عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست
ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است
دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
ز نارسایی بخت سیاه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
زفیض بیخودیم محرم حریم وصال
ز خود جدا شده جویا به دوست پیوستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست
ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است
دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
ز نارسایی بخت سیاه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
زفیض بیخودیم محرم حریم وصال
ز خود جدا شده جویا به دوست پیوستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
درآمد تا در آغوش تمنا آن برو دوشم
لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم
شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم
که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم
زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی
وگرنه صد قیامت شور دارد وضع خاموشم
فزونست از جوانی غفلتم در موسم پیری
بناگوش سفیدم گشت آخر پنبهٔ گوشم
شدم خلوت نشین بیخودی از فیض بیتابی
ز خود صحرا به صحرا دل تپیدن برد بر دوشم
چنان افروخت عشقش آتشی در سینه ام جویا
که دور انداخت سرپوش فلک را بارها جوشم
لبالب همچو ماه نو شد از خورشید، آغوشم
شب هجران چنان بگداخت فکر آن بر و دوشم
که از خود همچو ماه نو تهی گردیده آغوشم
زبان نالهٔ حیرت نصیبان را نمی فهمی
وگرنه صد قیامت شور دارد وضع خاموشم
فزونست از جوانی غفلتم در موسم پیری
بناگوش سفیدم گشت آخر پنبهٔ گوشم
شدم خلوت نشین بیخودی از فیض بیتابی
ز خود صحرا به صحرا دل تپیدن برد بر دوشم
چنان افروخت عشقش آتشی در سینه ام جویا
که دور انداخت سرپوش فلک را بارها جوشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
کبود از بوسه امشب لعل آن رشک پری دیدم
گل شفتالوی این باغ را نیلوفری دیدم
بود در دیده ام افتادگی را رتبهٔ دیگر
زمین را بر فراز عرش و کرسی برتری دیدم
نهان در زنگ کلفت تا به کی باشد دلم، زاهد!
من این آیینه را از موج روشنگری دیدم
به روی آتش دل همچو مویی جسم زارم را
بسی شبها فکندم تا نشان از آن پری دیدم
فرنگی را رسد گر دعوی ایمان کند جویا
ز بس کس هندوی زلف سیاهش کافری دیدم
گل شفتالوی این باغ را نیلوفری دیدم
بود در دیده ام افتادگی را رتبهٔ دیگر
زمین را بر فراز عرش و کرسی برتری دیدم
نهان در زنگ کلفت تا به کی باشد دلم، زاهد!
من این آیینه را از موج روشنگری دیدم
به روی آتش دل همچو مویی جسم زارم را
بسی شبها فکندم تا نشان از آن پری دیدم
فرنگی را رسد گر دعوی ایمان کند جویا
ز بس کس هندوی زلف سیاهش کافری دیدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام
تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام
بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام
بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان
خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام
دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم!
بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام
پیر گشتم در جوانیها ز درد عاشقی
چون قبای پارهٔ گل در نوی فرسوده ام
با ولای شاه جویا در غم محشر مباش
پردهٔ چشم ملک شد دامن آلوده ام
تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام
بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام
بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان
خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام
دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم!
بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام
پیر گشتم در جوانیها ز درد عاشقی
چون قبای پارهٔ گل در نوی فرسوده ام
با ولای شاه جویا در غم محشر مباش
پردهٔ چشم ملک شد دامن آلوده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
