عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ساقی جان بخش، که در جام تو جانست
پر کن قدح باده، که دل در خفقانست
آن سرو روان رفت بهر جای که دل داشت
جان و دل ما در پی آن سرو روانست
آن شاه دل افروز، که سرمایه حسنست
هرجا که روان شد دل و جانها نگرانست
دلها همه گلشن شد و جانها همه روشن
آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟
دل خواست که با عشق برآید بتجلد
هرچند که کوشید، ولیکن نتوانست
جام دل ما را بشکست آن مه روشن
گر جام شکسته است، ولی دوست همانست
ساقی، بده آن جام وز شفقت نظری کن
قاسم گذرانست و جهان در گذرانست
پر کن قدح باده، که دل در خفقانست
آن سرو روان رفت بهر جای که دل داشت
جان و دل ما در پی آن سرو روانست
آن شاه دل افروز، که سرمایه حسنست
هرجا که روان شد دل و جانها نگرانست
دلها همه گلشن شد و جانها همه روشن
آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟
دل خواست که با عشق برآید بتجلد
هرچند که کوشید، ولیکن نتوانست
جام دل ما را بشکست آن مه روشن
گر جام شکسته است، ولی دوست همانست
ساقی، بده آن جام وز شفقت نظری کن
قاسم گذرانست و جهان در گذرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست
بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست
مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش
فغان من همه زان چشم مست فتانست
بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی
که خلق او همه لطفست و عین احسانست
هنوز فکر سر و جان خویشتن داری
ز کوی عشق گذر کن، که جای شیرانست
بیا بمجلس عشاق بی نقاب، ای دوست
از آن که روی تو شمعست و عقل پروانست
چو مرگ هیچ کسی را امان نخواهد داد
خنک کسی که دلش با حریف و پیمانست
مرو بپیرو دیوان، که راه تاریکست
بیا، که عشق خدا خاتم سلیمانست
بخرقه خلق و روی زرد ما منگر
کمینه جرعه ما قلزمست و عمانست
ربود جان و دل عاشقان مسکین را
ترا که سرمه بچشمست و زلف در شانست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
بیا بگو: بقلم رفته را چه درمانست؟
بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست
مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش
فغان من همه زان چشم مست فتانست
بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی
که خلق او همه لطفست و عین احسانست
هنوز فکر سر و جان خویشتن داری
ز کوی عشق گذر کن، که جای شیرانست
بیا بمجلس عشاق بی نقاب، ای دوست
از آن که روی تو شمعست و عقل پروانست
چو مرگ هیچ کسی را امان نخواهد داد
خنک کسی که دلش با حریف و پیمانست
مرو بپیرو دیوان، که راه تاریکست
بیا، که عشق خدا خاتم سلیمانست
بخرقه خلق و روی زرد ما منگر
کمینه جرعه ما قلزمست و عمانست
ربود جان و دل عاشقان مسکین را
ترا که سرمه بچشمست و زلف در شانست
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
بیا بگو: بقلم رفته را چه درمانست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
درد تو، که سرمایه ملک دو جهانست
المنة لله که مرا بر دل و جانست
شهری همه بر آتش عشق تو کبابند
من نیز برآنم که همه شهر برآنست
در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست
هرجان که جوی قیمت خود دید گرانست
یک لمعه ز رخسار تو در خانه کعبه است
یک تار سر زلف تو در دیر مغانست
زآن روست که آنجا همه لبیک و نفیرست
زین موست که اینجا همه فریاد و فغانست
گفتم که: بهرحال و بهروجه که دیدم
چون ماه شب چارده روی تو عیانست
یک غمزه زد از ناز، بمن گفت که: قاسم
آنجا که عیانست چه حاجت ببیانست؟
المنة لله که مرا بر دل و جانست
شهری همه بر آتش عشق تو کبابند
من نیز برآنم که همه شهر برآنست
در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست
هرجان که جوی قیمت خود دید گرانست
یک لمعه ز رخسار تو در خانه کعبه است
یک تار سر زلف تو در دیر مغانست
زآن روست که آنجا همه لبیک و نفیرست
زین موست که اینجا همه فریاد و فغانست
گفتم که: بهرحال و بهروجه که دیدم
چون ماه شب چارده روی تو عیانست
یک غمزه زد از ناز، بمن گفت که: قاسم
