عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
گر تن شکسته دوا جز هلاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
دل با تو گر درست بود هیچ باک نیست
هرکس که از غم تو غباریش بر دل است
گویا هنوز آینه اش با تو پاک نیست
آزار ما رقیب بشمشیر میکند
شمشیر ما بجز نفسی دردناک نیست
یوسف هم از ملامت عشق است جامه چاک
پیراهنی کجاست که از عشق چاک نیست
اهلی درین سراچه غم خرمی مجوی
کاین سبزه مراد درین آب و خاک نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ساقیا بی لب لعلت می ناب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
نه که در کوی تو جز من دگری گمره نیست
هیچکس ز آمدن و رفتن خود آگه نیست
سر نتابم زدر میکده تاخاک شوم
که سری نیست که خاک ره این درگه نیست
نخل مقصود من سوخته کوته دست
خوش بلندست ولی دست دعا کوته نیست
زاهد از میکده مارا سوی مسجد طلبید
دلق آلوده ما لایق بیت الله نیست
نیست حاجت بنصیحت که مرو از در دوست
کاین چنین اهلی دلسوخته هم ابله نیست
هیچکس ز آمدن و رفتن خود آگه نیست
سر نتابم زدر میکده تاخاک شوم
که سری نیست که خاک ره این درگه نیست
نخل مقصود من سوخته کوته دست
خوش بلندست ولی دست دعا کوته نیست
زاهد از میکده مارا سوی مسجد طلبید
دلق آلوده ما لایق بیت الله نیست
نیست حاجت بنصیحت که مرو از در دوست
کاین چنین اهلی دلسوخته هم ابله نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
گر کشد خصم بزور از کف من دامن دوست
چکند با کشش دل که میانمن و اوست
غایت مهر و وفا داری من می بیند
ناز او با من از آن است نه از تندی خوست
با که گویم غم بدخویی آن مایه لطف
که ببخت من شوریده چنین عربده جوست
ایکه سر تا قدمت جمله نکو می بینم
اینکه باما بسر جور و جفایی نه نکوست
صوت بلبل نبود غیر دعا گویی گل
گوش کن ناله اهلی و مگو بیهده گوست
چکند با کشش دل که میانمن و اوست
غایت مهر و وفا داری من می بیند
ناز او با من از آن است نه از تندی خوست
با که گویم غم بدخویی آن مایه لطف
که ببخت من شوریده چنین عربده جوست
ایکه سر تا قدمت جمله نکو می بینم
اینکه باما بسر جور و جفایی نه نکوست
صوت بلبل نبود غیر دعا گویی گل
گوش کن ناله اهلی و مگو بیهده گوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر صورتی که هست ز حسنت نشانه ایست
این حسن صورت تو عجب کارخانه ایست
دور از بهشت روی تو در دوزخ غمم
هر موی من ز آتش عشقت زبانه ایست
در بارگاه عشق هزار آستانه است
صد جبرییل خادم هر آستانه ایست
خوبان مدام صید می و نقل می شوند
آه این شراب و نقل عجب آب و دانه ایست
در بحر عشق هرکه در افتاد جان نبرد
باور مکن که عشق بتانرا کرانه ایست
دورست راه دین و ره کفر دورتر
اهلی طریق عشق گزین کاین میانه ایست
این حسن صورت تو عجب کارخانه ایست
دور از بهشت روی تو در دوزخ غمم
هر موی من ز آتش عشقت زبانه ایست
در بارگاه عشق هزار آستانه است
صد جبرییل خادم هر آستانه ایست
خوبان مدام صید می و نقل می شوند
آه این شراب و نقل عجب آب و دانه ایست
در بحر عشق هرکه در افتاد جان نبرد
باور مکن که عشق بتانرا کرانه ایست
دورست راه دین و ره کفر دورتر
اهلی طریق عشق گزین کاین میانه ایست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از بسکه جان به تشنه لبی درد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
آب حیات بر دل من سرد کرده است
