عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن
چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن
رمیدن باعث الفت شود روشن روانان را
که موج آغوش بگشاید ز هر پهلو تهی کردن
بود دایم دلش ز اندیشهٔ روز حساب ایمن
شعار هر که باشد در جهان بر خویش نسپردن
ز بس هر ذره ام را شوق استقبال او باشد
چو شمعم داغ دل از جای خیزد یک سر و گردن
توان دریافتن راز دل از چشم سخن گویش
به معنی همچنان کز لفظ جویا پی توان بردن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم
در انتهای وادی وحشت نشانشان
عشاق را شکست غم از بس رسیده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان
رسیده است به جایی عروج مستی من
که گشته درد می ناب گرد هستی من
هزار شکر که از فیض خاکساریها
رسانده است به معراج پایه پستی من
می شود سبز نهال سخن از جوی دهن
معنی تازه بود قوت بازوی دهن
شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
غیر را امشب کباب از اختلاط یار کن
باده بستان از کفش در کاسهٔ اغیار کن
آمد و رفت نفس پیوسته در سوهانگری است
چند بی اندامی ای دل، خویش را هموار کمن
جام طاقت را که در هجر تو پرخون دل است
از شراب رنگ و بو چون گل بیا سرشار کن
سوختی چون در غم او، شکوه کافر نعمتی است
داغهای سینه را مهر لب اظهار کن
العطش زن گشته سرتا پا وجودم ساقیا
این سفال تشنه لب را رشحه ای در کار کن
از تبسم ریز در پیمانه ام صاف مراد
باده در جام من و خون در دل اغیار کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
شد بهار و گشت عالم گلستان، ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است
زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب
برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
آه از بیداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازین شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جویا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
چو گل شکفت دگر توبه اختیار مکن
بگیر ساغر و خون در دل بهار مکن
اگر به دست تو می گویی اختیاری نیست
تو هم برای خدا جبر اختیار مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
شد خیال رویش از بس آشنای چشم من
صفحهٔ تصویر گشته پرده های چشم من
حسن معنی بنگرم با دیدهٔ دل، زانکه هست
چشم بیتابی چو عینک در قفای چشم من
بر سر راه تو چون نقش قدم افتاده ام
ای غبار رهگذارت توتیای چشم من
من که و نظارهٔ روی سیه چشمان کجا؟
آنچه اکنون بیند از هجران سزای چشم من
برامید نعمت دیدار از هر گردشی
کاسهٔ در یوزه گرداند گدای چشم من
آنچه آن را خلق نقش پا تصور می کنند
مانده در خاک سر کوی تو جای چشم من
پنجهٔ مژگان دهد از مصقل موج سرشک
در شب هجران او جویا جلای چشم من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
عجب ز غنچه به آن لعل همسری کردن
به این دهن به لب او برابری کردن
نموده سر مکافات شیشهٔ ساعت
به دست با چو خودی قصد برتری کردن
کسی که آتش سودای عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسری کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بیتابی
به بحر عشق که آرد شناوری کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعوای سروری کردن
کسی که دولت فقرش دهند می داند
که در قلندری آمد توانگری کردن
به غیر نعمت و بجز منقبت نمی آید
به نام غیر ز جویا ثناگری کردن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
شمعی که مرا روشنی جان تن است آن
زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن
دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم
داغی که ز دست تو بود چشم من است آن
در موج لطافت شده پنهان تن سیمش
گل پیرهنان! نکهت گل پیرهن است آن
گردد ز نسیم دم سردم متبسم
ای همنفسان غنچهٔ گل یا دهن است آن
امروز درین باغ نباشد به از اویی
چون نرگس و گل چشم و چراغ چمن است آن
خون دل یاقوت چکد از لب لعلش
جویا که گفتار چه رنگین سخن است آن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
ساقیا رحمی بر احوال من افتاده کن
اینکه خونم می کنی در دل به جامم باده کن
جز زمین را بهره ای نبود ز ابر نوبهار
خاک ره شو خویش را پیوسته فیض آماده کن
همچو بوی گل که دارد در حریم گل وطن
با وجود پایبندی خویش را آزاده کن
دستگیری پیشهٔ خود کن نیفتی تا ز پا
هر کرابینی به خاک افتاده است استاده کن
آرزوها را مده ره در حریم خاطرات
یعنی از نقش تمنا لوح دل را ساده کن
تا دگر بیرونت از میخانه نتوانند کرد
خویش را جویا به جای خرقه رهن باده کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
حیف باشد واله دنیای دون پرور شدن
قطره در حبس ابد مانده است از گوهر شدن
شکر کن بر ناتوانیها که می یابد هلال
منصب حسن کمال از پهلوی لاغر شدن
فقر در آئین ارباب توکل کیمیاست
خاک گردیدن بود در مشرب ما زر شدن
تا توانی خویشتن را کمتر از هر کم شمار
گر بود در خاطرات اندیشهٔ بهتر شدن
ای ستمگر فکر خود می کن که باید عاقبت
اخگر سوزنده را ناچار خاکستر شدن
شیخنا! آدم شدن گیرم که مقدور تو نیست
پر ضروری هن نکرده است اینقدرها خر شدن
سینه کندن، خون دل خوردن، شعار خویش ساز!‏
ای که باشد چون عقیقت ذوق نام آور شدن
پای در دامان عزلت کش چو شد مویت سفید
حیف باشد باق خم حلقهٔ هر در شدن
زینهار از خون خود خوردن منال ای دل که هست
پیش ما کفران نعمت بدتر از کافر شدن
چشم دارم سرمهٔ چشم ملک سازد مرا
همچو جویا خاک راه آل پیغمبر شدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
خداوندا دل وارسته از دنیا کرامت کن
به سویت افتقار از غیرت استغنا کرامت کن
به مقصد می رساند هر کسی را لطف از راهی
مرا هم فتح بابی از در دلها کرامت کن
زبان گفتگو کردی عطا، توفیق غوری ده!
