عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
تا حلقهٔ زنجیر دل آن زلف دراز است
درهای جنون بر من سودازده باز است
شور دل فرهاد شکر خندهٔ شیرین
تاج سر محمود و کف پای ایاز است
چشمی که تویی شاهد او محو تماشا
جایی که تویی قبلهٔ او گرم نماز است
زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است
زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است
صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند
حال دل آن صعوه که در چنگل باز است
گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز
صاحب نظر آن است که در عین نیاز است
سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید
کز شمع فروزنده مهیای گداز است
تشویش جزا با همه تقصیر نداریم
چون خواجهٔ بخشندهٔ ما بندهنواز است
نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی
هنگام نیاز من و هنگامهٔ ناز است
درهای جنون بر من سودازده باز است
شور دل فرهاد شکر خندهٔ شیرین
تاج سر محمود و کف پای ایاز است
چشمی که تویی شاهد او محو تماشا
جایی که تویی قبلهٔ او گرم نماز است
زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است
زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است
صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند
حال دل آن صعوه که در چنگل باز است
گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز
صاحب نظر آن است که در عین نیاز است
سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید
کز شمع فروزنده مهیای گداز است
تشویش جزا با همه تقصیر نداریم
چون خواجهٔ بخشندهٔ ما بندهنواز است
نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی
هنگام نیاز من و هنگامهٔ ناز است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
تا دیدن آن ماه فروزنده محال است
فیروزیام از اختر فرخنده محال است
تا زلف پراکندهٔ او جمع نگردد
جمعیت دلهای پراکنده محال است
تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی
بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است
مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار
بر دست گدا گوهر ارزنده محال است
گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست
پوشیدن این آتش سوزنده محال است
من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی
کز بهر کسی شادی پاینده محال است
گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد
الا روش بندگی از بنده محال است
بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد
رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است
کس در عقبش قوت رفتار ندارد
همراهی آن سرو خرامنده محال است
آگاه نشد هیچکس از بازی گردون
آگاهی از این گنبد گردنده محال است
سرمایهٔ دریای گرانمایه فروغی
بیابر کف خسرو بخشنده محال است
شه ناصردین آن که بر رای منیرش
تابیدن خورشید درخشنده محال است
فیروزیام از اختر فرخنده محال است
تا زلف پراکندهٔ او جمع نگردد
جمعیت دلهای پراکنده محال است
تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی
بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است
مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار
بر دست گدا گوهر ارزنده محال است
گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست
پوشیدن این آتش سوزنده محال است
من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی
کز بهر کسی شادی پاینده محال است
گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد
الا روش بندگی از بنده محال است
بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد
رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است
کس در عقبش قوت رفتار ندارد
همراهی آن سرو خرامنده محال است
آگاه نشد هیچکس از بازی گردون
آگاهی از این گنبد گردنده محال است
سرمایهٔ دریای گرانمایه فروغی
بیابر کف خسرو بخشنده محال است
شه ناصردین آن که بر رای منیرش
تابیدن خورشید درخشنده محال است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است
آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است
تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است
در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است
افسوس که در خلوت خاصت نشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است
سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است
حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است
جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است
آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است
تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است
در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است
افسوس که در خلوت خاصت نشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است
سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است
حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است
جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سودهایم
تا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاست
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سودهایم
تا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاست
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
چنان ز وحشت عشقت دلم هراسان است
که اولین نفسم جان سپردن آسان است
اگر به جان منت صدهزار فرمان است
خلاف رای تو کردن خلاف امکان است
میان به کشتن من بستهای و خرسندم
که در میانه نخستین حجاب ما جان است
به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم
که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است
مجاور سر کوی تو ای بهشتیرو
اگر به خلد رود در بلای زندان است
اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست
هزار مرتبهاش فخر بر سلیمان است
