عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در وادی وفا ره و رفتار نازک است
چون رنگ گل، طبیعت هر خار نازک است
شرم تو کرده با همه کس آشنا ترا
چون برگ لاله، روی تو بسیار نازک است
می بایدم ز کوچه ی سنگین دلان گذشت
با شیشه ای که چون دل بیمار نازک است
خود را به پیری از غم عالم نگاه دار
از گل رسد قصور چو دستار نازک است
وصف متاع خویش مکن هر نفس سلیم
خاموش باش، طبع خریدار نازک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
چه منت است اگر شیوه ی وفا آموخت؟
محبتی که به ما می کند، ز ما آموخت
به راه شوق ندانم کدام جلوه ی او
شکسته پایی ما را به نقش پا آموخت
ز دیده آب رود بی غبار کوی توام
بلاست، چشم کسی چون به توتیا آموخت
چو غیر گریه درین باغ رسم دیگر نیست
به حیرتم که گل این خنده از کجا آموخت
سلیم سر مکش از آستان پیر مغان
که هر که خاک درش یافت کیمیا آموخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شوق بی حد شد و رسوایی دل نزدیک است
جامه ام بس که دراز است، به گل نزدیک است
داغ من هر که ببیند، جگرش می سوزد
آتش وادی من دور [و] به دل نزدیک است
دیده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا
راه بتخانه ی کشمیر و چگل نزدیک است
دارد از جنبش مژگان سیاه تو خبر
دلم از بس به تو ای عهدگسل نزدیک است
ترسم از بی خبری قتل مرا فاش کنی
دامنت سخت به این خون بحل نزدیک است
صدق در طوف چو باشد، حرم و دیر یکی ست
کعبه دور است [و] خرابات به دل نزدیک است
در محیط غم ایام شدی پیر سلیم
واقف از کشتی خود باش که گل نزدیک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
باغبان را چشم لطف از مصلحت بر سوی ماست
احتیاج زعفران زارش به آب روی ماست
قوت رفتار می خواهیم و توفیق طلب
کاسه ی دریوزه ی ما کاسه ی زانوی ماست
کارهای کوهکن را فرصت شهرت نداد
باطل السحری که از عشق تو بر بازوی ماست
هر که بر صاحبدلان بگذشت، فیضی می برد
ما سبوی باده ایم و جام در پهلوی ماست
عمر جاویدی ز هر مصرع شود حاصل سلیم
آبروی چشمه ی حیوان روان در جوی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دلا ز دام صفیری به گلستان بفرست
به دست ناله دعایی به بلبلان بفرست
کسی قبول ندارد که در قفس هستی
پری برای نشانی به آشیان بفرست
تهی مدار چمن را ز گلشن آرایی
اگر بهار نیاید، پی خزان بفرست
شبی به خلوت خود آفتاب را بطلب
پی سفارش من پیش آسمان بفرست
به هر کجا که بود دلخوشی، بهشت آنجاست
گلی سلیم ز گلخن به باغبان بفرست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آنکه در شور آورد شوریده حالان را می است
ناله ی نی بر دل آشفتگان تیر نی است
گر غمی داری، میی دارم که زنگ از دل برد
صیقل آیینه ی آشفتگان موج می است
وعده ی وصل آن گل رعنا به فردا می دهد
هیچ کس اما نمی داند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
پای در گل مانده در گیلان مرا، ورنه سلیم
در فراق ری دلم ویران تر از شهر ری است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
همچو بلبل دلم غمین گل است
غنچه گردیده در کمین گل است
در دلم درد، نایب عیش است
بر سرم داغ، جانشین گل است
از نسیمی شکفته می گردد
خنده گویا در آستین گل است
شادی دهر را شگونی نیست
خنده ی گل، دم پسین گل است
داد بستان ز جام باده سلیم
که خزان سخت در کمین گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بر سر عشق تو هر کس هست با من دشمن است
آنکه اشکی پاک می سازد ز چشمم دامن است
در کف او می به رنگ شبنم روی گل است
بر میانش تیغ چون آب میان گلشن است
بر نمی خیزیم از جای خود و آواره ایم
دامن صحرای مجنون تو طرف دامن است
همچو من منصور را سامان رسوایی کجاست
مایه ی حلاجی او پنبه ی داغ من است
کوچه ی زنجیر را ماند به عهدش روزگار
بس که از بیداد او هر خانه ای پر شیون است
دشمن جان است دل اهل محبت را سلیم
یوسف ما را همیشه گرگ در پیراهن است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نارسایی به هنر در همه جا همراه است
جامه ی سرو ز موزونی او کوتاه است
قسمتم نیست که از بند غم آزاد شوم
رفت صد قافله و یوسف من در چاه است
هر که برخاست ز شوق تو، دگر ننشیند
پا درین بادیه گر ماند، سرم در راه است
عقل ما در طلب وصل به جایی نرسد
میوه بر شاخ بلند است و عصا کوتاه است
از چه رو ریخته و حمزه لقب یافته است
می چون لعل مگر خون زمرد شاه است؟
در محبت گله از ما نتوان کرد سلیم
خبر از خویش نداریم، خدا آگاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ساقی بیا که فصل بهاران غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
به خاک هند مرا تاب زیستن ز کجاست
که چون حباب مرا زندگی به آب و هواست
چنان مدار معاشم ز پهلوی خویش است
که تا فتیله ی داغم ز بندهای قباست
گریختن ز جفای زمانه ممکن نیست
کجا رویم که خورشید گردنامه ی ماست
به چشم اهل کمال آسمان و خورشیدش
به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست
ز ننگ خدمت مخلوق همچو سایه به خاک
فتاده ام، که نگویند پیش خود برپاست
نهاده شوق رهی پیش پای من که درو
ز چوب تیر، پر مرغ را به دست عصاست
ز حسن داده ترا روزگار سامانی
که احتیاج تو ای بت همین به نام خداست
کسی سلیم سلامت نرفت در ره عشق
چه خارها که درین راه شعله را در پاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صاف می از دگران، لای ته شیشه ز ماست
اول کاسه و دردی که شنیدی اینجاست
نیست از قید غم امید خلاصی ما را
خط آزادی ما بر ورق صبح فناست
زور بازو به چه کار کسی آید اینجا
قوت مرد ره عشق تو در پنجه ی پاست
نتوان دفع غمم کرد کز آیینه ی من
ریشه ی سبزه ی زنگار ز جوهر پیداست
جهد بی شوق به جایی نرسد در ره عشق
بال چون نیست چه حاصل که کبوتر پر پاست
خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن
نیست چیزی دگرم، عالم درویشی هاست
زاهدان به که نباشند دعاگوی کسی
از لب اهل ریا، فاتحه تکبیر فناست
نیست در شهر به ما حاجت احباب، سلیم
گذری کن به سوی دشت که مجنون تنهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
خشت کوی می فروشان سر بسر آیینه است
رو برین ره کن که فرش رهگذر آیینه است
چشم و دل از پرتو دیدار روشن می شود
تخته ی تعلیم ارباب نظر آیینه است
در دل هر ذره چون خورشید دارد جلوه ای
از خیال او گلی در آب هر آیینه است
پنجه ی خورشید تابان بی نیاز است از نگار
پشت دستش را حنا چون زنگ بر آیینه است
جوهر خود را ز عکس خط سبز ای بی وفا
بر تو ظاهر می کند آیینه گر آیینه است
خوبی خود بین، ترا با زشتی مردم چه کار
شاهدان را تیغ در پیش نظر آیینه است
هر که قصد ما کند، شمشیر بر خود می کشد
سینه صافان محبت را سپر آیینه است
سینه صافی پرتو فیض ازل باشد سلیم
آنچه مردم می خرند آن را به زر، آیینه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
شمعیم و زندگانی ما در گداز ماست