چو موجم تر زبانی با ته دریا کرامت کن
جنون آب و هوای دشت وسعت مشربی خواهد
مرا از پردهٔ دل دامن صحرا کرامت کن
دلم را می فشارد تنگنای عالم امکان
مرا دامان دشتی در خور سودا کرامت کن
ببینم نیک و بد را تا به یک چشم اندر این محفل
بسان شمع بزمم دیدهٔ بینا کرامت کن
زبان نکته سنجی همچو صائب بخش جویا را
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلطان
بود سرگشتهٔ گرداب خود چون گوهر غلطان
زبس از ترک خواهش آبرو گردآوری کردم
رسانده دام ام را آب خود چون گوهر غلطان
مگر مثل تویی باشد که پهلوی تو نشیند
تو خواهی همنشین باب خود چون گوهر غلطان
شکوه آب و تاب حسن با خلوت نمی سازد
ترا برده ز جا سیلاب خود چون گوهر غلطان
به بیداری نشاید چشم تمکین داشت از وضعش
که سازد صرف شوخی خواب خود چون گوهر غلطان
گرفتارم به پیش حسن معنی های خود جویا
بود دایم بیتاب خود چون گوهر غلطان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
چشم بد دور آفتاب می نماید بر زمین
هر کجا نقش کف پای تو افتد بر زمین
تا به کی تن پروری سازی شعار خود، که گرد
هر قدر گردد آخر نشیند بر زمین
از عروج طالعت ای مدعی بر خود مبال
هر که از بالاتر افتد می خورد بد بر زمین
رنگ رخسارش هوا گیرد شبی گر در خمار
صبح از شبنم گلاب ناب پاشد بر زمین
عشقبازت را برد صحرا به صحرا جذب عشق
هر قدر پا گرد باد آسا بمالد بر زمین
گشته جویا ابر تا آبستن احسان بحر
آبرو پیوسته از باران بریزد بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
پرند بوی گل پیراهن او
هوای صبح گرد دامن او
گلی دارم که از جوش نزاکت
کم از چیدن نباشد دیدن او
به بوی گل قسم بیرون میارید
ز جسم نازکش پیراهن او
که ترسم سایهٔ مژگان شوخش
کند جا چون رگ گل در تن او
مرا بی او وجودی نیست جویا
توانم خویش را گفتن من او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
گلستان بی بر رویی به زندان می زند پهلو
گل از هر خنده بر چاک گریبان می زند پهلو
چه غم گردامنم شد زرق خارستان این وادی
که جیب پاره ام چون گل به دامان می زند پهلو
گرفتار ترا اندیشهٔ عریان تنی نبود
به گردن طوق عشقش بر گریبان می زند پهلو
به راه عاشقی پا بی خبر دل در خطر باشد
که هر خاری در این وادی به مژگان می زند پهلو
کند هموار ناز یار بی اندامی دل را
که پرچین چون شود ابرو به سوهان می زند پهلو
دهد کم را شکوه عشق جویا رتبهٔ بیشی
که اینجا قطره بر دریای عمان می زند پهلو
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
بسکه نرم و صاف باشد سربسر اعضای او
همچو کفش افتد برون رنگ حنا از پای او
شوخ بیباکی که دنبال دلم افتاده است
فتنه چشم، آشوب زلفست و بلا و بالای او
اخگری دارد ز هر داغ دل آهم زیر پا
نیست بیجا اینقدر از جای جستن های او
از سیهکاری شهی کاتش فروز ظلم شد
حلقهٔ داغ است گویی وسعت دنیای او
هست جویا فارغ از اندیشهٔ روز حساب
هر کرا باشد امیرالمؤمنین مولای او
جواب ناله ام را کی دهد چشم سیاه او
که سنگ سرمه باشد کوه تمکین نگاه او
علو همت آن کس را که دارد گرم زرپاشی
جهان چون پنجهٔ خورشید زید دستگاه او
بود زیبنده لا شوق دیدار تو آنکس را
که چون شبنم برد از جای چشمش را نگاه او
مه نو را که نسبت داده است آیا به ابرویت؟
که بر اوج فلک می رقصد از شادی کلاه او
به جای گرد خیزد درد از جولانگهش جویا
دل عشاق گردیده است از بس فرش راه او
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بسکه سنگینم ز بار غم به راه جستجو
همچو سوزن می روم در نقش پای خود فرو
در نیابد غیر خود در دیدهٔ یکرنگیم
می شوم با آن بت آیینه رو چون روبرو
زنده گر دارد دلم از نکهت زلفش چه دور
می دمد جان در نهاد روح جویا بوی او