کبوتر را ره آگاهی از احوال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری
کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم
در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جویا
به روی آینه دیواری از تمثال خود بستم
که حسرت نامه ام را بر شکست بال خود بستم
سخن از عرش گوید مرغ دل تا آستانش را
به سرو قامت آه بلند اقبال خود بستم
به رنگ صبح کی افسرده از تهمت پیری
کمر از نور فیض جام مالامال خود بستم
زخجلت خویشتن را از دل خود هم نهان دارم
در این آیینه ره بر صورت احوال خود بستم
ز بس رخساره ام در گرد کلفت شد نهان جویا
به روی آینه دیواری از تمثال خود بستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
به شهربند تعلق دمی قرار ندارم
سر مصاحبت اهل این دیار ندارم
دماغ دیدن اغیار و جور یار ندارم
منم که با بد و نیک زمانه کار ندارم
مربی ام بود آب و هوای مملکت عشق
چو نخل عشق بجز شعله برگ و بار ندارم
زنی گرم سرپایی به دامن تو زنم دست
اگرچه خاک رهم، طبع برد بار ندارم
مراست کنج قناعت هزار شکر خدا را
که چشم لطفی از ابنای روزگار ندارم
سر مصاحبت اهل این دیار ندارم
دماغ دیدن اغیار و جور یار ندارم
منم که با بد و نیک زمانه کار ندارم
مربی ام بود آب و هوای مملکت عشق
چو نخل عشق بجز شعله برگ و بار ندارم
زنی گرم سرپایی به دامن تو زنم دست
اگرچه خاک رهم، طبع برد بار ندارم
مراست کنج قناعت هزار شکر خدا را
که چشم لطفی از ابنای روزگار ندارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
بشکفت، شد نشانهٔ آن تیر اگر دلم
خندید، گشت زخمی شمشیر اگر دلم
دارد سر شکار و چه سازم برون جهد
از صیدگاه ناشده نخجیر اگر دلم
ز آب و هوای گلشن حیرت عجب مدار
نالد به سوز بلبل تصویر اگر دلم
از یک خدنگ نیم کش او بخون طپد
بوده است دور ازو دو سر تیر اگر دلم
در دهر شور صبح قیامت فتد، کند
شرح غم فراق تو تقریر اگر دلم
خندید، گشت زخمی شمشیر اگر دلم
دارد سر شکار و چه سازم برون جهد
از صیدگاه ناشده نخجیر اگر دلم
ز آب و هوای گلشن حیرت عجب مدار
نالد به سوز بلبل تصویر اگر دلم
از یک خدنگ نیم کش او بخون طپد
بوده است دور ازو دو سر تیر اگر دلم
در دهر شور صبح قیامت فتد، کند
شرح غم فراق تو تقریر اگر دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
بی تو بیگانه چو عکس رخت از هوش خودم
با تو چون جوهر آیینه فراموش خودم
مست کیفیت خود گشته ام از دولت عشق
بیخود از نشئهٔ توحید و قدح نوش خودم
حاصل محو خیالی است پریشان مغزی
جام حیرت نگهم بیخود سرجوش خودم
کنج عزلت بودم غنچه صفت سینهٔ تنگ
هست دلبستگیی با لب خاموش خودم
بسکه دارد به تنم رنگ تو هر قطرهٔ خون
غنچه آسا به خیال تو در آغوش خودم
صد زبانست مرا در دل خونین پنهان
غنچهٔ رازم و مهر لب خاموش خودم
عشق قمری صفت افکنده بگردن جویا
حلقهٔ بندگی سرو قباپوش خودم
با تو چون جوهر آیینه فراموش خودم
مست کیفیت خود گشته ام از دولت عشق
بیخود از نشئهٔ توحید و قدح نوش خودم
حاصل محو خیالی است پریشان مغزی
جام حیرت نگهم بیخود سرجوش خودم
کنج عزلت بودم غنچه صفت سینهٔ تنگ
هست دلبستگیی با لب خاموش خودم
بسکه دارد به تنم رنگ تو هر قطرهٔ خون
غنچه آسا به خیال تو در آغوش خودم
صد زبانست مرا در دل خونین پنهان
غنچهٔ رازم و مهر لب خاموش خودم
عشق قمری صفت افکنده بگردن جویا
حلقهٔ بندگی سرو قباپوش خودم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
تا ز جام عشق دل مستان شد و دیوانه هم
چون گهر مستغنی است از فکر آب و دانه هم
شیشه های طاق این غمخانه دلهای پر است
شکوه ها زین دور دارد با لب پیمانه هم
صدمه های دل تپیدن نه همین رنگم شکست
رخنه ها افکند در دیوارهای خانه هم
کرم شب تابیست چون گردد به گرد عارضش
شمع بزم یار گاهی، می شود پروانه هم
گریهٔ مستی نه تنها غم زدای سینه است
صیقل دلهاست جویا قهقه مستانه هم
اسیر پیچش آن طره شکن گیرم
ز موج نکهت سنبل کنند زنجیرم
ز حیرتم چه عجب گر بماند از رفتار
به روی آب روان گر کشند تصویرم
