عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
می حرام محتسب بادا که بی ما می خورد!
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
رونق ناموس را چون عشق رسوا بشکند
نام یوسف چون بری، رنگ زلیخا بشکند
پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم
کاسه ی زاهد مبادا بر سر ما بشکند!
بر من از بس منت بال هما آید گران
سایه ی او استخوانم را در اعضا بشکند
از نشاطم صحبت احباب برهم می خورد
بشکند گر توبه ی من، جام و مینا بشکند
دل چو الفت کرد با عشق نکورویان بلاست
کشتی ما چون برون آید ز دریا بشکند
ترسم از بس دست او می لرزد از شرم لبت
شیشه ی اعجاز در دست مسیحا بشکند
با دف و نی جانب میخانه می آید سلیم
کس ندیدیم توبه با این شور و غوغا بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
درین ره کعبه سنگ راه باشد
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد
جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد
که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد
ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب
که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد
سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است
اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد
چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد
چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است
که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد
اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست
که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد
ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را
که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد
چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است
که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد
سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی
که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
شمع، برقع ز پی پاس تجلی دارد
پرده ی صورت فانوس چه معنی دارد
کار در عشق رسانده ست به جایی مجنون
که سیه خانه ز پیراهن لیلی دارد
خانه ای نیست که بی سایه ی قدش باشد
گرچه سرو است، ولی عادت طوبی دارد
دیگر از بهر رفوکاری چاک دل کیست
که گل از خار به کف سوزن عیسی دارد
طالب آملی ای کاش شود زنده سلیم
تا بداند سخن تازه چه معنی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
زین چمن گر لاله ذوق از تاج شاهی می برد
غنچه سر در جیب خویش از بی کلاهی می برد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
می رود برق و ز خرمن رنگ کاهی می برد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی می برد
رهرو عشق تو آسایش چه می داند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی می برد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
تا مرا تعلیم عشق او نواپرداز کرد
هر سر مو کز تنم سر زد، صدای ساز کرد
مدعای عندلیب ما نمی دانیم چیست
در گلستانی که مرغ بیضه هم پرواز کرد
گرم عاشق پروری کرد از وفا او را دلم
قمری ما سرو را آخر کبوترباز کرد
باغبان! فکر نسیمی کن برای این چمن
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
بی تکلف من نمی رفتم به بزم او سلیم
سرمه ی چشم پر افسونش مرا آواز کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
آنکه در پیری می عشرت به ساغر می کند
در کنار بام، مستی چون کبوتر می کند
گفتگوی مردم دیوانه دارد تازگی
تا سخن سر می کند، صد کس قلم سر می کند
از حقارت ننگرند اهل نظر سوی کسی
مور را آیینه ام نسبت به جوهر می کند
همچو نیکان می توان شد، بخت اگر یاری کند
قطره را امیدوار از خویش، گوهر می کند
خود به خود گردد مهیا حسن را اسباب ناز
مرغ دیبا بالش او را پر از پر می کند
وادی سرگشتگی هم خالی از همچشم نیست
گردباد از رشک مجنون خاک بر سر می کند
آسمان همچون حباب از جوش اشک من سلیم
برده سر در آب، تا باز از کجا برمی کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
غریبی را به من عشقت وطن کرد
بیابان را به چشم من چمن کرد
چرا ای شمع خاموشی به بزمش
زبانت هست، می باید سخن کرد
چه حاصل شمع را از تاج زرین
که فانوسش پس از مردن کفن کرد
کجا اندیشه ای از مرگ دارد
کفن را آنکه چون گل پیرهن کرد
سلیم از ذوق غربت بی نصیب است
چو داغ آن کس که در یک جا وطن کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
خراب لعل لبت کی شراب می گیرد
که چشم را نمک او چو خواب می گیرد
خروش سیل سرشک مرا علاجی نیست
ز سنگ سرمه کی آواز آب می گیرد؟
صبا چو وصف می و می فروش با گل کرد
به خنده گفت که آیا کتاب می گیرد؟
چو گل ز پرورشم باغبان زیان نکند
که آب می دهد، از من گلاب می گیرد
سلیم آنکه چو موسی به حرف گستاخ است
ز کوه مطلب خود را جواب می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به کوی عشق، دل دادخواه می خواهند
چو آفتاب، سر بی کلاه می خواهند
به چشمه خضر سراغم دهد، نمی داند
که تشنگان ذقن، آب چاه می خواهند
ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهی هست
ولی چه سود، اسیران نگاه می خواهند
به حال خضر ازین رهروانم آید رحم
که آب می دهد و نان راه می خواهند
دلی چو زاغ طلب کن به عزم گلشن هند
که رونما ز تو مرغ سیاه می خواهند
سلیم داغ نهان فاش کن به دعوی عشق
که منکران محبت گواه می خواهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دیگر بهار شد که هوا گلفشان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
صد برگ شد ز فیض هوا هر گل زمین
سیر چمن نصیب همه دوستان شود!
چون سبزه، پاشکسته ی این باغ دلکشیم
چندان نشسته ایم که فصل خزان شود
در هر مقام، خضر ره ما به صورتی ست
گه می فروش گردد و گه باغبان شود
حاسد فسرده است ز پیری خود سلیم
شاید ز فیض این غزل ما جوان شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به عشق باده ز خون امید و بیم خورند
کباب پخته و خام از دل دو نیم خورند
به زور باده به مخمور می دهد ساقی
چو خستگان که دوا از کف حکیم خورند
کشیده اند صفی بیدلان عشق، ولی
شکست همچو گل و لاله از نسیم خورند
به کعبه باعث صد فیض گشت مستی ما
خوش آن شراب که در خانه ی کریم خورند
پیاله گیر چو آیی به بزم ما زاهد
حرام نیست شرابی که با سلیم خورند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
کاروانی دگر از مصر هوس می آید
مژده ی یوسفی از بانگ جرس می آید
طالع شهرت پروانه بلا شد در عشق
ورنه بی تابی او از همه کس می آید
چون صبا بوی سر زلف تو آرد گستاخ
سرزده تا به دلم همچو نفس می آید
کرده محرومی باغم به اسیری خشنود
زان که بوی چمن از چوب قفس می آید
ناامیدی روش اهل طلب نیست سلیم
از هما آنچه نیاید، از مگس می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد
نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
به خودتاکی [چنین] چون زلف خوبان روز و شب پیچد؟
تن رنجورم از بیم فراموشی دم مردن
ز هر رگ رشته ای چون شمع بر انگشت تب پیچد
عجب دارم که روی لطف از آیینه هم بیند
ز هرکس آن نگار تندخو روی غضب پیچد
ز آزادی سلیم از خود برآور نام چون عنقا
چه پرواز آید از مرغی که در دام نسب پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
چشم خود بگشا حدیث خوش نگاهی می رود
گردنی برکش که حرف کج کلاهی می رود
در دلش از من غباری هست، پنداری که باز
آب چشمم از برای عذرخواهی می رود
رهروان رفتند و چون از کاروان واماندگان
برق ایشان را ز دنبال سیاهی می رود
آنچه در راه کسی باشد، ازان نتوان گریخت
گر روم بر آب، در پا خار ماهی می رود
وادی عشق است اینجا، نیست نومیدی سلیم
کاروان در منزل از گم کرده راهی می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
به راه شوق، خضر جستجو چه می داند
نشان چشمه ز من پرس، او چه می داند
سواد جوهر آیینه بلبلش کرده ست
وگرنه طوطی ما گفتگو چه می داند
ز شوق خاک در دوست، می کند عاشق
نماز را به تیمم، وضو چه می داند
ببین مسیح ز مردن چه غافل افتاده ست
ندیده مرگ پدر، ای عمو چه می داند
کمندافکنی از هر طرف درین باغ است
کسی سلیم به غیر از کدو چه می کند