عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مهربانی با خلایق پاسبان دولت است
در حقیقت دل شکستن کسرشان دولت است
بر شکم سنگ قناعت بند و آسایش گزین
سیری از چیزی که ممکن نیست نان دولت است
گر حقیقت بین شوی، خون دل خود می خوری
آنکه سرمست شراب ارغوان دولت است
باده نوشی را که باشد پادشاه وقت خویش
ابر عالم گیر بر سر سایبان دولت است
در به روی خلق بگشا تا ببینی فتح باب
راندن دربان ز درگه پاسبان دولت است
لقمهٔ بی شبه در کشکول فقر آماده است
خون دلها نعمت الوان خوان دولت است
کی رود جویا علم از سیلی پرچم زجای
بردباری با سبک مغزان نشان دولت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
قسمت هر کس زنعمت خانه اش پیمانه ای است
آنکه ز ابر رحمتش هر قطره رزق دانه ای است
جوش یکرنگی ز بس با هم نیاز و ناز داشت
در نظر هر شعلهٔ شمعم پر پروانه ای است
بی تو دل در سینه ام افگنده شور محشری
بی تکلف طرفه سرمستی عجب دیوانه ای است
با توکل ساز و در بند غم روزی مباش
زانکه هر دندان کلید رزق را دندانه ای است
پیش روی ماه من لیلی نیارد سبز شد
قصهٔ مجنون به پیش وحشتم افسانه ای است
سربه محراب خم شمشیر می آرم فرود
قبله ام پیوسته طاق ابروی مردانه ای است
در هوایش دل به حیرت داده جویا دیده را
برامیدش باز آغوش در هر خانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
در حریمش دل و جان باخته می باید رفت
شمع سان پای ز سر ساخته می باید رفت
توبه کن تا سبک از خویش توانی برخاست
آنچه اندوختی، انداخته می باید رفت
بخت اگر یار و مددکار شود سایه مثال
پی آن قد برافراخته می باید رفت
تا شود آینهٔ جلوهٔ او در ره شوق
دل زفکر همه پرداخته می باید رفت
بگسلد سلسلهٔ الفت دل تا زکنار
ای سرشک از پی هم تاخته می باید رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
در غمت بی طاقتی سیماب آسا جان ماست
رفتن از رنگی به رنگی نعمت الوان ماست
تا درون ما خم صهبای صدرنگ آرزوست
بر جگر دندان فشردن نعمت الوان ماست
بسکه برچیدیم با دامن سرشک از چشم تر
مردمک چون لاله داغ گوشهٔ دامان ماست
من غلام آنکه جویا خاک پای قنبرش
قبلهٔ ما کعبهٔ ما دین ما ایمان ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
آن را که غباری به رخ از تربت طوس است
در دیده اش اکلیل شهان، تاج خروس است
دنیا که به چشم تو بود زال کهن سال
در دیدهٔ بالغ نظران تازه عروس است
هر غنچه که دیدم بهم آورده لب شوق
بر نقش کف پای تو آمادهٔ بوس است
هر نرگس گلزار بود دیدهٔ عبرت
هر برگ گل باغ، کف دست فسوس است
جز سرزنش از اهل جهان قسمت او نیست
در پرورش دور شکم آن که چوکوس است
چون آینه جویا همه جا روی بیاید
آنرا که بری چهره اش از نقص عبوس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
تنها نه در ره تو مرا شمع آه سوخت
تا پیه چشم بود چراغ نگاه سوخت
دودش بهار عنبر دریای رحمت است
هر دل که او در آتش شرم گناه سوخت
زان جلوه ای که حسن تو امشب بکار برد
دیدم ستاره داغ شد از رشک و ماه سوخت
چون شمع زآتش دل شب زنده دار خویش
ما را شب فراق تو موی کلاه سوخت
ظالم مروتی بدل ناز پرورم
بیچاره در غم تو به حال تباه سوخت
آن را که نیست زنده چو جویا دلش به عشق
چون شمع بر مزار به لب مد آه سوخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لقمهٔ بی تلخی و زرد و بالم آرزوست
همچو گندم یک دهن نان حلالم آرزوست
تا برون آید عیار من زنقصان چون هلال
تربیت در خدمت اهل کمالم آرزوست
نکته سنجی با زبان خامشی دل می برد
قال قال مجلس ارباب حالم آرزوست
محفل آرای شبستان خیالش می شوم
بی تکلف صحبت بی قیل و قالم آرزوست
تا تواند گرد کلفت پاک برد از سینه ام
می فروشان جام صهبای زلالم آرزوست
برندارم از گریبان دست در هجران یار
در کف امید دامان وصالم آرزوست
آرزوی شاهد و می بود جویا تاکنون
بعد ازین از هر چه کردم انفعالم آرزوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
وقت خود را هر که بهر این و آن گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
آه کامشب محتسب آب رخ میخانه ریخت
خون عشرت بر زمین بسیار بیرحمانه ریخت
تا به دام عشق او آرام گیرد مرغ دل
دیده ام از قطره های اشک آب و دانه ریخت
خون آدم ریختن بر خاک پیش خوی اوست
آنقدر آسان که گویی باده در پیمانه ریخت
واله لولی وشی گشتم که چون شد گرم رقص
گرد غم از دل به دست افشاندن مستانه ریخت
شمع قدش جلوه پیراگشت تا در صحن باغ
در رهش گلبرگ ماند پر پروانه ریخت
پیروان عقل از ارباب معنی نیستند