آنجا که عیانست چه حاجت ببیانست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
در دیده صاحب نظران کشف عیانست :
کان ماه دل افروز پس پرده نهانست
گر زانکه بغفلت روی این ره، نکنی سود
هر سود که بی دوست کنی عین زیانست
هرجا نگرم روی تو بینم بهمه حال
گر خانه کعبه است و گر دیر مغانست
زاهد، هله! امروز تو در ملک امانی
در کوچه ما نعره و آشوب و فغانست
آنیست در آن چهره زیبای تو مادام
هرجای که آنست، دلم عاشق آنست
دی رفت بهاری، همه پر لاله سیراب
دهقان چه کند چاره؟ که امروز خزانست
گویند بقاسم که: ازین عشق حذر کن
بیچاره حذر کرد، ولیکن نتوانست
کان ماه دل افروز پس پرده نهانست
گر زانکه بغفلت روی این ره، نکنی سود
هر سود که بی دوست کنی عین زیانست
هرجا نگرم روی تو بینم بهمه حال
گر خانه کعبه است و گر دیر مغانست
زاهد، هله! امروز تو در ملک امانی
در کوچه ما نعره و آشوب و فغانست
آنیست در آن چهره زیبای تو مادام
هرجای که آنست، دلم عاشق آنست
دی رفت بهاری، همه پر لاله سیراب
دهقان چه کند چاره؟ که امروز خزانست
گویند بقاسم که: ازین عشق حذر کن
بیچاره حذر کرد، ولیکن نتوانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
در نهان خانه وحدت قمری پنهان است
که همو جان جهانست و همو جانانست
هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست
عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید
هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
دلم از دست ببردی و بهجران دادی
داستان من شوریده ازین دستانست
گر بصدنامه نویسم صفت مشتاقی
اشتیاقم بملاقات تو صد چندانست
رسم آشفتگی و وصف پریشانی ها
بی خطا چین سر زلف ترا در شانست
قاسم از شیوه سودای تو شوریده دلست
دل سودا زده با عشق تو جان در جانست
که همو جان جهانست و همو جانانست
هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست
عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید
هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
دلم از دست ببردی و بهجران دادی
داستان من شوریده ازین دستانست
گر بصدنامه نویسم صفت مشتاقی
اشتیاقم بملاقات تو صد چندانست
رسم آشفتگی و وصف پریشانی ها
بی خطا چین سر زلف ترا در شانست
قاسم از شیوه سودای تو شوریده دلست
دل سودا زده با عشق تو جان در جانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دلم از زلف تو آشفته و سرگردانست
جان بدیدار تو شادست ولی حیرانست
عشق دریای محیطست، بتحقیق بدان
جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست
با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن
هرکجا اوست، مرا جنت جاویدانست
غافل از دوست مباشید و بغفلت مروید
در نهان خانه وحدت قمری پنهانست
پیش مستان طریقت سخنی می گویید
هرکه او منکر عشقست یقین شیطانست
عاشقست این دل شوریده من، درمان چیست؟
بس عجب نبود اگر بی سر و بی سامانست
قاسم ار جامه درید از غم او باکی نیست
نعره و جامه دریدن صفت مستانست
جان بدیدار تو شادست ولی حیرانست
عشق دریای محیطست، بتحقیق بدان
جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست
با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن
هرکجا اوست، مرا جنت جاویدانست
غافل از دوست مباشید و بغفلت مروید
در نهان خانه وحدت قمری پنهانست
پیش مستان طریقت سخنی می گویید
هرکه او منکر عشقست یقین شیطانست
عاشقست این دل شوریده من، درمان چیست؟
بس عجب نبود اگر بی سر و بی سامانست
قاسم ار جامه درید از غم او باکی نیست
نعره و جامه دریدن صفت مستانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
صبا چه گفت بگوش چمن که خندانست؟
میان صحن گلستان خروش مستانست
چه حالتست سمن را که سرگران شده است؟
چه بود سرو سهی را که پای کوبانست؟
چه حالتست که نرگس پیاله می دارد؟
چه حکمتست که غنچه بشکل پیکانست؟
چه بود لاله سیراب را که سرمستست؟
بگو که زلف سمن از چه رو پریشانست؟
شراب حب ازل ریختند بر عالم
فروغ باده ز ذرات کون تابانست
بصورت دو جهان سر عشق ظاهر شد
کنون بر تبت انسان رسید، انسانست
چه باشد انسان؟ مجموعه اصول و فروع
چه باشد انسان؟ مقصود کان و ماکانست
