عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
غمی دارم که وا گفتن نشاید
مرا زان غم به شب خفتن نشاید
غم دُردانه ای دارم که نامش
به الماس قلم سفتن نشاید
غباری کز سرکوی تو دارم
زلوح چهره ام رفتن نشاید
زگریه سوز دل ننشسته کآتش
به آب دیده بنهفتن نشاید
نصیحت می کند ابن حسامم
ولیک از دل پذیرفتن نشاید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد
مردم چشمم ندانم چو ز دریا بگذرد
اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود
آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد
گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست
دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد
هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود
برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد
گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش
بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد
در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت
گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد
تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح
بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد
چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک
سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد
خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام
گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
قول مطرب دل من دوش به راهی زد و برد
چشمش آرام دل من به نگاهی زد و برد
غمزه ی دوست به یغمای دلم تیزی داشت
وه که بر مخزن دل خانه سیاهی زد و برد
هرغباری که بر آیینه ی دل بود مرا
ای عجب صیقلی عشق به آهی زد و برد
خیل غم داشت کمین بر دل من باز ببین
که برین قلب شکسته چه سپاهی زد و برد
سایه ی سرو قدمت برسر ما باقی باد
که به باغ آمد و بر برگ گیاهی زد و برد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما را به جای آب اگر از دیده خون رود
چون رفت جان هرآینه صبر و سکون رود
از گوشه ی جگر نرود داغ او مرا
آری ز سینه داغ جگرگوشه چون رود
سیماب آه من بکند چرخ را سیاه
گر آه من به گنبد سیمابگون رود
برکوه اگر نهند تحمل نیاورد
آنچه از غم تو بر دل زار و زبون رود
تریاک روزگار نباشد دوا رسان
انرا که زهر داغ تو اندر درون رود
چون دل به قوت ملکیّت برد شکیب
صبر از دریچه ی بشریّت برون رود
عقل جنون گرفته فروشد به کوی غم
ترسم که عقل درسرکارجنون رود
هردم زچشم من بچکد اشک لاله رنگ
درچشم کان خیال رخ لاله گون رود
کوروکبود چرخ که از جور روزگار
برمن هر آنچه می رود از چرخ دون رود
ابن حسام از در دولت پناه دوست
بر وعده ی پناهگه آخر برون رود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای ز بی غمخواریت هردم دلم غمخواه تر
نیست در دست غمت از من کسی بیچاره تر
مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت
گردد از خون جگر هر دم بدم رخساره تر
در فراقت جامه از دل پاره می کردم ولیک
جامه را بگذاشت کز جامه بُد جان پاره تر
از دلم از عشوه های غمزه ی غماز تو
صبرشد آواره وآرام ازو آواره تر
چشم و لعلت بر دل من دعوی خون می کنند
گرچه خونخوار است لعلت چشم ازو خونخوارتر
معتدل گردد مشام از نُزهت عود و گلاب
گرشود ز آب عذارت زلف را یک تاره تر
آب روی ابن حسام از چشمه سار چشم یافت
هم عفالله دیده کو دارد رخم همواره تر
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز
بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خراب است امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی
توبه موقوف که ایام شباب است امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن
چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز
بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
دوش از فراغ روی تو با روی سندروس
نالیده ام چو نای وفغان کرده ام چو کوس
گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم
افسوس ازین سخن که لبت می کند فسوس
آنرا که پای بوس میسّر نمی شود
خود دست کی دهد که کند با تو دست بوس
آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر
بر عاج بین کشیده کمانی ز آبنوس
می ده که دیر و زود عظام رمیم من
دستاس سالخورده ی گردون کند سبوس
سرخ از چه شد کرانه ی این طشت نقره کوب
خون سیاوش است درو یا سرشک طوس
ابن حسام دل چه نهی در فریب دهر
پرهیز کن ز عشوه ی دامادکش عروس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
هوای معتدل نو بهار و موصم گل
طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ
نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست
مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ
به صلح کوش که با روزگار عربده جوی
بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ
دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل
کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ
غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ
چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ
گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد
عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ
به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام
شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
رخ زرد از آن روی شویم به اشک
که تا آبرویی بجویم به اشک
از آن مرد خواهم بر آن خاک کوی
که باشد کند شستو شویم به اشک
چو بر کشته ی خویشتن بگذری
بر آور یکی آرزویم به اشک
عبیری برآموی بر من به موی
گلابی بر افشان به رویم به اشک
بر آنم که بر ره نمانم غبار
که سقّای آن خاک کویم به اشک
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
بگریست ابر نیسان والوَرد قَد تبَسَّم
خامش چنین چرایی؟والطَّیر قَد ترنَّم
کردند خانه رنگین عینای مِن دمُوعی
از بس که اشک خونین قَد فاضَ مِنهُما دم
دل کی رسد به جانان والحُزن لیسَ فیهِ
دعوی کنی محبَّت والقلب غَیر مُغتَم
ای باد عنبرین بوی یا مرحبا مَجِیک
جانم ترا فدا باد جِئتَ خَیر مَقدم
دل خست غمزه ی او لابدَّ من شفاءٍ
مرهم طلب ز لعلش ای والشِّفاهُ مَرهم
صد چشمه آب در چشم والنَّار فی فؤادی
من غرق آتش و آب یا ویلَنا ترحَّم
بیمار درد عشقم هیهات لَم تَعُدنی
باری چو مرده باشم زرنی ولا تَلَوَّم
راه صفا نپویی هذا طریق جَورٍ
مهر و وفا نجویی انَّی اخاف تَندم
ابن حسام دارد فی العیَنِ عین جارٍ
ای نور چشم فانظُر الیهِ وارحَم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
تو را که درد نباشد به درد من نرسی
به اشک سرخ و به رخسار زرد من نرسی
تو گرم و سرد جهان چون ندیده ای چه عجب
اگر به سوز دل و آه سرد من نرسی
ز گرد چهره ی من آستین دریغ مدار
کز آستانه چو رفتم به گرد من نرسی
بخورد خاک درت روی خاک خورده من
چرا به غور رخ خاک خورد من نرسی
خبر نداری از اندوه و درد ابن حسام
به درد من نرسی تا به درد من نرسی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
شب وداع و غم هجر و درد تنهایی
دل شکسته و محزون کجا شکیبایی
سواد دیده ی من روشنی ز روی تو یافت
مرو مرو که ز چشمم برفت بینایی
چنان که عمر گرامی به کس نمی ماند
تو نیز عمر عزیزی از آن نمی پایی
حدیث قد تو نسبت به سرو ناید راست
و گر به سرو کنم نسبتش تو بالایی
دوای درد دل دردمند من لب توست
مفَّرَح است علاج مزاج سودایی
گره ز کار پریشان بسته بگشاید
اگر گزه ز سر زلف بسته بگشایی
به بوی زلف تو دل در پی صبا می رفت
بخنده گفت چه بر هرزه باد پیمایی
نگار کرده ام از خون خیال خانه چشم
مگر به خانه رنگین دمی فرود آیی
بیان حسن تو ابن حسام با گل گفت
که بلبلان به چمن واله اند و شیدایی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
اسرار غم عشق بگنجینه ماست
دردانه غم در صدف سینه ماست
با هر که در آمیختم از من بگریخت
جز غم که حرف و یار دیرینه ماست
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
آن رفته ز چشم و مانده در دل چونست
آن شکل ظریف و آن شمایل چونست
نرگس به میان آب خرم باشد
آن نرگس آبدار در گل چونست
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
فریاد که آن یار پسندیده برفت
ناکرده وداع ما و نادیده برفت
دل را به که آرام دهم مسکین من
کآرام دل و روشنی دیده برفت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
ابر آمد و بر روی هوا می گرید
چون متهم از شرم و حیا می گرید
معلومم شد که او چرا می گرید
بر عمر تلف گشته ما می گرید
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای ماه گرفته روی آن ماه دریغ
آن ماه بود برنج ای ماه دریغ
گر آه و دریغ گفتنم سود بُدی
صد بار بگفتی که صد آه دریغ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
بدخواه تو صد بلا کشیده چو قلم
با اشک روان بسر دویده چو قلم
از دست تو تیغ تیز بر سر خورده
سر داده ز دست و پا بریده چو قلم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
اکنون که وداع می کنی مسکین من
دل را به چه انواع دهم تسکین من
بر روی نهم روی که هنگام وداع
برمه ریزم ز اشک خود پروین من