مگر به یاد لبت باده میدهد ساقی
که خاک میکده خوشتر ز آب حیوان است
بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی
که در کمین من آن چشم نامسلمان است
میان جمع پریشان شاهدی شدهام
که از مشاهدهاش مجمعی پریشان است
به راه عشق به مردانگی سپردم جان
که هر که جان نسپارد نه مرد میدان است
مهی نشاند به روز سیه فروغی را
که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است
که اولین نفسم جان سپردن آسان است
اگر به جان منت صدهزار فرمان است
خلاف رای تو کردن خلاف امکان است
میان به کشتن من بستهای و خرسندم
که در میانه نخستین حجاب ما جان است
به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم
که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است
مجاور سر کوی تو ای بهشتیرو
اگر به خلد رود در بلای زندان است
اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست
هزار مرتبهاش فخر بر سلیمان است
مگر به یاد لبت باده میدهد ساقی
که خاک میکده خوشتر ز آب حیوان است
بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی
که در کمین من آن چشم نامسلمان است
میان جمع پریشان شاهدی شدهام
که از مشاهدهاش مجمعی پریشان است
به راه عشق به مردانگی سپردم جان
که هر که جان نسپارد نه مرد میدان است
مهی نشاند به روز سیه فروغی را
که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است
پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است
چون به لبش میرسی جان بده و دم مزن
نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است
خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال
ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است
چشم وی آراسته ابروی پیوسته را
زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است
سنبلش ار میبرد صبر و قرارم چه باک
تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است
شاهد شیرین لبم بوسه نهان میدهد
آری رسم پری بوسه نهان دادن است
یار خراباتیم رطل گران داد و گفت
شغل خراباتیان رطل گران دادن است
دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند
چون روش خواجگی، بنده امان دادن است
گر به تو دل دادهام هیچ ملامت کن
عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است
دولت پاینده باد ناصردین شاه را
زان که همه کار وی نظم جهان دادن است
نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست
ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است
پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است
چون به لبش میرسی جان بده و دم مزن
نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است
خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال
ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است
چشم وی آراسته ابروی پیوسته را
زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است
سنبلش ار میبرد صبر و قرارم چه باک
تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است
شاهد شیرین لبم بوسه نهان میدهد
آری رسم پری بوسه نهان دادن است
یار خراباتیم رطل گران داد و گفت
شغل خراباتیان رطل گران دادن است
دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند
چون روش خواجگی، بنده امان دادن است
گر به تو دل دادهام هیچ ملامت کن
عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است
دولت پاینده باد ناصردین شاه را
زان که همه کار وی نظم جهان دادن است
نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست
ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است
عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است
وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است
شاید اگر چشم تو میکشدم بیخطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است
بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است
من به دعا کردهام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است
روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است
بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است
وادی بیانتها راه طلب رفتن است
دولت بیمنتها یاد خداکردن است
قاصد فرخندهپی از در جانان رسید
جان گرانمایه را وقت فدا کردن است
شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است
ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است
عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است
وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است
شاید اگر چشم تو میکشدم بیخطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است
بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است
من به دعا کردهام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است
روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است
بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است
وادی بیانتها راه طلب رفتن است
دولت بیمنتها یاد خداکردن است
قاصد فرخندهپی از در جانان رسید
جان گرانمایه را وقت فدا کردن است
شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است
ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است
همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن است
رخ افروختهاش خجلت ماه فلک است
قد افراختهاش غیرت سرو چمن است
بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است
گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است
ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهٔ خونین کفن است
تا رقیب از لب او کامروا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است
نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن است
خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چهها در نظر کوهکن است
جستم از خیل عرب واقعهٔ مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است