چه باشد انسان؟ خم خانه می ازلست
چه باشد انسان؟ سلطان ملک عرفانست
چه باشد انسان؟ آیینه خدای نمای
چه باشد انسان؟ مرآة کفر و ایمانست
بیار، ساقی، از آن باده سبک روحان
که مرهم دل ریشست و راحت جانست
بگو بناصح: تا بیش ازین محال مگوی
که قاسمی بیهمه حال مست و حیرانست
میان صحن گلستان خروش مستانست
چه حالتست سمن را که سرگران شده است؟
چه بود سرو سهی را که پای کوبانست؟
چه حالتست که نرگس پیاله می دارد؟
چه حکمتست که غنچه بشکل پیکانست؟
چه بود لاله سیراب را که سرمستست؟
بگو که زلف سمن از چه رو پریشانست؟
شراب حب ازل ریختند بر عالم
فروغ باده ز ذرات کون تابانست
بصورت دو جهان سر عشق ظاهر شد
کنون بر تبت انسان رسید، انسانست
چه باشد انسان؟ مجموعه اصول و فروع
چه باشد انسان؟ مقصود کان و ماکانست
چه باشد انسان؟ خم خانه می ازلست
چه باشد انسان؟ سلطان ملک عرفانست
چه باشد انسان؟ آیینه خدای نمای
چه باشد انسان؟ مرآة کفر و ایمانست
بیار، ساقی، از آن باده سبک روحان
که مرهم دل ریشست و راحت جانست
بگو بناصح: تا بیش ازین محال مگوی
که قاسمی بیهمه حال مست و حیرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
فروغ نور رخت آفتاب تابانست
ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم
بپیش چشم خلیل خدا گلستانست
دلی که دم زند از باد پای منصوری
ز پای دار نترسد، که مست عرفانست
کسی که روز سیاست ز سر ندارد باک
حلال باد شرابش، که مرد میدانست
مگر ز جام تو یک جرعه بر حریفان ریخت
که شام تا بسحر نعرهای مستانست
چراغ روی تو در حجرهای دیده من
حدیث روشنی شمع در شبستانست
ز غیر دوست حکایت نمی توان گفتن
چو ذکر دوست درآمد، چه جای افسانست؟
کمال عشق و هوایی که جان قاسم داشت
از آن صفت که شنیدی هزار چندانست
ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز
در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم
بپیش چشم خلیل خدا گلستانست
دلی که دم زند از باد پای منصوری
ز پای دار نترسد، که مست عرفانست
کسی که روز سیاست ز سر ندارد باک
حلال باد شرابش، که مرد میدانست
مگر ز جام تو یک جرعه بر حریفان ریخت
که شام تا بسحر نعرهای مستانست
چراغ روی تو در حجرهای دیده من
حدیث روشنی شمع در شبستانست
ز غیر دوست حکایت نمی توان گفتن
چو ذکر دوست درآمد، چه جای افسانست؟
کمال عشق و هوایی که جان قاسم داشت
از آن صفت که شنیدی هزار چندانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مرا پیوند او پیوند جانست
دریغست آن جمال از ما نهانست
نگوییم جان ما تنها چه باشد؟
نه تنها جان، که او خود جان جانانست
ز امید وصال یار مستان
همه ره کاروان در کاروانست
بیا، گر عاشقی، تا باز بینی
دلم را، کآسمان لامکانست
عجایب دولتی دارم، که دایم
دلم با دوست سر بر آستانت
دلم را برد و جان می خواهد از من
یقینست این که سری در میانست
مرا تنها مبین در راه توحید
دل قاسم جهان اندر جهانست
دریغست آن جمال از ما نهانست
نگوییم جان ما تنها چه باشد؟
نه تنها جان، که او خود جان جانانست
ز امید وصال یار مستان
همه ره کاروان در کاروانست
بیا، گر عاشقی، تا باز بینی
دلم را، کآسمان لامکانست
عجایب دولتی دارم، که دایم
دلم با دوست سر بر آستانت
دلم را برد و جان می خواهد از من
یقینست این که سری در میانست
مرا تنها مبین در راه توحید
دل قاسم جهان اندر جهانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرا چون عاشقی دارالامانست
دلم با دوست سر بر آستانت
ز «سبحان الذی اسری » بمقصود
همه ره کاروان در کاروانست
همه گم کرده اند این راه، اما
چو وابینی همه با همگنانست
چو می داند بجانش دوست دارم
ازین هم نیز با ما سرگرانست
مگر، ای ساربان، محمل روان شد؟
جرسها را فغان اندر فغانست
کلید گنج معنی را بدست آر
وگرنه گنج عرفان جاودانست
دلت از یاد حق چیزی ندانست
همه میل دلت با چینه دانست
اگر رومی رومی در حقیقت
چرا میل دلت با زنگیانست؟
نیارامد دل قاسم بجز دوست
درین احوال سری درمیانست
دلم با دوست سر بر آستانت
ز «سبحان الذی اسری » بمقصود
همه ره کاروان در کاروانست
همه گم کرده اند این راه، اما
چو وابینی همه با همگنانست
چو می داند بجانش دوست دارم
ازین هم نیز با ما سرگرانست
مگر، ای ساربان، محمل روان شد؟
جرسها را فغان اندر فغانست
کلید گنج معنی را بدست آر
وگرنه گنج عرفان جاودانست
دلت از یاد حق چیزی ندانست
همه میل دلت با چینه دانست
اگر رومی رومی در حقیقت
چرا میل دلت با زنگیانست؟
نیارامد دل قاسم بجز دوست
درین احوال سری درمیانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
مرا نور یقین همراه جانست
سرم با دوست سر بر آستانست
مرا گوید: میان درد و غم باش
معین شد که سری درمیانست
ز حد لامکان تا توده خاک
همیشه کاروان در کاروانست
درین دریای بی پایان فتادیم
امید جان برب مستعانست
حدیث عشق حالی بس غریبست
همیشه با بلاها هم عنانست
دلم کو سر فرو نارد بکونین
غلام همت دردی کشان است
مگو، قاسم، که: این دارد فلانی
یقین می دان همه با همگنانست
سرم با دوست سر بر آستانست
مرا گوید: میان درد و غم باش
معین شد که سری درمیانست
ز حد لامکان تا توده خاک
همیشه کاروان در کاروانست
درین دریای بی پایان فتادیم
امید جان برب مستعانست
حدیث عشق حالی بس غریبست
همیشه با بلاها هم عنانست
دلم کو سر فرو نارد بکونین
غلام همت دردی کشان است
مگو، قاسم، که: این دارد فلانی
یقین می دان همه با همگنانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا هوای تو اندر میانه جانست
مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟
اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد
هزار جور و ملامت کشیدن آسانست
سعادت سر کویت بوصف ناید راست
اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست
اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟
بپیش دیده عارف جهان گلستانست
اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان
که غیر عشق خدا جمله مکر و افسانست
شبی بخلوت عشاق خوش درآ و ببین
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دلت بآتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش
که هرچه دوست کند حاکمست و سلطانست
مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟
اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد
هزار جور و ملامت کشیدن آسانست
سعادت سر کویت بوصف ناید راست
اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست
اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟
بپیش دیده عارف جهان گلستانست
اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان
که غیر عشق خدا جمله مکر و افسانست
شبی بخلوت عشاق خوش درآ و ببین
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دلت بآتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش
که هرچه دوست کند حاکمست و سلطانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
همه صحرا گلست و ارغوانست
بهرجایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرسها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
که در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
که صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، که دزد کاروانست
تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهرجا عاشقی بینی درین کوی
سبک روحست، اما سرگرانست
گر از کان آگهی، ورنه یقین دان
که هر شانی که می آید ز کانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
کسی کوشد امین، اندر امانست
بغیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
بهرجایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرسها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
که در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
که صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، که دزد کاروانست
تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهرجا عاشقی بینی درین کوی
سبک روحست، اما سرگرانست
گر از کان آگهی، ورنه یقین دان
که هر شانی که می آید ز کانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
کسی کوشد امین، اندر امانست
بغیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دلم از شوق تو خونست و ندانم چونست
در درون شوق وصالت ز بیان بیرونست
دیده گریان و جگر خسته و خاطر غمگین
سینه مجروح و دل آشفته و جان محزونست
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
بهوای تو، اگر لیلی، اگر مجنونست
در دلم شوق تو هر روز فزون می گردد
دل شوریده من بین که چه روز افزونست؟
همه در خاک سر کوی تو دید این دل مست
هرچه در خاصیت باد صبا مکنونست
سرخی گونه ز وصل آمد و زردی ز فراق
غم عشقست که رنگش همه گوناگونست
قاسمی، دولت وصلش بدعا خواهی یافت
باجابت نفس سوختگان مقرونست
در درون شوق وصالت ز بیان بیرونست
دیده گریان و جگر خسته و خاطر غمگین
سینه مجروح و دل آشفته و جان محزونست
جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند
بهوای تو، اگر لیلی، اگر مجنونست
در دلم شوق تو هر روز فزون می گردد
دل شوریده من بین که چه روز افزونست؟
همه در خاک سر کوی تو دید این دل مست
هرچه در خاصیت باد صبا مکنونست
سرخی گونه ز وصل آمد و زردی ز فراق
غم عشقست که رنگش همه گوناگونست
قاسمی، دولت وصلش بدعا خواهی یافت
باجابت نفس سوختگان مقرونست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آفتابیست جمالت که جهان پرتو اوست
همه را از همه رو روی بدان روی نکوست
تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم
همه شب ذکر دلم تا بسحر یا من هوست
بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه
هر که دیدار ترا دید نگنجد در پوست
تنم از درد بجان آمد و دل حیران شد
ساقیا باده بپیما که همه جا همه اوست
گر ترا دیده تحقیق خدا بین باشد
گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست
هرکجا عربده دایم و قایم بینی
بیقین دان که همو عربده و عربده جوست
قاسمی، رو بخدا آر و رقیبان بگذار
دشمنانند بهم تا نرسد دوست بدوست
همه را از همه رو روی بدان روی نکوست
تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم
همه شب ذکر دلم تا بسحر یا من هوست
بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه
هر که دیدار ترا دید نگنجد در پوست
تنم از درد بجان آمد و دل حیران شد
ساقیا باده بپیما که همه جا همه اوست
گر ترا دیده تحقیق خدا بین باشد
گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست
هرکجا عربده دایم و قایم بینی
بیقین دان که همو عربده و عربده جوست
قاسمی، رو بخدا آر و رقیبان بگذار
دشمنانند بهم تا نرسد دوست بدوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
باد صبا برگرفت پرده ز رخسار دوست
جمله ذرات را عربده و های و هوست
حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش
فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست
قاعده کار بین، شیوه دلدار بین
این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست
در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش
واقف اسرار باش،سر خدا در سبوست
چیست سبو؟ جام ما، باده شراب خدا
جام می کبریا هر نفسی نوبنوست
عشق چو بالا گرفت، عالم غوغا گرفت
خرقه بصد پاره شد، خواجه، چه جای رفوست؟
سر ز محبت برآر، در طلب یار غار
غیر بخاطر میآر، زآنکه غیورست دوست
عشق حریفیست مست، جام لبالب بدست
باده مجویید ازو، زآنکه عجب تندخوست
بوی محبت شنید، شد بجهان ناپدید
قاسمی اندر طلب دربدر و کوبکوست
جمله ذرات را عربده و های و هوست
حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش
فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست
قاعده کار بین، شیوه دلدار بین
این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست
در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش
واقف اسرار باش،سر خدا در سبوست
چیست سبو؟ جام ما، باده شراب خدا
جام می کبریا هر نفسی نوبنوست
عشق چو بالا گرفت، عالم غوغا گرفت
خرقه بصد پاره شد، خواجه، چه جای رفوست؟
سر ز محبت برآر، در طلب یار غار
غیر بخاطر میآر، زآنکه غیورست دوست
عشق حریفیست مست، جام لبالب بدست
باده مجویید ازو، زآنکه عجب تندخوست
بوی محبت شنید، شد بجهان ناپدید