مرا ز ضعف به دل طاقت گسستن نیست
گر از سرشک بود دانه های زنیجرم
لب سخن نگشایم عبث که همچو کتاب
عیان ز پردهٔ خاموشیست تقریرم
به سینه غنچه پیکان شود مرا گل داغ
جدا ز گلشن کوی تو بسکه دلگیرم
چو ریخت دست قضا رنگ صورت هستی
ز پیچ و تاب رگ برق کرد تحریرم
شوم ز دشت نوردی اسیرتر جویا
که همچو خانه دو نقش پای زنجیرم
چون گهر مستغنی است از فکر آب و دانه هم
شیشه های طاق این غمخانه دلهای پر است
شکوه ها زین دور دارد با لب پیمانه هم
صدمه های دل تپیدن نه همین رنگم شکست
رخنه ها افکند در دیوارهای خانه هم
کرم شب تابیست چون گردد به گرد عارضش
شمع بزم یار گاهی، می شود پروانه هم
گریهٔ مستی نه تنها غم زدای سینه است
صیقل دلهاست جویا قهقه مستانه هم
اسیر پیچش آن طره شکن گیرم
ز موج نکهت سنبل کنند زنجیرم
ز حیرتم چه عجب گر بماند از رفتار
به روی آب روان گر کشند تصویرم
مرا ز ضعف به دل طاقت گسستن نیست
گر از سرشک بود دانه های زنیجرم
لب سخن نگشایم عبث که همچو کتاب
عیان ز پردهٔ خاموشیست تقریرم
به سینه غنچه پیکان شود مرا گل داغ
جدا ز گلشن کوی تو بسکه دلگیرم
چو ریخت دست قضا رنگ صورت هستی
ز پیچ و تاب رگ برق کرد تحریرم
شوم ز دشت نوردی اسیرتر جویا
که همچو خانه دو نقش پای زنجیرم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
مکن آرایش آن زلف پی تسخیرم
پیچ و تاب غم عشق تو بود زنجیرم
سوی خود می کشد از دایرهٔ تدبیرم
زور وابستگی سلسلهٔ تقدیرم
شوق زخم دگرم باعث بیتابی شد
زیر شمشیر تو می غلطم و بی تقصیرم
در هوای تو ز بس رفته ام از خود چه عجب
کاغذ باد شود گر ورق تصویرم
از رگ برق مگر عشق تو تابیده کمند
که چنین گرم عنان گشته پی تسخیرم
چارهٔ حال خرام دم درویشان است
گشته جویا چو حباب از نفسی تعمیرم
مرشد دل گه و گه گوش به ارشاد دلم
گاه شاگرد دلم، لحظه ای استاد دلم
ناله تار نگهم راست چو ابریشم چنگ
بسکه لبریز بود سینه ز فریاد دلم
نسبت من به تو چون نسبت بلبل به گل است
چه عجب گر نه به گوش تو رسد داد دلم
بیستون را بفلاخن نهد از بیتابی
زور بازوی توانایی فرهاد دلم
مژه بر هم زدنش پنجهٔ شاهین بلاست
آن سیه چشم که جویا شده صیاد دلم
پیچ و تاب غم عشق تو بود زنجیرم
سوی خود می کشد از دایرهٔ تدبیرم
زور وابستگی سلسلهٔ تقدیرم
شوق زخم دگرم باعث بیتابی شد
زیر شمشیر تو می غلطم و بی تقصیرم
در هوای تو ز بس رفته ام از خود چه عجب
کاغذ باد شود گر ورق تصویرم
از رگ برق مگر عشق تو تابیده کمند
که چنین گرم عنان گشته پی تسخیرم
چارهٔ حال خرام دم درویشان است
گشته جویا چو حباب از نفسی تعمیرم
مرشد دل گه و گه گوش به ارشاد دلم
گاه شاگرد دلم، لحظه ای استاد دلم
ناله تار نگهم راست چو ابریشم چنگ
بسکه لبریز بود سینه ز فریاد دلم
نسبت من به تو چون نسبت بلبل به گل است
چه عجب گر نه به گوش تو رسد داد دلم
بیستون را بفلاخن نهد از بیتابی
زور بازوی توانایی فرهاد دلم
مژه بر هم زدنش پنجهٔ شاهین بلاست
آن سیه چشم که جویا شده صیاد دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
آشنا خواهد شدن ما و ترا دلها بهم
نسبتی دارند آخر شیشه و خارا بهم
نوبهاران هر کجا می کشی در پرده است
بسته ابر از هر طرف امروز دامنها بهم
کفر و ایمان پیش سعت مشربان باشد یکی
می رسند این هر دو راه آخر در این صحرا بهم
او به حال من بگرید خون و من بر حال دل
چون فتد در مجلسی چشم من و مینا بهم
تا کجا کس بوسه بر خاک سر کویت زند
بعد از این خواهیم زد ما و تو استغنا بهم
معنی نور علی نور از دو سو گردد عیان
عکس اندازند اگر آیینهٔ دلها بهم
دل به طوفان محبت داده جویا آگهست
نسبت نزدیک چشم ما و دریا را بهم
نسبتی دارند آخر شیشه و خارا بهم
نوبهاران هر کجا می کشی در پرده است
بسته ابر از هر طرف امروز دامنها بهم
کفر و ایمان پیش سعت مشربان باشد یکی
می رسند این هر دو راه آخر در این صحرا بهم
او به حال من بگرید خون و من بر حال دل
چون فتد در مجلسی چشم من و مینا بهم
تا کجا کس بوسه بر خاک سر کویت زند
بعد از این خواهیم زد ما و تو استغنا بهم