گوشهٔ چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است
در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است
یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است
همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن است
رخ افروختهاش خجلت ماه فلک است
قد افراختهاش غیرت سرو چمن است
بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است
گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است
ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهٔ خونین کفن است
تا رقیب از لب او کامروا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است
نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن است
خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چهها در نظر کوهکن است
جستم از خیل عرب واقعهٔ مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است
گوشهٔ چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است
در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است
یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
کار من تا به زلف یار من است
صد هزاران گره به کار من است
هر کجا روز تیرهای بینی
دست پرورد روزگار من است
شادمانی به شدمن ارزانی
تا غم دوست دوستدار من است
ناصح تیرهدل چنان داند
که محبت به اختیار من است
آن که در هیچ جا قرارش نیست
دل بیصبر و بیقرار من است
پی طفلان نوش لب گیرد
طفل اشکی که در کنار من است
صبح محشر که گفت واعظ شهر
از پس شام انتظار من است
آن قیامت که عاشقان خواهند
قامت سرو گلعذار من است
مجلسآرای عالم معنی
صورت نازنین نگار من است
من فروغی پیمبر سخنم
معجزم نظم آبدار من است
صد هزاران گره به کار من است
هر کجا روز تیرهای بینی
دست پرورد روزگار من است
شادمانی به شدمن ارزانی
تا غم دوست دوستدار من است
ناصح تیرهدل چنان داند
که محبت به اختیار من است
آن که در هیچ جا قرارش نیست
دل بیصبر و بیقرار من است
پی طفلان نوش لب گیرد
طفل اشکی که در کنار من است
صبح محشر که گفت واعظ شهر
از پس شام انتظار من است
آن قیامت که عاشقان خواهند
قامت سرو گلعذار من است
مجلسآرای عالم معنی
صورت نازنین نگار من است
من فروغی پیمبر سخنم
معجزم نظم آبدار من است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
شب جدایی تو روز واپسین من است
که نالهٔ هم نفس و گریه هم نشین من است
میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم
که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است
به عرصهای که درآیند خیل سوختگان
منم که داغ تو آرایش جبین من است
فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو
چه دیدهها که ز هر گوشه در کمین من است
از آن زمان که زمین بوس آستان توام
سر ملوک جهان جمله بر زمین من است
به تختگاه محبت من آن سلیمانم
که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است
من آن وجود شریفم که در قلمرو عشق
کمینه خاک رهت جان نازنین من است
به شادی دو جهانش نمیتوان دادن
غمی که از تو نصیب دل غمین من است
فروغی از شرف خاک آستانهٔ دوست
تجلی کف موسی در آستین من است
که نالهٔ هم نفس و گریه هم نشین من است
میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم
که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است
به عرصهای که درآیند خیل سوختگان
منم که داغ تو آرایش جبین من است
فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو
چه دیدهها که ز هر گوشه در کمین من است
از آن زمان که زمین بوس آستان توام
سر ملوک جهان جمله بر زمین من است
به تختگاه محبت من آن سلیمانم
که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است
من آن وجود شریفم که در قلمرو عشق
کمینه خاک رهت جان نازنین من است
به شادی دو جهانش نمیتوان دادن
غمی که از تو نصیب دل غمین من است
فروغی از شرف خاک آستانهٔ دوست
تجلی کف موسی در آستین من است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
گر نه زلفش پی شبیخون است
پس چرا حال دل دگرگون است
درد شیرین دوای فرهاد است
غم لیلی نشاط مجنون است
صبر در چنگ شوق مغلوب است
عقل در کار عشق مفتون است
چون ننالم که تیغ بر فرق است
چون نگریم که بخت وارون است
خون من ریخت قاتلی که به حشر
کشتهاش از حساب بیرون است
قسمت من ز کارخانهٔ عشق
داغ و دردی که از حد افزون است
می حرام است خاصه در رمضان
جز بر آن لعل لب که میگون است
گر ز دست تو گریه سر نکنم
چه کنم با دلی که پر خون است
تا فروغی غزلسرای تو شد
صاحب صد هزار مصمون است
پس چرا حال دل دگرگون است
درد شیرین دوای فرهاد است
غم لیلی نشاط مجنون است
صبر در چنگ شوق مغلوب است
عقل در کار عشق مفتون است
چون ننالم که تیغ بر فرق است
چون نگریم که بخت وارون است
خون من ریخت قاتلی که به حشر
کشتهاش از حساب بیرون است
قسمت من ز کارخانهٔ عشق
داغ و دردی که از حد افزون است
می حرام است خاصه در رمضان
جز بر آن لعل لب که میگون است
گر ز دست تو گریه سر نکنم
چه کنم با دلی که پر خون است
تا فروغی غزلسرای تو شد
صاحب صد هزار مصمون است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کسی که در سر او چشم مصلحت بین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخکامی عشاق تنگدل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بودهای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمیتوان دادن
که پنجههای تو از خون او نگارین است
علیالصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک میآید
مگر که همنفس آن غزال مشکین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخکامی عشاق تنگدل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بودهای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمیتوان دادن
که پنجههای تو از خون او نگارین است
علیالصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک میآید
