی چه داند مرد میداند که چیست
موجب وصل طبیب ماست روی زرد ما
خسته دل قدر روی زرد میداند که چیست
قدر اهلی را که میداند که گرد راه اوست
او که گرد انگیخت هم در گرد میداند که چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مسکینی ما را نتوان شرح و بیان کرد
مسکین تر از آنیم که تقریر توان کرد
کار می و معشوقه سراسر همه سودست
از کس نشنیدم که درین کار زیان کرد
المنه لله که در صید گه عشق
تیر تو مرا در صف عشاق نشان کرد
باور نکنم من که پری تو بحسن است
حسنی اگرش بود چرا از تو نهان کرد
شاید که دل کوه بفریاد در آید
امروز که اهلی ز غم عشق فغان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد
آهن ربای همت ما کار خویش کرد
بسی شیرهای جان بهم آمیخت روزگار
تا لعل یار شربت دلهای ریش کرد
هر جانبی بقصد محبان کشید تیغ
اول مرا زمانه بد مهر پیش کرد
خارم ز لب بجای رطب نوخطان دهند
بخت سیاه نوش مرا جمله نیش کرد
اهلی فکند یوسف جان را بچاره غم
بیگانه با کسی نکند آنچه خویش کرد