معنی نور علی نور از دو سو گردد عیان
عکس اندازند اگر آیینهٔ دلها بهم
دل به طوفان محبت داده جویا آگهست
نسبت نزدیک چشم ما و دریا را بهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
من که از جوش تجلی رشک نخل ایمنم
پرتو شمع است چون فانوس گرد دامنم
نیست دمسازی ترا مانند من ای عندلیب
یا تویی هنگامه رنگین ساز گلشن یا منم
درمندی خوی بد را می کند زایل ز طبع
می شود از فیض عشق آخر پری اهریمنم
من که می سوزد دلم در یاد شمع عارضی
نیست غیر از نور چون فانوس در پیراهنم
گر خدا ناکرده بگریزم ز دست انداز عشق
جز دهان اژدها جویا مبادا مامنم
پرتو شمع است چون فانوس گرد دامنم
نیست دمسازی ترا مانند من ای عندلیب
یا تویی هنگامه رنگین ساز گلشن یا منم
درمندی خوی بد را می کند زایل ز طبع
می شود از فیض عشق آخر پری اهریمنم
من که می سوزد دلم در یاد شمع عارضی
نیست غیر از نور چون فانوس در پیراهنم
گر خدا ناکرده بگریزم ز دست انداز عشق
جز دهان اژدها جویا مبادا مامنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نیست تنها بی رخت دشمن گریبان ناله ام
رخنه اندازد جرس آسا به دامان ناله ام
همره من گر شوی در گلستان جوش گل است
غنچه را از بس کند خاطر پریشان ناله ام
لخت دل با خون حسرت بسکه ریزد هر طرف
بی تکلف کرده عالم را گلستان ناله ام
رخنه می اندازدش چون غنچه در جیب و بغل
گر رساند چرخ را دستی به دامان ناله ام
نالهٔ نی می کند دل را همین سرگرم شوق
می شود آتش فروز صد نیستان ناله ام
دل طپیدن؛ طبل و لشکر؛ فوج غم؛ آهش؛ علم
سوی گردون می رود جویا به سامان ناله ام
رخنه اندازد جرس آسا به دامان ناله ام
همره من گر شوی در گلستان جوش گل است
غنچه را از بس کند خاطر پریشان ناله ام
لخت دل با خون حسرت بسکه ریزد هر طرف
بی تکلف کرده عالم را گلستان ناله ام
رخنه می اندازدش چون غنچه در جیب و بغل
گر رساند چرخ را دستی به دامان ناله ام
نالهٔ نی می کند دل را همین سرگرم شوق
می شود آتش فروز صد نیستان ناله ام
دل طپیدن؛ طبل و لشکر؛ فوج غم؛ آهش؛ علم
سوی گردون می رود جویا به سامان ناله ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
در کدورت خون شدم از خویش شادان آمدم
جسم رفتم در غم او از خود و جان آمدم
همچو آب جو که در گل می نماید خویش را
گرچه گشتم پای تا سر گریه، خندان آمدم
با تن زار از پی آن یوسف مصر جمال
همچو گرد کاروان افتان و خیزان آمدم
کی اسیر عشق را بی بهره دارد فیض حسن
گل ستان گشتم ز بس زانرو گلستان آمدم
بر نمی تابد تن روشن دلان بار لباس
از عدم، جویا! به رنگ شعله عریان آمدم
جسم رفتم در غم او از خود و جان آمدم
همچو آب جو که در گل می نماید خویش را
گرچه گشتم پای تا سر گریه، خندان آمدم
با تن زار از پی آن یوسف مصر جمال
همچو گرد کاروان افتان و خیزان آمدم
کی اسیر عشق را بی بهره دارد فیض حسن
گل ستان گشتم ز بس زانرو گلستان آمدم
بر نمی تابد تن روشن دلان بار لباس
از عدم، جویا! به رنگ شعله عریان آمدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
ما دل خویش به ابروی خم آویخته ایم
همچو قندیل ز طاق حرم آویخته ایم
بر نداریم ز مژگان کجت دست امید
همچو خون در دم تیغ ستم آویخته ایم
آشنای تو بود هر که ز خود بیگانه است
رام عشقیم و به دامان رم آویخته ایم
لرزد از دهشت ما شعلهٔ دوزخ بر خویش
تا که در دامن لطف و کرم آویخته ایم
حسن را زیب دهد قد دو تای عاشق
ما به زلف سیه او چو خم آویخته ایم
شاهد هستی ما پرده نشین ساز است
تا که جویا چو اثر با نغم آویخته ایم
همچو قندیل ز طاق حرم آویخته ایم
بر نداریم ز مژگان کجت دست امید
همچو خون در دم تیغ ستم آویخته ایم
آشنای تو بود هر که ز خود بیگانه است
رام عشقیم و به دامان رم آویخته ایم
لرزد از دهشت ما شعلهٔ دوزخ بر خویش
تا که در دامن لطف و کرم آویخته ایم
حسن را زیب دهد قد دو تای عاشق
ما به زلف سیه او چو خم آویخته ایم
شاهد هستی ما پرده نشین ساز است
تا که جویا چو اثر با نغم آویخته ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