امروز یافتم که چه درد از میان خلق
مجنون و شان گمشده را فرد کرده است
گیرم که نیست ناله ام از غم نه عاقبت
دردی است در دلم که رخم زرد کرده است
فریاد از آن غزاله مشکین که بوی او
ماراچو باد صبح جهانگرد کرده است
اهلی بکنج صومعه سلطان وقت بود
عشقش گدای میکده پرورد کرده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
مگو که ماه رخ او ز گلرخان بگذشت
که این ستاره ز خورشید آسمان بگذشت
فدای دست و کمانش شوم که صید از ذوق
خبر نداشت که تیرش ز استخوان بگذشت
برون کشید مرا مو کشان ز حلقه ذکر
بهای و هوی صبوحی که سر خوشان بگذشت
من از کجا و وصال از کجا چه حرف است این
بخود نبودم و حرفیم بر زبان بگذشت
نهان چگونه اند از تو حال دل اهلی
کنون که پرده بر افتاد و کار از آن بگذشت
که این ستاره ز خورشید آسمان بگذشت
فدای دست و کمانش شوم که صید از ذوق
خبر نداشت که تیرش ز استخوان بگذشت
برون کشید مرا مو کشان ز حلقه ذکر
بهای و هوی صبوحی که سر خوشان بگذشت
من از کجا و وصال از کجا چه حرف است این
بخود نبودم و حرفیم بر زبان بگذشت
نهان چگونه اند از تو حال دل اهلی
کنون که پرده بر افتاد و کار از آن بگذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
آن شمع گلرخان که رخش لاله زار ماست
طوفان آتشی است که در روزگار ماست
تا خوشه چین خرمن صاحبدلان شدیم
تخم محبت همه در کشت و کار ماست
زین آتش نهفته که در خاک میبریم
تا حشر لاله یی که دمد داغدار ماست
در دام عشق ما ز سر شوق میرویم
کانکس که صید ما کند اول شکار ماست
ما تشنه لب به مسجد و ساقی بمیکده
بر کف شراب کوثر و در انتظار ماست
اهلی بمال چهره زردی که زر شوی
زان کیمیای عشق که خاک مزار ماست
طوفان آتشی است که در روزگار ماست
تا خوشه چین خرمن صاحبدلان شدیم
تخم محبت همه در کشت و کار ماست
زین آتش نهفته که در خاک میبریم
تا حشر لاله یی که دمد داغدار ماست
در دام عشق ما ز سر شوق میرویم
کانکس که صید ما کند اول شکار ماست
ما تشنه لب به مسجد و ساقی بمیکده
بر کف شراب کوثر و در انتظار ماست
اهلی بمال چهره زردی که زر شوی
زان کیمیای عشق که خاک مزار ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچت ز خون ما غم روز جواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه راست میل خالی که بر آن رخ جمیلست
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
به بهشت و سلسبیلم چه دهی تو وعده، مارا
تو بهشت حسنی و می زکف تو سلسبیل است
پی دفع چشم زخمت نبود به نیل حاجت
که بمصر حسن رویت خط سبز به زنیل است
سرم ار ربود تیغت بقیامتت نگیرم
که بشرع عشقبازی سر و خون ما سبیل است
نشنیده یی که مجنون بقبیله تیغ چون زد
بمحبتت که اهلی بوفا از آن قبیل است
چه رسد بما ازین خوان عدسی و صد خلیل است
به بهشت و سلسبیلم چه دهی تو وعده، مارا
تو بهشت حسنی و می زکف تو سلسبیل است
پی دفع چشم زخمت نبود به نیل حاجت
که بمصر حسن رویت خط سبز به زنیل است
سرم ار ربود تیغت بقیامتت نگیرم
که بشرع عشقبازی سر و خون ما سبیل است
نشنیده یی که مجنون بقبیله تیغ چون زد
بمحبتت که اهلی بوفا از آن قبیل است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
در سوختنم آنکه بر افروختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق
اول ز رخ غیر نظر دوختن آموخت
دل سوختن آموخت چو پروانه بعاشق
آنکس که بدان شمع برافروختن آموخت
