عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
مرا که دوش زِیادت زیاده دردی بود
غمی نبود چو مقصود یاد کردی بود
دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد
چرا که اینهمه پیش تو گرم و سردی بود
مرا هوای تو روزی وزید اندر سر
که حسنت از چمن عارض تو وَردی بود
گهی که عشق به کویت صلا طلب خیزد
ز راه صدق به هر گرد روی مردی بود
هنوز از گل رویت نداشت وجهی حُسن
که وجه عاشق درویش روی زردی بود
همین بس است به حشر آب رو خیالی را
که گِرد کوی تو افتاده همچو گردی بود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد
من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا
زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد
ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی
از چه آه دردمندان در تو تأثیری نکرد
در حریم خاطر ارباب همّت ره نیافت
هرکه در عهد جوانی خدمت پیری نکرد
از سیه بختی خیالی سوی زلف سرکشش
پی نبرد از راه معنی تا که شبگیری نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
یار در کار دلم کوشش بسیاری کرد
عاقبت آه جگر سوختگان کاری کرد
کرد چشم تو به نیش ستمی مرهم ریش
بین که تیمار دلم هندوی بیماری کرد
خود فروشی به خطت مشگ اگر کرد چه باک
بود سودایی و خود را به تو بازاری کرد
دوش از آتش من شمع چو آگاهی یافت
بر منش سوخت دل و گریهٔ بسیاری کرد
دیده نقدی که به صد خون جگر گِرد آورد
مردمی بین که نثار قدم یاری کرد
طرّه را بیش در آزار خیالی مفرست
تا نگویند فلان پشتیِ طرّاری کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
دل خون شد و زاین راه به جایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش
بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم
آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود
جز در قدم راهنمایی نرسیدیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ما به اوّل ستم زلف تو را خوش کردیم
بعد از آن بر سر کوی تو فروکش کردیم
به امیدی که خیالت قدم آرد روزی
خانهٔ دیده به خونابه منقّش کردیم
گرم رو شمع از آن شد که به مردی پاداشت
گرچه شبهای غمت بر سرش آتش کردیم
ما و دیوانگی عشق، چو سرمایهٔ عقل
در ره سلسله مویان پریوش کردیم
ای خیالی دگر از محنت ایّام چه غم
چون به اقبال غمش خاطر خود خوش کردیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
من که از دیدهٔ معنی به رخت می نگرم
چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم
آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم
که بسوزد عَلَم صبح ز آه سحرم
اثری بیش نماند از من خاکی دریاب
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثرم
ای دل از بادهٔ لعلش مطلب کام که من
تا از این می خبری یافته ام بی خبرم
تا نگویند دگر کرد خیالی از یار
نیست جز فکر خیال تو خیالی دگرم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گهی دل می خورد خونم گه از راه جفا دیده
همین باشد کمال بی رهی ای دل تو بادیده
ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت
حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده
تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم
نه زآن مردم که روشن می کنند از توتیا دیده
اگر نادیده رویت را به مه نسبت کند چشمم
مکن عیبش که بدخویی سیه روی است نادیده
از این غیرت نمی خواهد خیالی دیده را روشن
که می سازد خیالت را به مردم آشنا دیده
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بدین شوخی که تو بنیاد داری
عجب گر خاطری را شاد داری
فراموشت نخواهم کرد گفتی
فراموشت شد این هم یاد داری؟
هوای من نداری تا کی ای سرو
سر و کار مرا بی یاد داری
چه سعی است از نظر افتادن ای اشک
تو می دانی که پیش افتاد داری
خیالی آن پسر شوخ و تو سرکش
گله از بخت مادر زاد داری؟
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
شد باز به دیدار سحر چشم جهانی
بیدار نشد بخت عجب خواب گرانی
ما را خبر از محنت و اندوه زمانه
وقت است که بی یاد تو باشیم زمانی
شک نیست که طفل ره ارباب طریق است
پیری که نگفته است ارادت به جوانی
تا دیده چه نامحرمیی دید ز اشکم
کز خانهٔ مردم به درش کرد روانی
کس را نبود مایهٔ قدر تو خیالی
