عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
من که باشم که تمنای وصال تو کنم
یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه
من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم
گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد
ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم
از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم
مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم
ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم
در غزلها صفت چشم غزال تو کنم
شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن
که همی وصف جمالت به کمال تو کنم
چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا
شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
باز چون در خورد همت می‌کنم
سر فدای تیغ نهمت می‌کنم
قیمت یک بوس او صد بدره زر
گر کنم با او خصومت می‌کنم
من دهان خوش می‌کنم لیکن کجاست
وه که یک جو زانچ قیمت می‌کنم
دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار
یک زمان یعنی که رحمت می‌کنم
بر سر آن نکته‌ای دریافتم
گرچه دانستم که زحمت می‌کنم
چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار
بر سر پا نیز خدمت می‌کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
تا نپنداری که دستان می‌کنم
اینکه از دست تو افغان می‌کنم
کارم از هجران به جان آورده‌ای
جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم
دوستی گویی نه از دل می‌کنی
راست می‌گویی که از جان می‌کنم
نفی تهمت را اگر دشوار عشق
پیش هرکس بر دل آسان می‌کنم
بی‌لب و دندان شیرین تو صبر
از بن سی و دو دندان می‌کنم
بر من از خورشید هم پیداترست
کان به گل خورشید پنهان می‌کنم
دامن از من درمکش تا هر دمت
رشوتی نو در گریبان می‌کنم
زر ندارم لیکن از دریای طبع
هر زمانت گوهرافشان می‌کنم
اهل شو در عشق تا چون انوریت
جلوهٔ اهل خراسان می‌کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم
وز تو این معنی نهانی می‌کنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم
تو نه و من در جهان زندگان
راستی باید گرانی می‌کنم
صبر گویم می‌کنم لیکن چه صبر
حیلتی چونین که دانی می‌کنم
از غمم شادی و تا بشنیده‌ام
از غم خود شادمانی می‌کنم
در همه راه تمنا کردمی
بر سر ره دیده‌بانی می‌کنم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
هر غم که ز عشق یار می‌بینم
از گردش روزگار می‌بینم
بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار می‌بینم
تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار می‌بینم
دربند دمی که بی‌غمی باشم
بنگر که چه انتظار می‌بینم
در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار می‌بینم
آن می‌بینم که کس نمی‌بیند
آری نه به اختیار می‌بینم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار می‌بینم
گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار می‌بینم
با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار می‌بینم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
دل را به غمت نیاز می‌بینم
کارت همه کبر و ناز می‌بینم
وان جامه که دی وصل ما بودی
اکنون نه بر آن طراز می‌بینم
صد گونه زیان همی پدید آید
سرمایهٔ دل چو باز می‌بینم
آنرا که فلک همی کند نازش
او را به تو هم نیاز می‌بینم
هین چند که زلف گردهٔ تو
بر دست غمت دراز می‌بینم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
سر آن دارم کامروز بر یار شوم
بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم
به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم
وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم
چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم
باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم
کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار
کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم
خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار
ببر می همی از توبه به زنهار شوم
تو اگر معتکف توبه همی باشی باش
من همی معتکف خانهٔ خمار شوم
رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی
تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم
باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم
بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم
بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم
دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم
من تو نگشتم که به هر خرده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم
از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم
غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم
ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی
من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم
مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم
کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم
غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه
بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم
به جان گر بوسه‌ای خواهم بده چون دل گرو داری
مترس ارچه تهی‌دستم ولیکن پای برجایم
اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی
وگرنه بی‌تو تنگ آید همه آفاق در پایم
فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی
اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم
در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم
در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم
چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم
تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم
از بند غم عشق تو آزاد مبادیم
نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت
با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
آخر به مراد دل رسیدیم
خود را و ترا به هم بدیدیم
از زلف تو تابها گشادیم
وز لعل تو شربها چشیدیم
بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود
با تو نفسی بیارمیدیم
بر دست تو توبها شکستیم
بر تن ز تو جامها دریدیم
ناز تو به طبع دل ببردیم
راز تو به گوش جان شنیدیم
با ما به زبان رسم و عادت
زرقی که فروختی خریدیم
سر بر خط عهد تو نهادیم
خط گرد زمانه درکشیدیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
ای روی خوب تو سبب زندگانیم
یک روزه وصل تو طرب جاودانیم
جز با جمال تو نبود شادمانیم
جز با وصال تو نبود کامرانیم
بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیم
دردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم
خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم
از نهانی که هست خلوت ما
پای دل در میان نمی‌خواهیم
خدمت تو مرا ز جان بیش است
شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم
هستی جان و دل خصومت ماست
هستی هر دوان نمی‌خواهیم
با تو بوی وجود جان نه خوشست
لقمه بر استخوان نمی‌خواهیم
من و معشوقه و بر این مفزای
زحمت دیگران نمی‌خواهیم
گر بود شیشه‌ای نباشد بد
مطربی قلتبان نمی‌خواهیم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
درمان دل خود از که جویم
افسانهٔ خویش با که گویم
تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم
آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم
ای یوسف عصر بی‌رخ تو
بیت‌الاحزان شدست کویم
اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم
من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم
بی‌سنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
ای بندهٔ روی تو خداوندان
دیوانهٔ زلف تو خردمندان
بازار جمال روی خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان
در هر پس در مجاوری داری
گریان و در انتظار دل خندان
چندین چه کنی به وعده دربندم
ایام وفا نمی‌کند چندان
گویی مشتاب تا که وقت آید
گر خواهی وگرنه از بن دندان
از خوی بدت شکایتی دارم
کان نیست نشان نیک پیوندان
هجرت به جواب آن پدید آمد
گفت اینت غم انوری سر و سندان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
عشق بر من سر نخواهد آمدن
پا از این گل برنخواهد آمدن
گرچه در هر غم دلم صورت کند
کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن
من همی دانم که تا جان در تنست
بر دل این غم سر نخواهد آمدن
برنیاید چرخ با خوی بدش
صبر دایم برنخواهد آمدن
عمر بیرون شد به درد انتظار
وصلش از در درنخواهد آمدن
چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور
زاسمان کمتر نخواهد آمدن
گویمش حال من از عشقت بپرس
کز منت باور نخواهد آمدن
گویدم جانی کم انگار انوری
بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
عاشقی چیست مبتلا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای
از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن
وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی
همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
آتش ای دلبر مرا بر جان مزن
در دل مسکین من دندان مزن
شرط و پیمان کرده‌ای در دوستی
دوستی کن شرط بر پیمان مزن
هجر و وصلت درد و درمان منست
مردمی کن وصل بر هجران مزن
دیدهٔ بخت مرا گریان مکن
گردن بخت مرا خندان مزن
چشم را گو در رخم خنجر مکش
زلف را گو بر دلم چوگان مزن
پردهٔ یاقوت بر پروین مبند
خیمهٔ سنجاب بر سندان مزن
جان و دل چون هر دو همراه تواند
گر مسلمانی ره ایشان مزن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
به عمری آخرم روزی وفا کن
به بوسی حاجتم روزی روا کن
جفا کن با من آری تا توانی
تو همچون روزگار آری جفا کن
به رنجم از تو رنجم را شفا باش
به دردم از تو دردم را دوا کن
چو در عشق تو سخت افتاد کارم
تونیز این راه بی‌رحمی رها کن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
ای بت یغما دلم یغما مکن
شادمان جان مرا شیدا مکن
روی خوب از چشم من پیدا مدار
راز پنهان مرا پیدا مکن
ملک زیبایی مسلم شد ترا
شکر آنرا باز نازیبا مکن
در سر کبر و جفا هر ساعتی
با چو من سوداییی صفرا مکن
بدهم ار امروز جان خواهی زمن
چون با جام می فردا مکن