مگر که همنفس آن غزال مشکین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نخست نغمهٔ عشاق فصل گل این است
که داغ لالهرخان به ز باغ نسرین است
فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش به دست گلچین است
سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی
که صاحب خط خوشبوی و خال مشکین است
علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است
به عهد عارض گلگون او بحمدالله
که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است
کسی که شهد محبت چشیده میداند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است
اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است
غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است
به هر کجا که منم شغل اختران مهر است
به هر زمین که تویی کار آسمان کین است
سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است
قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است
فروغی از سخن دوست لب نمیبندد
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
که داغ لالهرخان به ز باغ نسرین است
فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا
همیشه چشم امیدش به دست گلچین است
سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی
که صاحب خط خوشبوی و خال مشکین است
علاج نیست خلاص از کمند او ورنه
ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است
به عهد عارض گلگون او بحمدالله
که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است
کسی که شهد محبت چشیده میداند
که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است
اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است
غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است
به هر کجا که منم شغل اختران مهر است
به هر زمین که تویی کار آسمان کین است
سواد زلف تو مجموعهٔ شب و روز است
نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است
قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است
رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است
فروغی از سخن دوست لب نمیبندد
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
حور تویی، بوستان بهشت برین است
باده به من ده که سلسبیل همین است
حادثهها را ز چشم مست تو بیند
بر سر هر کس که چشم حادثه بین است
کس نستاند به هیچ نافهٔ چین را
تا سر زلف تو سر به سر همه چین است
تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است
چشم دو عالم بدان یسار و یمین است
زلف گرهگیر خود بین که بدانی
کارگشای دل اسیر من این است
از دم تیر بلا کجا بگریزم
کز همه سو ترک غمزهات به کمین است
تا تو سوار سمند برق عنانی
خرمن مه در میان خانه زین است
کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی
چون صفت خواجهٔ کریم چنین است
زخم درونم چگونه چاره پذیرد
تا سر و کارم بدان لب نمکین است
راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت
شوخ پری پیکری که پرده نشین است
چشم من و دور جام باده رنگین
تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است
دورهٔ ساقی مدام باد که خوش گفت
دور خوشی دور شاه ناصر دین است
بستهٔ او هر چه در کنار و میان است
بندهٔ او هر که در زمان و زمین است
تاج و نگین دور از او مباد فروغی
تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است
باده به من ده که سلسبیل همین است
حادثهها را ز چشم مست تو بیند
بر سر هر کس که چشم حادثه بین است
کس نستاند به هیچ نافهٔ چین را
تا سر زلف تو سر به سر همه چین است
تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است
چشم دو عالم بدان یسار و یمین است
زلف گرهگیر خود بین که بدانی
کارگشای دل اسیر من این است
از دم تیر بلا کجا بگریزم
کز همه سو ترک غمزهات به کمین است
تا تو سوار سمند برق عنانی
خرمن مه در میان خانه زین است
کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی
چون صفت خواجهٔ کریم چنین است
زخم درونم چگونه چاره پذیرد
تا سر و کارم بدان لب نمکین است
راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت
شوخ پری پیکری که پرده نشین است
چشم من و دور جام باده رنگین
تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است
دورهٔ ساقی مدام باد که خوش گفت
دور خوشی دور شاه ناصر دین است
بستهٔ او هر چه در کنار و میان است
بندهٔ او هر که در زمان و زمین است
تاج و نگین دور از او مباد فروغی
تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
امشب ز رخش انجمنم خلد برین است
حوری که خدا وعده به من داده همین است
رفتن به سلامت ز در دوست گمان است
مردن به ملامت ز غم عشق یقین است
گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را
گفتا صفت عشق جهانسوز چنین است
فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را
هر گوشه کماندار بلایی به کمین است
چون زخم دل اهل نظر تازه نماند
تا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین است
داغ ستمت مرهم جانهای ستم کش
سودای غمت شادی دلهای غمین است
کی باز شود کار گره در گرهٔ من
تا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین است
هم روی دلارای تو بر همزن روم است
هم چین سر زلف تو غارتگر چین است
این صورت زیبا که تو از پرده نمودی
شایسته ایوان ملک ناصر دین است
آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت
کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است
هم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر است
هم پایهٔ تختش جهت علم زمین است
هم برق دم خنجر او سانحه سوز است
هم چشم دل روشن او حادثه بین است
هم حرف دعایش همه را ورد زبان است
هم نام شریفش همه جان نقش نگین است
شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی
الحق که ادای سخنش سحر مبین است
حوری که خدا وعده به من داده همین است
رفتن به سلامت ز در دوست گمان است
