عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دل از ازل چو غنچه گریبان دریده بود
با چاک پیرهن گل صبحم دمیده بود
می آید از طپیدنش آواز پای او
در موج اضطراب دلم آرمیده بود
بر پای نخل قامت وحشت خوبان نثار کرد
گلهای لخت دل که به دامان دیده بود
تا انتهای وادی وحشت رسیده است
چشمت که از سیاهی مژگان رمیده بود
دور از غبار کوی تو جویا ز جوش درد
چون برگ گل به خون دل طپیده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر موج خون به سینه مرا تیغ کین زند
آن تندخو ز ناز چو چین بر جبین زند
دور از تو ذرهٔ من دشمن همند
هر موج خون به شمع دلم آستین زند
ممنون نیم زگریه که شبهای هجر او
آبی بر آتش دل اندوهگین زند
چشم سفید من چو کف از سر بدر رود
اشکم چو جوش در جگر آتشین زند
جویا چرا به روی نکو زاهدان بداند
آدم بود که طعن رخ گندمین زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
چه کارم بی گل روی تو گلزار جهان آید
که بوی خونم از هر لالهٔ این بوستان آید
فشار غم خورم شبها ز بس در انتظار او
برون از دیده ام چون شمع مغز استخوان آید
ز افراط نزاکت باعث قطع سحر گردد
به بزم حرف آن موی کمر چون در میان آید
گل افشا زند بر سر شکفتن باده نوشان را
به رنگ غنچه ام راز دل آخر بر زبان آید
قوی شد ناله ام چون تار چنگ از ضعف تن جویا
گر انگشتی گذاری بر لبم شور فغان آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به چشمم بی رخت مینا دل افسرده را ماند
قدح از موج صهبا بزم بر هم خورده را ماند
نهانم همچو بوی غنچه در آغوش دلتنگی
فضای شش جهت یک خاطر آزرده را ماند
نبیند زخم تیغ عشق هرگز روی بهبودی
که از هر بخیه دندان بر جگر افشرده را ماند
قدح از جوش موج باده در چشم سیه مستان
بعینه دیدهٔ مژگان بهم آورده را ماند
مرا کاری به زاهد نیست جویا مصرعی گفتم
سویدای دل افسرده خون مرده را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
غمم را واله شیرین و لیلا برنمی تابد
که سیل گریه ام را کوه و صحرا برنمی تابد
گل چاکش به رنگ غنچه در جیب و بغل ریزد
می زورین ما را ظرف مینا برنمی تابد
دل پراضطراب من زضبط اشک تنگ آمد
شکوه گوهرم را شور دریا برنمی تابد
زیاد آرزو مانند گل از یکدگر باشد
دل آزرده ام بار تمنا برنمی تابد
زلعلش نوش دارویی مگر گردد روان بخشم
مریض درد او ناز مسیحا برنمی تابد
نخواهم گر همه در دست جویا از فلک هرگز
دل وارسته ام ننگ تقاضا برنمی تابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند
گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند
رو داد وصل یار و همان دل فسرده ایم
این غنچه ناشگفته درین نوبهار ماند
افسوس از دلی که ز بیدردی آرمید
آسوده خاطری که زغم بیقرار ماند
هرگز نشد شکفته دل داغدار ما
این لاله غنچه در چمن روزگار ماند
جویا شباب رفت و به دل حسرتم گذشت
گل رخت بست ازین چمن و خارخار ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
دل از عشق مجازی کی مرا مسرور می گردد
که این پروانه دایم گرد شمع طور می گردد
گزند از پهلوی خود می رسد ارباب خواهش را
دل از جوش هوسها خانهٔ زنبور می گردد
نباشی از نمک پرورده ات هم روز بد ایمن
که داغ دل زبخت شور چشم شور می گردد
به هر دور مگر از دور فغفورش بیاد آید
که اشک از می به چشم کاسهٔ فغفور می گردد
به مقدار توان غالب شوی بر خویش در پیری
کمان چون حلقه شد از خود به قدر زور می گردد
شود با هر که دارد وحشت الفت گزین جویا
به دل نزدیک باشد آنکه از ما دور می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند
چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند
هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر
پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند
در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت
حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند
دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز
آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند
مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت
ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند
رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا
دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
بی تو اخگر در درونم از جگر پرکاله بود
دل مرا در تشت آتش همچو داغ لاله بود
دوش بر دوش اثر تا خلوت دلها شدم
شب که پروازم سپندآسا به بال ناله بود
تا به گرد خویش می گشتم به جست و جوی یار
از خود آغوشم تهی چون شعلهٔ جواله بود
شب چو شمع بزم تا در حلقهٔ مستان شدی
دور صهبا ماه رخسار ترا چون هاله بود
در شب هجران او از بسکه عیشم می گزد
بر لبم هر قطرهٔ می سوزش تبخاله بود
شب که جویا خاطرم افسرده بود از جور یار
تا به مژگان می رسید از دل سرشکم ژاله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
زمین ز بار غم ما همین نه در ماند
اگر به کوه برآییم از کمر ماند
ز سیر خمکدهٔ عشق سرخوش آمده ایم
کدام باده به خونابهٔ جگر ماند؟
فغان روزم از آن دردناک تر ز شب است
که آفتاب به روی تو بیشتر ماند
ز رخم طعنه دلم پای تا به سر ریش است
زبان خصم چو افعی به نیشتر ماند
خبر دهم به تو از حال خویش در شب وصل
گرم ز دیدنت از حال خود خبر ماند
ز شرح سوز درون دردنامه ام جویا
به لختهای دل و پارهٔ جگر ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
تا نفس باشد ستون خیمهٔ تن چون حباب
جز هوایش در سر شوریده ام سامان مباد
بعد ازین جویا دلت در موج خیز اضطراب
از فراق کامران بیگ و ملک سلطان مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
شکست از جوش غم بازار رنگم ناله پیدا شد
به خود پیچید آهم شعلهٔ جواله پیدا شد
سرشکم آب و رنگ خون حسرت گشت بی رویت
به خون غلطید آهم بی تو داغ لاله پیدا شد
تب عشقش ز بس بیتاب دارد خاطر جویا
نگاه گرم کردم بر لبش تبخاله پیدا شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد
که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد
زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید
که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد
زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم
به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد
عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا
سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
زفن خویش نفعی اهل فن هرگز نمی یابد
زبان چون گوش فیضی از سخن هرگز نمی یابد
چو ریگ شیشهٔ ساعت کسی ذوق سفر داند
که آرام و سکون را در وطن هرگز نمی یابد
برون از پوست سیر عالم آزادگی خواهم
تنم آسایشی زین پیرهن هرگز نمی یابد
زآب دیده می بالد گل داغ جگر جویا
جز اشک ما طراوت این چمن هرگز نمی یابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
غنچه تا بگشود لب، خونین دلم آمد بیاد
لاله را دیدم چراغ محفلم آمد بیاد
در فضای باغ دیدم داغهای لاله را
چشم در خون خفتهٔ داغ دلم آمد بیاد
جلوه گر شد موج تا در دیده ام با اضطراب
پرفشانیهای مرغ بسملم آمد بیاد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد
سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد
دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا
چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد
ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا
نفس از سینه ام بر لب پیام یار می آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
در سینه آنچه این دل مایوس می کند
کی در فرنگ نالهٔ ناقوس می کند
آنجا که سرو قد تو آراست بزم رقص
رنگ پریده مستی طاؤس می کند
گر حکیمانه زند کس چو تو ساغر جویا
می نگوییم که افسرده ادراک زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
رفتی و نقش فنایت زیب آن کاشانه ماند
صورت حال تو بر دیوار این دیوانه ماند
گرچه مجنون رفت از دنیا ولی هر گرد باد
گرده ای از صورت احوال آن دیوار ماند
بر سر خود ریخت شمع بزم از تأثیر عشق
هر قدر خاکستر از بال و پر پروانه ماند