بلبل ز سرشک از غم گل دانه فشان است
مورست که حرصش همه اندوختن آموخت
از فیض ازل علم نظر بازی اهلی
فنی است که بی زحمت آموختن آموخت
شمعی است که پروانه ازو سوختن آموخت
آنروز که تعلیم نظر کرد مرا عشق
اول ز رخ غیر نظر دوختن آموخت
دل سوختن آموخت چو پروانه بعاشق
آنکس که بدان شمع برافروختن آموخت
بلبل ز سرشک از غم گل دانه فشان است
مورست که حرصش همه اندوختن آموخت
از فیض ازل علم نظر بازی اهلی
فنی است که بی زحمت آموختن آموخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
کدام زخم که بر من ز دلستانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
کدام خاک کش از خون ما نشانی نیست
بخوشدلی نه که خاموشم از تو چون صورت
هزار غم ز تو دارم مرا زبانی نیست
مراست جانی و خواهم به پات افشاندن
چو باورت نشود به ز امتحانی نیست
چو قتل خویش کنم التماس روی متاب
همین سخن بتو داریم داستانی نیست
تو عمری، از تو کسی گر وفا گمان دارد
بعمر دوست که یاری مرا گمانی نیست
ز گلرخان سر کویت بهشت جاویدست
ولیک جای چو من پیر و ناتوانی نیست
جزای اهل محبت جفا بود اهلی
خموش باش که این نکته را بیانی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هزار سال سفر از وجود تا عدم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
ولی چو بر سر جان پا نهیم یک قدم است
کسی که از دهنت آب زندگی ره برد
هزار بار بمیرد ز مردنش چه غم است
چو سبزه گر ههه روی زمین زبان گردد
که شرح درد دل ما دهد هنوز کم است
بشکر نعمت وصلت زبان جان باید
زبان ما نه سزاوار شکر این نعم است
کنون که درد مرا جز هلاک درمان نیست
گرم کشی نه ستم بلکه غایت کرم است
تو شاه حسنی و اهلی خراب کشتن خود
به تیغ جور اگر او را نمیکشی ستم است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
در ره عشق از خضر هم زندگی واماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است
پیش صاحب مشربان مردن حیات و زندگی است
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت
تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون صراحی جز مسکینی نکردی سربلند
سربلندی پیش ما مسکینی وا افکندگی است
عالمی در اشک باشد غرقه و ما خشک لب
کشت ما خشک است و عالم غرقه در بارندگی است
گل هزارش عاشق است اما از آن روی چو مه
صد هزارش انفعال و خجلت و شرمندگی است
در سر کوی تو اهلی عاشق درمانده است
گر بسوی کعبه رو میآرد از درماندگی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
نوبهار آمد چو گل رخها ز می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
مرا ز عشق نه عقل و نه دین دنیایی است
چه زندگی است که من دارم این چه رسوایی است
حدیث شوق همین بس که سوختم بی تو
سخن یکی است دگرها عبارت آرایی است
جدا ز یوسف خود تا شدم یقینم شد
که چشم بستن یعقوب عین بینایی است
چو سوختم مبر ای باد خاکم از در دوست
که دشمنم نکند سرزنش که هر جایی است
ز ناتوانی از آن کعبه مرادم دور
خوش است کعبه ولی شرط ره توانایی است
چو طبع یار ز ذکر فرشته می رنجد
چه جای دردسر عاشقان شیدایی است
مزن بر آتش ما آّ امشب ا گریه
که سوز سینه اهلی چراغ تنهایی است
چه زندگی است که من دارم این چه رسوایی است
حدیث شوق همین بس که سوختم بی تو
سخن یکی است دگرها عبارت آرایی است
جدا ز یوسف خود تا شدم یقینم شد
که چشم بستن یعقوب عین بینایی است