مردن به ملامت ز غم عشق یقین است
گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را
گفتا صفت عشق جهانسوز چنین است
فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را
هر گوشه کماندار بلایی به کمین است
چون زخم دل اهل نظر تازه نماند
تا پستهٔ خندان تو حرفش نمکین است
داغ ستمت مرهم جانهای ستم کش
سودای غمت شادی دلهای غمین است
کی باز شود کار گره در گرهٔ من
تا طرهٔ مشکین تو چین بر سر چین است
هم روی دلارای تو بر همزن روم است
هم چین سر زلف تو غارتگر چین است
این صورت زیبا که تو از پرده نمودی
شایسته ایوان ملک ناصر دین است
آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت
کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است
هم گوشهٔ تاجش سبب دور سپهر است
هم پایهٔ تختش جهت علم زمین است
هم برق دم خنجر او سانحه سوز است
هم چشم دل روشن او حادثه بین است
هم حرف دعایش همه را ورد زبان است
هم نام شریفش همه جان نقش نگین است
شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی
الحق که ادای سخنش سحر مبین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
مرا زمانه در آن آستانه جا دادهست
چنین مقام کسی را بگو کجا دادهست
خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا دادهست
تو مست گردش پیمانهاش چه میدانی
که دور نرگس ساقی به ما چهها دادهست
به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها دادهاست
چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت
طبیب عشق به من مژدهٔ دوا دادهست
به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش
مرا نوید به سر چشمهٔ بقا دادهست
به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی به خون ما دادهست
خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا دادهست
خراش سینهٔ صاحبدلان فزونتر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا دادهست
کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا دادهست
مهی نشانده به روز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا دادهست
چنین مقام کسی را بگو کجا دادهست
خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب
که این معامله را هم به آشنا دادهست
تو مست گردش پیمانهاش چه میدانی
که دور نرگس ساقی به ما چهها دادهست
به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت
که کشته را ز لب لعل خون بها دادهاست
چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت
طبیب عشق به من مژدهٔ دوا دادهست
به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش
مرا نوید به سر چشمهٔ بقا دادهست
به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم
که آن دو لعل گواهی به خون ما دادهست
خبر نداشت مگر از جراحت دل ما
که زلف مشک فشان بر کف صبا دادهست
خراش سینهٔ صاحبدلان فزونتر شد
تراش خط مگر آن چهره را صفا دادهست
کمال حسن به یوسف رسید روز ازل
جمال وجه حسن دولت خدا دادهست
مهی نشانده به روز سیه فروغی را
که آفتاب فروزنده را ضیا دادهست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
یا رب این عید همایون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیدهست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیدهست
شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست
عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیدهست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگدلی رنجیدهست
مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیدهست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیدهست
دل یک سلسله دیوانه به خود میپیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیدهست
حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیدهست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست
عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیدهست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیدهست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکندهست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیدهست
آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیدهست
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیدهست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گرهٔ زلف زره پوشیدهست
شاخی از سرو خرامندهٔ او شمشادست
عکسی از عارض رخشندهٔ او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیدهست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگدلی رنجیدهست
مطرب از گوشهٔ چشمت چه نوایی سر کرد
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیدهست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیدهست
دل یک سلسله دیوانه به خود میپیچد
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیدهست
حلقهٔ زلف تو را دست صبا نگرفته است
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیدهست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را
که رخ خوب تو دیباچهٔ هر امیدست
عید فرخندهٔ عشاق به تحقیق تویی
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیدهست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین
که بساط فلک از بهر نشاطش چیدهست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکندهست
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیدهست
آفتاب فلک جود فروغی شاه است
که فروغش به همه روی زمنی تابیدهست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه است
عندلیبان کهن را داستان تازه است
تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بیدریغ
زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است
برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز
گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است
چون جرس در سینه مینالد دل زارم مگر