گر یار بگوید که سگ ماست فلانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از شوق گل رویت رفتم بگلستانها
همرنگ رخت یک گل نشکفته ببستانها
از خار جفا بلبل مجروح ببوی گل
گلچین بطرب از گل انباشته دامانها
با نوگل بستانی بلبل بنوا خوانی
من یاد تو میکردم با ناله و افغانها
یاقوت لب لعلت تا در کف غیر افتاد
من ریختم از حسرت از دیده چه مرجانها
تا کرده کنار از من آن گوهر یکدانه
از اشک روان دیده دید است چه طوفانها
هستند گواه من دستان خضاب از خون
کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها
تا از حشم لیلی شاید که نشان یابم
مجنون صفتم هر روز در طوف بیابانها
کی حال دلم دانی در حلقه گیسویش
ای آنکه نگردیدی گوی خم چوگانها
آن دل که پریشانست از زلف پریشانی
حاشا که برآساید از سنبل و ریحانها
گر ترک کماندارت در قصد دل ما نیست
هر سوز مژه در کف دارد زچه پیکانها
از زلف پریشانت صد سلسله آشفته
وز چاک گریبانت صد چاک گریبانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
یار از ما کناره کرد امشب
رشته مهر پاره کرد امشب
ماه من رخ نهفته و زهجران
دامنم پرستاره کرد امشب
غیرتم میکشد که غیر از دور
بزم ما را نظاره کرد امشب
خواست اندوه ما و عیش رقیب
به چه کیش استخاره کرد امشب
جای دل بود سیخ مژگانش
که بحالش قناره کرد امشب
چشم آشفته چون منجم شهر
خیل انجم شماره کرد امشب
غیر داروی مدحت حیدر
درد دل را که چاره کرد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
وه که جز جور و جفا رسم نکورویان نیست
بیوفا هست گل باغ و چه گل رویان نیست
کیمیائیست وفا گرچه در این دور زمان
کیست کز جان و دل اکسیر مرا جویان نیست
بس سکندر زپی چشمه حیوان جا داد
نتوان گفت که کس در طلبش پویان نیست
هر کرا بار بود در حرم خلوت یار
غمش از سرزنش گفته بدگویان نیست
گر کسی یار نکو روی در آغوش کشید
فارغ از شنعت پی در پی بدجویان نیست
عاقلش آدمی آشفته نخواند هرگز
هر که دیوانه زنجیر پریرویان نیست
در بر اهل ادب صاحب دیوان نبود
هر کرا نام علی زیب ده دیوان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
من بخود مشغول و یار از دست رفت
چون کنم یاران که کار از دست رفت
روزگارم صرف شد در انتظار
تیغ برکش روزگار از دست رفت
عقل و دین و صبر و هوشم بد دریغ
عشق آمد هر چهار از دست رفت
باز پس ناید دگر زان چین زلف
دل که ما را چند بار از دست رفت
دل ندادم تا که بودم اختیار
چون کنم چون اختیار از دست رفت
تا که با پیمانه شد عهد و قرار
عهد و پیمان و قرار از دست رفت
هست آشفته علی چون یار دل
از چه میگوئی که یار از دست رفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل ‏
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دل سودازده را کار بسامان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد
دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد
گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد
هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد
چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد
کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد
سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد
هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد
بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
آن مست که در میکده مستانه بگرید
از شیخ حرم به که بافسانه بگرید
از خاصیت عشق بعالم عجبی نیست
گر شمع شب از ماتم پروانه بگرید
خونی که بساغر رود از چشم صراحی
خون خورده و از دوری خمخانه بگرید
ساغر زپه بر گریه مینا زده خنده
مینا زچه بر خنده پیمانه بگرید
دیوانه همه عمر بگرید زپری لیک
آخر پری از حالت دیوانه بگرید
این جور و جفائی که تو بر دوست پسندی
نه دوست که بر حالش بیگانه بگرید
گریان نبود شمع که جان سوخته او را
چون میرود از محفل جانانه بگرید
در سینه دلم ناله کنان در شب هجران
چون جغد که در گوشه ویرانه بگرید
محروم شد آشفته چو از درگه حیدر
شاید همه عمر غریبانه بگرید
باده ندهند وز خضر آب بگیرند
یک عمر اگر بر در میخانه بگرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
اگر نه بخت من او دایم از چه خواب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند