عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
آن کس که ز آسوده دلی رنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
گر شیشه گذارد به بغل، سنگ برآرد
نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را
از آب خود آیینه کجا زنگ برآرد؟
چون لاله، سیه خانه شود چشمه ی آتش
زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد
فریاد ز محرومی بلبل که رخ او
نگذاشت که یک گل به چمن رنگ برآرد
مشکل که کسی زنده بماند به دو عالم
مژگان تو چون تیغ پی جنگ برآرد
آسان نتوان برد سلیم از کف ما دل
دیوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
بی قراران گر ز کوی او برون گامی نهند
پیش پای خویشتن از نقش پا دامی نهند
بیدلان را طاقت بوسیدن معشوق نیست
می روند از خود اگر لب بر لب جامی نهند
گلرخان صدبوسه می بخشند و آن را نام نیست
این قدر منت چرا بر ما ز دشنامی نهند
زاهدان صافی دلم گویند و رندان دردنوش
چون غلامان هر کجا رفتم مرا نامی نهند
عشقبازان را نشان افسر شاهی سلیم
آن قدر نبود که سر بر پای خودکامی نهند
پیش پای خویشتن از نقش پا دامی نهند
بیدلان را طاقت بوسیدن معشوق نیست
می روند از خود اگر لب بر لب جامی نهند
گلرخان صدبوسه می بخشند و آن را نام نیست
این قدر منت چرا بر ما ز دشنامی نهند
زاهدان صافی دلم گویند و رندان دردنوش
چون غلامان هر کجا رفتم مرا نامی نهند
عشقبازان را نشان افسر شاهی سلیم
آن قدر نبود که سر بر پای خودکامی نهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
مرا بر حاصل کس نیست امید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
ازانم دل کشد بر سایه ی بید
کریمش چون توان گفتن، لئیم است
گنه را هرکه نتوانست بخشید
تلاش منصب پروانه کم کن
که نتوان سوختن خود را به تقلید
میان عاشقان در عهد حسنش
کفن عام است همچون جامه ی عید
فتاده هر طرف خالی به رویش
به رنگ نقطه ها بر شکل خورشید
سفال ما سلیم از سنگ دشمن
مرصع گشت همچون جام جمشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
به من هر دم ز روی مهربانی یار می پیچد
به آن گرمی که گویی شعله ای بر خار می پیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار می پیچد
سروکاری دلم با جلوه ی مستانه ای دارد
که گل بر خویش می پیچد، چو او دستار می پیچد
ازان بر هر طرف افتند در معموره ی عشقت
که موج سیل بر پای در و دیوار می پیچد
شکر را خنده ی شیرین او هرگه به یاد آید
فغانش در نیستان همچو موسیقار می پیچد
ز عکس ماه و موج آب در شب ها به جوش آیم
که پندارم بت من چیره ی زرتار می پیچید
به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت
جهان دست حریفان را به روز کار می پیچد
برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد
به جای رشته بر انگشت بت زنار می پیچد
گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را
گهر همچون گره بر رشته ی هموار می پیچد
به یکدیگر سر و تن جذبه ی آمیزشی دارند
تن منصور چون نخل کدو بر دار می پیچد
به زیر آسمان هر مصرعم آوازه ای دارد
سلیم آری صدای تند در کهسار می پیچد
به آن گرمی که گویی شعله ای بر خار می پیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار می پیچد
سروکاری دلم با جلوه ی مستانه ای دارد
که گل بر خویش می پیچد، چو او دستار می پیچد
ازان بر هر طرف افتند در معموره ی عشقت
که موج سیل بر پای در و دیوار می پیچد
شکر را خنده ی شیرین او هرگه به یاد آید
فغانش در نیستان همچو موسیقار می پیچد
ز عکس ماه و موج آب در شب ها به جوش آیم
که پندارم بت من چیره ی زرتار می پیچید
به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت
جهان دست حریفان را به روز کار می پیچد
برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد
به جای رشته بر انگشت بت زنار می پیچد
گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را
گهر همچون گره بر رشته ی هموار می پیچد
به یکدیگر سر و تن جذبه ی آمیزشی دارند
تن منصور چون نخل کدو بر دار می پیچد
به زیر آسمان هر مصرعم آوازه ای دارد
سلیم آری صدای تند در کهسار می پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
چشم خویشان را حسد از بس به دولت شور کرد
شد چو یوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد!
هر کجا دیوانه ای برداشت سنگی در ختا
آرزوی سیر چینی خانه ی فغفور کرد
آسمان این بزم پر آشوب را آن مطرب است
کز سر بهرام چوبین، کاسه ی طنبور کرد
خصم ما گر عاجز افتاده ست، ما هم عاجزیم
دانه نتواند نگاه از بیم سوی مور کرد
کوچه و بازار از جوش تماشایی پر است
این همه غوغا محبت بر سر منصور کرد
می زنم آتش بر آن از آه تا فارغ شوم
نوک مژگان تو دل را خانه ی زنبور کرد
از گل و سنبل به کارم نیست این آشفتگی
با دل من هرچه کرد، آن نرگس مخمور کرد
نیست چندان خاک در عالم که من برسر کنم
در خرابی بس که طوفان سرشکم شور کرد
خوشدلی هرگز به نزدیکم نمی آید سلیم
گردش ایامم از همصحبتان تا دور کرد
شد چو یوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد!
هر کجا دیوانه ای برداشت سنگی در ختا
آرزوی سیر چینی خانه ی فغفور کرد
آسمان این بزم پر آشوب را آن مطرب است
کز سر بهرام چوبین، کاسه ی طنبور کرد
خصم ما گر عاجز افتاده ست، ما هم عاجزیم
دانه نتواند نگاه از بیم سوی مور کرد
کوچه و بازار از جوش تماشایی پر است
این همه غوغا محبت بر سر منصور کرد
می زنم آتش بر آن از آه تا فارغ شوم
نوک مژگان تو دل را خانه ی زنبور کرد
از گل و سنبل به کارم نیست این آشفتگی
با دل من هرچه کرد، آن نرگس مخمور کرد
نیست چندان خاک در عالم که من برسر کنم
در خرابی بس که طوفان سرشکم شور کرد
خوشدلی هرگز به نزدیکم نمی آید سلیم
گردش ایامم از همصحبتان تا دور کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ز دل غبار به چشم پر آب می آید
همین متاع ز ملک خراب می آید
مپرس مرغ چمن را که سوخته ست ای گل؟
ز آتش تو چو بوی کباب می آید
ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم
صدای گریه ز آواز آب می آید
به روز حشر ترا دادخواه چندان است
که خون ما ز کجا در حساب می آید
سوار چون شوی از باغ تا سربازار
گل پیاده ترا در رکاب می آید
چراغ داغ ز عشق تو می شود روشن
به جوی زخم ز تیغ تو آب می آید
علاج درد دل ما ز توست ای ساقی
کز آب دست تو بوی گلاب می آید
ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم
که هوش نیست کسی را که خواب می آید
سلیم این قدر از توبه ی تو می دانم
که از دهان تو بوی شراب می آید!
همین متاع ز ملک خراب می آید
مپرس مرغ چمن را که سوخته ست ای گل؟
ز آتش تو چو بوی کباب می آید
ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم
صدای گریه ز آواز آب می آید
به روز حشر ترا دادخواه چندان است
که خون ما ز کجا در حساب می آید
سوار چون شوی از باغ تا سربازار
گل پیاده ترا در رکاب می آید
چراغ داغ ز عشق تو می شود روشن
به جوی زخم ز تیغ تو آب می آید
علاج درد دل ما ز توست ای ساقی
کز آب دست تو بوی گلاب می آید
ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم
که هوش نیست کسی را که خواب می آید
سلیم این قدر از توبه ی تو می دانم
که از دهان تو بوی شراب می آید!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
می خورم خون که حنا آن کف پا می بوسد
لب من تشنه ی آن است و حنا می بوسد
دست بوس تو کسی را که میسر باشد
یارب آن را ز کجا تا به کجا می بوسد
گر شفاعت نکند خون گرفتاران را
پای او را ز چه آن زلف دو تا می بوسد
خضر را ما نشناسیم، بیا ای ساقی
که لب تشنه ی ما دست ترا می بوسد
دوش می گفت به یاران که ببینید سلیم
که لب جام می و گه لب ما می بوسد!
لب من تشنه ی آن است و حنا می بوسد
دست بوس تو کسی را که میسر باشد
یارب آن را ز کجا تا به کجا می بوسد
گر شفاعت نکند خون گرفتاران را
پای او را ز چه آن زلف دو تا می بوسد
خضر را ما نشناسیم، بیا ای ساقی
که لب تشنه ی ما دست ترا می بوسد
دوش می گفت به یاران که ببینید سلیم
که لب جام می و گه لب ما می بوسد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
چو حسن سبز تمنای اهل دید بود
مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود
به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما
سفال سبز به از چینی سفید بود
فلک چگونه گشاید دری به روی کسی
که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود
کدام فیض که در محفل محبت نیست
چراغ کشته ی این انجمن شهید بود
ترا که فصل شباب است جام می مگذار
که می به دست جوانان حنای عید بود
سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن
که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود
مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود
به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما
سفال سبز به از چینی سفید بود
فلک چگونه گشاید دری به روی کسی
که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود
کدام فیض که در محفل محبت نیست
چراغ کشته ی این انجمن شهید بود
ترا که فصل شباب است جام می مگذار
که می به دست جوانان حنای عید بود
سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن
که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
گل به غفلت ز گلستان جهان برخیزد
غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد
گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب
گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد
جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست
ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد
گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم
دود چون اشک من از آب روان برخیزد
دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم
وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد
غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد
گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب
گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد
جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست
ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد
گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم
دود چون اشک من از آب روان برخیزد
دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم
وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
عشق در هر جا نقاب از روی زیبا می کشد
سرمه ی یعقوب در چشم زلیخا می کشد
خواب مستی هر دمش تکلیف بالین می کند
خوش بهاری بر رخ مرغان دیبا می کشد
هر کسی را از مقامی پایه می گردد بلند
در هوای قامت او، سرو بالا می کشد
وادی افشاند به مجنون آستین از گردباد
چون به راه شوق خاری از کف پا می کشد
زر کسی با خود به زیر خاک جز قارون نبرد
این سخن را گل به گوش اهل دنیا می کشد
هر که امید مداوا دارد از آن لب سلیم
دامن چاک دل از دست مسیحا می کشد
سرمه ی یعقوب در چشم زلیخا می کشد
خواب مستی هر دمش تکلیف بالین می کند
خوش بهاری بر رخ مرغان دیبا می کشد
هر کسی را از مقامی پایه می گردد بلند
در هوای قامت او، سرو بالا می کشد
وادی افشاند به مجنون آستین از گردباد
چون به راه شوق خاری از کف پا می کشد
زر کسی با خود به زیر خاک جز قارون نبرد
این سخن را گل به گوش اهل دنیا می کشد
هر که امید مداوا دارد از آن لب سلیم
دامن چاک دل از دست مسیحا می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
خراب نشأه ی آن لب، می و مینا نمی داند
به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
به راه شوق او خورشید سر از پا نمی داند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه می گردد
مگر دیوانه راه خانه ی لیلا نمی داند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه می آید
که تا دیوانه نبود کس زبان ما نمی داند
محبت در طلسم حیرتی دارد وجودم را
که مویم راه بیرون رفتن از اعضا نمی داند
سلیم از چرخ اگر بی مهریی بینی، مشو غمگین
که قدر مردم دانا بجز دانا نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
به کوی عشق اسیران به بوی یار روند
که بلبلان به چمن از پی بهار روند
به پای خم چو نشینند می کشان به نشاط
به فکر کار نیفتند تا ز کار روند
هلاک شیوه ی تمکین بی قرارانم
که همچو کوه نشینند و چون غبار روند
چو در برون چمن بگذری، همه گل ها
پی نظاره به بالای شاخسار روند
چو مومیایی لطفی امید نیست سلیم
شکستگان به سر کوی او چه کار روند
که بلبلان به چمن از پی بهار روند
به پای خم چو نشینند می کشان به نشاط
به فکر کار نیفتند تا ز کار روند
هلاک شیوه ی تمکین بی قرارانم
که همچو کوه نشینند و چون غبار روند
چو در برون چمن بگذری، همه گل ها
پی نظاره به بالای شاخسار روند
چو مومیایی لطفی امید نیست سلیم
شکستگان به سر کوی او چه کار روند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
بی لب او باده بر طبع ایاغم می خورد
نکهت گل بی رخ او بر دماغم می خورد
در طریق عشقبازی هر کجا پروانه ای ست