نوسفر ماهی میان کاروان تازه است
خلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشق
ترک سر مست مرا تیر و کمان تازهاست
کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی
تا به جوی دیدهام آب روان تازه است
ز امتحان صد ره فزونتر گشت و بازم زنده کرد
وه که با من هر زمانش امتحان تازه است
ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان
کز خط سبزش مرا خط امان تازه است
عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشهای
منحنی پیری گرفتار جوان تازه است
من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج
شکری را طوطی شیرین زبان تازه است
عندلیبان کهن را داستان تازه است
تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بیدریغ
زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است
برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز
گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است
چون جرس در سینه مینالد دل زارم مگر
نوسفر ماهی میان کاروان تازه است
خلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشق
ترک سر مست مرا تیر و کمان تازهاست
کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی
تا به جوی دیدهام آب روان تازه است
ز امتحان صد ره فزونتر گشت و بازم زنده کرد
وه که با من هر زمانش امتحان تازه است
ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان
کز خط سبزش مرا خط امان تازه است
عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشهای
منحنی پیری گرفتار جوان تازه است
من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج
شکری را طوطی شیرین زبان تازه است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
در سینه دلت مایل هر شعلهٔ آهی است
در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است
جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد
کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است
یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی
کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است
فریاد که دل در سر سودای تو ما را
انداخت به راهی که برون از همه راهی است
گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است
در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی است
از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز
نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است
چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد
کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی است
هرگز نکشم منت خورشید فلک را
تا بر سر من سایهٔ کج کرده کلاهی است
در کوی کسی عشق فکندهست به چاهم
کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است
اندیشهای از فتنهٔ افلاک ندارد
آن را که ز خاک در میخانه پناهی است
گویند فروغی که مه و سال تو چون است
در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است
در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است
جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد
کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است
یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی
کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است
فریاد که دل در سر سودای تو ما را
انداخت به راهی که برون از همه راهی است
گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است
در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی است
از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز
نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است
چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد
کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی است
هرگز نکشم منت خورشید فلک را
تا بر سر من سایهٔ کج کرده کلاهی است
در کوی کسی عشق فکندهست به چاهم
کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است
اندیشهای از فتنهٔ افلاک ندارد
آن را که ز خاک در میخانه پناهی است
گویند فروغی که مه و سال تو چون است
در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
طوطی وظیفهخوار لب نوشخند توست
شکر فروش مصر خریدار قند توست
دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من
جنت حکایتی ز رخ دل پسند توست
بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین
تا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند توست
طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر
هر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توست
رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن
زیرا که خان بر سر آتش سپند توست
از بس که در قلمرو خوبی مسلمی
چشم زمانه در پی دفع گزند توست
هر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیست
الا سری که بر سم رعنا سمند توست
گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو
بیرون کسی نرفت که در شهر بند توست
داند چگونه جان فروغی به لب رسید
هر کس که در طریق طلب دردمند توست
شکر فروش مصر خریدار قند توست
دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من
جنت حکایتی ز رخ دل پسند توست
بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین
تا حلق من به حلقهٔ مشکین کمند توست
طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر
هر جا حدیث جلوهٔ سرو بلند توست
رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن
زیرا که خان بر سر آتش سپند توست
از بس که در قلمرو خوبی مسلمی
چشم زمانه در پی دفع گزند توست
هر سر سزای عرصهٔ میدان عشق نیست
الا سری که بر سم رعنا سمند توست
گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو
بیرون کسی نرفت که در شهر بند توست
داند چگونه جان فروغی به لب رسید
هر کس که در طریق طلب دردمند توست