معنیی گر بود جویا در دل دیوانه ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست
دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
مسلک عشق بود هادی ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است
از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر
کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست
روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا
چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
بهر روزی دلم غمین نیست
گو کمتر باش بیش ازین نیست
کو پادشهی که در پی نام
دستش ته سنگ از نگین نیست
داد از اشکی که نیست خونین
آه از آهی که آتشین نیست
سرزندهٔ عشق همچو شمعم
داغم پنهان در آستین نیست
دارد همه جا چو آینه روی
بر لوح جبین هر که چین نیست
غیر از دل بیقرار جویا
ویرانهٔ پادشه نشین نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به عاشقان نه از امروز بر سر جنگ است
که کین ما به دلش چون شراره در سنگ است
فتد ز چشم تو بر حلقه های زلف شکست
به سایهٔ خودش این مست بر سر جنگ است
نفاق و تفرقه زیر سر زبان باشد
نوای بزم خموشی همه یک آهنگ است
همیشه جلوهٔ او در لباس بی رنگی است
قبای رنگ به بالای حسن او تنگ است
ز اقربا چه عجب گر پی شکست تواند
که بیشتر خطر آبگینه از سنگ است
کلید موج شرابم بگفتگو آرد
مرا به بزم تو قفل زبان دل تنگ است
شراره ای است که از شوخی و سبک روحی
گه وقار و گرانی به کوه همسنگ است
شمیم لخت دل از آه من جهانگیر است
چو بوی گل که بساط هواش اورنگ است
کسی که ساخته جویا تنش به عریانی
قبای چرخ به اندام همتش تنگ است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر دلی کز دست شد پابست اوست
پای بست حسن بالا دست اوست
سوختن صد داغ بر دل در دمی
کارهای عشق آتش دست اوست
ناوکش جست از دل و من بی خبر
نقد جان مزد صفای شست اوست
نه همین چرخ است ازو در وجد و حال
کف به لب آورده دریا مست اوست
هر که او جویا ز خود وحشت نکرد
راه صحرا کوچهٔ بن بست اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
چشم از عارض او خون جگر اندودست
دل سراسیمهٔ زلفش چو شرر در دو دست
نیست جز آینهٔ صورت بی رنگی او
آنچه در دائرهٔ کون و مکا ن موجودست
ناصحا! پاک سرشتا! زدل غم زده ام
دست بردار که این آبله خون آلودست
قصر هستیش به امداد هواها برپاست
چون حباب آنکه به یک چشم زدن نابودست
دیده از هر نگهی بی گل رویش جویا
جام خالی به دل غم زده ام پیمودست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست
لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست
سبزهٔ پشت لبش موج ایاغ حسن اوست
کاکل مشکین به سر دود چراغ حسن اوست
آفتاب عالم آرا با وجود این آب و تاب
یک گل پژمرده پنداری زباغ حسن اوست
با دل صد شیر یک چشمش نیارم سیر دید
بادهٔ مرد افکن امشب در ایاغ حسن اوست
خوبی رخسار او کی سر فرود آرد به ماه
چهره با خورشید گشتن در دماغ حسن اوست
اینقدر رعنایی ناز از نیاز عاشق است
اشک خونین من آب و رنگ باغ حسن اوست
خوبی او را نبیند دیدهٔ خودبین ما
هر که از خود رفته جویا در سراغ حسن اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
آن نور که هر ذره ازو در لمعان است
در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است
در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید
بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است
تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد
دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است
فریاد که دور از می چون خون کبوتر
خون دلی از دیده مرا در سیلان است
هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار
با نکهت گل رنگ رخم در طیران است
پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست
در خواب مرا پیش نظر در جولان است
از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش
ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است
از خوبی رخسار تو جویا چه برآید
چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
تا لبم همزبان خاموشی است
سخنم ترجمان خاموشی است
نگه عجز بی زبانانت
ترجمان زبان خاموشی است
مأمنی در جهان اگر باشد
کنج دارالامان خاموشی است
جنس آسایشی نمی باشد
ور بود در دکان خاموشی است
خوش عقیقی است لعل کم حرفش
که به زیر زبان خاموشی است
از لب کم سخن ترا امشب
چه نمکها به خوان خاموشی است
حرف و صوتش نیارد از جا برد
گوش دل بر بیان خاموشی است
گره ابروی حیا جویا
مهر درج دهان خاموشی است