سرمه ی خاموشی از دود چراغم می خورد
مست می خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام
لاله خون از دست گلچینان باغم می خورد
جور بخت تیره را از من درین وادی مپرس
در زمان زندگی دیدم که زاغم می خورد
دشمنی دارد مداوا با جراحت های من
گر به دست پنبه افتد، خون داغم می خورد
تا قیامت روی هشیاری نمی بیند سلیم
هرکه چون منصور، رشحی از ایاغم می خورد
نکهت گل بی رخ او بر دماغم می خورد
در طریق عشقبازی هر کجا پروانه ای ست
سرمه ی خاموشی از دود چراغم می خورد
مست می خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام
لاله خون از دست گلچینان باغم می خورد
جور بخت تیره را از من درین وادی مپرس
در زمان زندگی دیدم که زاغم می خورد
دشمنی دارد مداوا با جراحت های من
گر به دست پنبه افتد، خون داغم می خورد
تا قیامت روی هشیاری نمی بیند سلیم
هرکه چون منصور، رشحی از ایاغم می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شد بهار و شمع با گل آشنایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد
ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد
آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا
تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟
خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد
چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد
همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است
کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد
شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب
در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد
در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم
بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد
تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص
راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد
بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم
هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد
ساغری هر دم به طاق ابروی محراب زد
آنکه از عقل است جایش بر سر مسند، چرا
تکیه چون دیوانه بر خاکستر سنجاب زد؟
خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد
چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد
همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است
کشتی ام از بس ز شادی چرخ در گرداب زد
شد بهشت و جوی شیر او را درین عالم نصیب
در خیابان چمن، می هرکه در مهتاب زد
در غمت روزی که افکندم دو عالم را ز چشم
بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد
تیغ او پیش از اجل می سازدم از غم خلاص
راه پل دور است، می باید مرا بر آب زد
بس که شب بگریستم دور از گل آن رو سلیم
هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
سیل ویرانی ز کنج خانه ی ما می برد
برق فیض خرمن از یک دانه ی ما می برد
همچو شمع ما گلی از هیچ گلشن برنخاست
مرغ گلشن رشک بر پروانه ی ما می برد
فیض طبع روشن ما بین، که سوی بزم خویش
هر سحر خورشید شمع از خانه ی ما می برد
ناله ی بلبل به طرز ناله ی ما آشناست
گویی او هم باده از میخانه ما می برد
شرح درد ما برد آرام از دل ها سلیم
کی کسی را خواب از افسانه ی ما می برد
برق فیض خرمن از یک دانه ی ما می برد
همچو شمع ما گلی از هیچ گلشن برنخاست
مرغ گلشن رشک بر پروانه ی ما می برد
فیض طبع روشن ما بین، که سوی بزم خویش
هر سحر خورشید شمع از خانه ی ما می برد
ناله ی بلبل به طرز ناله ی ما آشناست
گویی او هم باده از میخانه ما می برد
شرح درد ما برد آرام از دل ها سلیم
کی کسی را خواب از افسانه ی ما می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
جا به هر دل که گرفت او، دگر از جا نرود
عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود
با حریفان ز تو عیب است سواری کردن
به که آهوی حرم جانب صحرا نرود
در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد
طفل از خانه برون بهر تماشا نرود
نیست ممکن که صبا پیش مقیمان چمن
نام کویت چو برد، بوی گل از جا نرود
جلوه ای کز قد او دیده ای امروز سلیم
نیست ممکن که دماغ تو به بالا نرود
عکسش از آینه چون صورت دیبا نرود
با حریفان ز تو عیب است سواری کردن
به که آهوی حرم جانب صحرا نرود
در سرایی که تویی، گر همه محشر خیزد
طفل از خانه برون بهر تماشا نرود
نیست ممکن که صبا پیش مقیمان چمن
نام کویت چو برد، بوی گل از جا نرود
جلوه ای کز قد او دیده ای امروز سلیم
نیست ممکن که دماغ تو به بالا نرود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
با لطف ساعدت ید بیضا نمی رسد
پیش لبت سخن به مسیحا نمی رسد
پای برهنه، گرم سراغم که شعله را
از خار زحمتی به کف پا نمی رسد
دایم شریک عشرت این باغ بوده ایم
گلشن کنون به بلبل تنها نمی رسد
ما را ز عیش نیست نصیبی که دست ما
از کوتهی به گردن مینا نمی رسد
خاک ار شویم در ره شوق تو چون سلیم
گردی ز ما به دامن صحرا نمی رسد
پیش لبت سخن به مسیحا نمی رسد
پای برهنه، گرم سراغم که شعله را
از خار زحمتی به کف پا نمی رسد
دایم شریک عشرت این باغ بوده ایم
گلشن کنون به بلبل تنها نمی رسد
ما را ز عیش نیست نصیبی که دست ما
از کوتهی به گردن مینا نمی رسد
خاک ار شویم در ره شوق تو چون سلیم
گردی ز ما به دامن صحرا نمی رسد