چو سوختم مبر ای باد خاکم از در دوست
که دشمنم نکند سرزنش که هر جایی است
ز ناتوانی از آن کعبه مرادم دور
خوش است کعبه ولی شرط ره توانایی است
چو طبع یار ز ذکر فرشته می رنجد
چه جای دردسر عاشقان شیدایی است
مزن بر آتش ما آّ امشب ا گریه
که سوز سینه اهلی چراغ تنهایی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
گر به مسجد گذری با این رخ و آن چشم مست
کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست
عاقبت از هستی خود بگسلد ای آفتاب
هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست
کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر
روسیاهش کردی و آیینه اش دادی به دست
فتنه روز قیامت سر زند از خاک من
بر سر خاکم دمی چون سرو اگر خواهی نشست
با وجود سرو نازی آن چنین بالا بلند
بسته طوبی نباشد غیر همتهای پست
گر زدی سنگی به غیری بر دل دیوانه خورد
دیگران را سر شکست این سنگ و ما را دل شکست
زان دهان امید نبود هیچ صاحب هستیش
با وجود هستی اهلی درین امید هست
کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست
عاقبت از هستی خود بگسلد ای آفتاب
هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست
کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر
روسیاهش کردی و آیینه اش دادی به دست
فتنه روز قیامت سر زند از خاک من
بر سر خاکم دمی چون سرو اگر خواهی نشست
با وجود سرو نازی آن چنین بالا بلند
بسته طوبی نباشد غیر همتهای پست
گر زدی سنگی به غیری بر دل دیوانه خورد
دیگران را سر شکست این سنگ و ما را دل شکست
زان دهان امید نبود هیچ صاحب هستیش
با وجود هستی اهلی درین امید هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
پیر مغان گدای درش همچو ما بسی است
ما خود کسی نه ایم ولی پیر ما کسی است
گر بهر دوست کوهکنی مرد قصه چیست
در وادی محبت ازین کشته ها بسی است
هرگل که نیست بوی وفا دارییی در او
گر هم گل بهشت بود پیش ما خسی است
بادا فدای قامت طوبی خرام او
هرجا که سرونازی و شمشاد نورسی است
باشد که همرهان نظر کیمیا کنند
بر اهلی حزین که درین راه واپسی است
ما خود کسی نه ایم ولی پیر ما کسی است
گر بهر دوست کوهکنی مرد قصه چیست
در وادی محبت ازین کشته ها بسی است
هرگل که نیست بوی وفا دارییی در او
گر هم گل بهشت بود پیش ما خسی است
بادا فدای قامت طوبی خرام او
هرجا که سرونازی و شمشاد نورسی است
باشد که همرهان نظر کیمیا کنند
بر اهلی حزین که درین راه واپسی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
وادی مجنون جگر سوزست و کس را تاب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه
قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست
تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم
رحمتی فرما که رحمی در دل قصاب نیست
تا سگش را دوست دارم دامنم ندهد ز چنگ
کی کشد دل سوی کس تا زان طرف قلاب نیست
ناله اهلی نه تنها خواب مردم بسته است
آه کز این ناله در چشم ملایک خواب نیست
آهویان تشنه را جز اشک مجنون آب نیست
پیش آن ابرو بر آوردست و مقصودی بخواه
قبله ابروی خوبان کمتر از محراب نیست
تشنه را خون ریختن ظلم است ای ابر کرم
رحمتی فرما که رحمی در دل قصاب نیست
تا سگش را دوست دارم دامنم ندهد ز چنگ
کی کشد دل سوی کس تا زان طرف قلاب نیست
ناله اهلی نه تنها خواب مردم بسته است
آه کز این ناله در چشم ملایک خواب نیست