قاسمی اندر طلب دربدر و کوبکوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
برآمد آفتاب طلعت دوست
که ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، که آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
که عالم لمعه ای زان روی نیکوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
که شور عاشقان از ناله اوست
اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست
وگر ملا نباشد مست، قوقوست
بکوی عاشقی کمتر گذر کن
که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست
تو هر جوری که خواهی کرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ کوکوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده کن در حضرت دوست
که ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، که آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
که عالم لمعه ای زان روی نیکوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
که شور عاشقان از ناله اوست
اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست
وگر ملا نباشد مست، قوقوست
بکوی عاشقی کمتر گذر کن
که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست
تو هر جوری که خواهی کرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ کوکوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده کن در حضرت دوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بوی جان میآید از باد صبا، این بو چه بوست؟
مشک را این حد نباشد، نکهت گیسوی اوست
چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل
آنکه چون آیینه با ذرات عالم روبروست
جمله عالم بما پیداست، ما آیینه ایم
گر نباشد آینه، شاهد چه داند کونکوست؟
باده تا با جان ما واصل نگردد مست نیست
باده را مستی ز جان ما، نه از جام و سبوست
حد این سر نیست او را سجده کردن، لاجرم
سر بپیش افکنده ام، بیچاره من، از شرم دوست
من ز غمهای کهن هرگز ننالم، چون ترا
دولت تشریف غم ساعت بساعت، نوبنوست
جان بپیش دوست دادن دولتی باشد عظیم
قاسمی را در دو عالم خود همین یک آرزوست
مشک را این حد نباشد، نکهت گیسوی اوست
چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل
آنکه چون آیینه با ذرات عالم روبروست
جمله عالم بما پیداست، ما آیینه ایم
گر نباشد آینه، شاهد چه داند کونکوست؟
باده تا با جان ما واصل نگردد مست نیست
باده را مستی ز جان ما، نه از جام و سبوست
حد این سر نیست او را سجده کردن، لاجرم
سر بپیش افکنده ام، بیچاره من، از شرم دوست
من ز غمهای کهن هرگز ننالم، چون ترا
دولت تشریف غم ساعت بساعت، نوبنوست
جان بپیش دوست دادن دولتی باشد عظیم
قاسمی را در دو عالم خود همین یک آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بیار جان طلب کار را بحضرت دوست
ببین که با همه ذرات کون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود کند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یک جرعه ای تمام بود
بیار رطل محبت، چه جای جام و سبوست؟
بوصل ما چو رسیدی تو شاد و خرم باش
جهان و جان بعوض ده، که دولت نیکوست
رقیب گفت که: از یار می کنم شکوه
رقیب قصه غلط کرد، ماجری با اوست
ز پا فتاده ام، ای یار، یک نظر فرما
مرا ز جود تو، ای دوست، اینقدر مرجوست
بطعنه گفت که: قاسم ز عشق توبه کند
طریق توبه ز عاشق رسم نانیکوست
ببین که با همه ذرات کون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود کند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یک جرعه ای تمام بود
بیار رطل محبت، چه جای جام و سبوست؟
بوصل ما چو رسیدی تو شاد و خرم باش
جهان و جان بعوض ده، که دولت نیکوست
رقیب گفت که: از یار می کنم شکوه
رقیب قصه غلط کرد، ماجری با اوست
ز پا فتاده ام، ای یار، یک نظر فرما
مرا ز جود تو، ای دوست، اینقدر مرجوست
بطعنه گفت که: قاسم ز عشق توبه کند
طریق توبه ز عاشق رسم نانیکوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دل من شیوه شیرین ترا دارد دوست
هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟
هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