پروانه ایم و سوختن خود نیاز ماست
رسوا گذشته ایم ازین باغ چون بهار
هر جا گلی شکفته ببینید، راز ماست
گر می کنی به مذهب آزادگان عمل
بگشای دست بسته که شرط نماز ماست
مهمان به خانه دیر چو ماند، عزیز نیست
کوتاهی زمانه ز عمر دراز ماست
ما را گریز نیست ز ناز تو چون سلیم
هر حلقه ای ز زلف تو دام نیاز ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
به نقش طالع ما چشم قرعه حیران است
کتاب همچو گل از فال ما پریشان است
به خط رسانده بسی عشق ما نکویان را
بیاض دیده ی ما پر ز خط خوبان است
به وادیی که من از شوق گم شدم، کعبه
سیاه خانه نشینی ازان بیابان است
هزار نامه ام از بیم غیر، قاصد را
به زیرپوست چو جلد کتاب پنهان است
محبتی که بود در میان اهل جهان
چو آشنایی دهقان و آسیابان است
خوشم که پیر خرابات خوانده فرزندم
که همچنین پدری باب ما یتیمان است
خدنگ غمزه بجز قصد اهل دل نکند
حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است
ز بس که بی رخت افسرده است، پنداری
که اول گل ما آخر چراغان است
سلیم سرو سراسر روی هوس دارد
خیال کرده که لاهور هم صفاهان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
شعله ای چون شمع من در پرده ی فانوس نیست
چون رخش یک گل به گلزار پر طاووس نیست
گاه بر گل می زنم خود را، گهی بر خاروخس
طایر شوقم، به پایم رشته ی ناموس نیست
این سخن را در کجا خود می توان گفتن که ما
خاک ره گردیده ایم و رخصت پابوس نیست
راهبر کی جانب رهزن گذارد، کافرم
خضر ما گر در میان کاروان جاسوس نیست
جز نوای یا علی بن ابی طالب، سلیم
از دلم مطلب که زنگ حیدری ناقوس نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
هوای تخت ندارد کسی که گوشه نشین است
سر و دلی که به ما داده اند تاج و نگین است
به غیر عیب جهان بر زبانشان سخنی نیست
مدار صحبت آزادگان عشق برین است
به سر رویم همه شب به کوی یار و عبث نیست
کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدین است
گمان زر چو ندارد دل حریص ملول است
که خنده رویی هندو ز زعفران جبین است
ز اعتماد سمند تو داغم ای شه خوبان
که هرچه هست ترا در رکاب خانه ی زین است
دل سلیم کند هر کجا اراده ی طاعت
اشاره می کند ابروی او که قبله چنین است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
درین چمن هوس عیش، کیمیا طلبی ست
که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبی ست
شکنجه ای بتر از خارخار همت نیست
کرم به دست تهی چون جوانی و عزبی ست
ز فکر حشر عبث نیست گریه ی زاهد
که خوف طفل ز مکتب، دلیل بی ادبی ست
چو من بتان عجم را نبوده مجنونی
به طاق ابروی لیلی که قبله ی عربی ست
قدم ز راه طلب زان کشیده ایم که هست
طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبی ست
به پیش آنکه ندارد سواد عشق، سلیم
کتاب لیلی و مجنون رساله ی عربی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گر به ظاهر کسی از قید جهان آزاد است
نیست بی مصلحتی، این روش صیاد است
چه توان کرد، هنر قسمت ما شد ز جهان
برطرف کی شود آن عیب که مادرزاد است
گر نمیرم، همه شب شمع صفت می میرم
مرگ چون خواب، من سوخته را معتاد است
سست بنیاد بود ظلم، ز هم خواهد ریخت
چون زره، خانه ی زنبور گر از فولاد است
از کسانی که به باغ آمد و رفتی دارند
خانه خواهی که مرا هست، همین صیاد است
ترک شغل هوس از عشق دلم کرد سلیم
نکند بی ادبی طفل چو با استاد است