عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
وقت مردن پا نهاد آن شمع بالین مرا
تا بخربندی ستاند جان غمگین مرا
دوش بوسیدم لب شکرفشانش را به خواب
کاش پنداری نبود این خواب شیرین مرا
خون آهوی حرم را در حرم خواهند ریخت
محرمان بینند اگر آهوی مشکین مرا
برکند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف
گر ببیند باغبان آن شاخ نسرین مرا
چشم بد زان ترک یغمایی خدایا دور کن
کز نگاهی کرد تاراج دل و دین مرا
مصلحت این است کز رویش نپوشم چشم شوق
کز جهان پوشید چشم مصلحت بین مرا
گفتم از کار دل خود عقده کی خواهم گشود
گفت وقتی می‌گشایی زلف پرچین مرا
گفتم آیا نخل امیدم به بر خواهد رسید
گفت اگر در بر بگیری سرو سیمین مرا
گفت از خون فروغی دامنی آلوده کن
گفت باید بوسه زد دست نگارین مرا
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا
تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا
تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب
رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا
شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر
صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا
دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من
هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا
در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد
کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا
من که در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف
مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا
من نمی‌دانم که در چشم خمارینت چه بود
کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا
تا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدم
خط آزادی ازین مشکین رقم دادی مرا
تا نهادم گام در کویت روا شد کام من
منتهای کام در اول قدم دادی مرا
تا فکندی حلقه‌های زلف را در پیچ و خم
بر سر هر حلقه‌ای صد پیچ و خم دادی مرا
گاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشت
گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا
چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب
پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا
تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم
شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا
ناصرالدین شه، فروغی آن که گفتش آفتاب
روشنیها از رخت هر صبح‌دم دادی مرا
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی
که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
سست عهدی که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را
ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد
یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را
حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش
این قدر نیست که سیراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را
عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت
که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را
گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی
لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین
که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ترک چشم تو بیارست صف مژگان را
تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را
فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل
که خرابی نرسد مملکت ویران را
گر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سر
پشت پایی زدمی دایرهٔ امکان را
شد فزون بس که خریدار لبت می‌ترسم
که نبندند به جان قیمت این مرجان را
چارهٔ زلف زره ساز تو را نتوان کرد
گرچه از آتش دل نرم کنی سندان را
چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش
حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را
گر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرم
کافر آن است که آتش نزند قرآن را
دام آدم شد اگر دانهٔ خالت نه عجب
که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را
دل من تاب سر زلف تو دارد آری
کس به جز گوی تحمل نکند چوگان را
خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند
بنده آن است که از سر ببرد فرمان را
زینهار از سرمیدان غمش زنده مرو
سخت بر خویش مکن مرحله آسان را
دستی از دامن آن ترک فروغی نکشم
تا که آلوده به خونم نکند دامان را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
تا لعل تو باده داده یاران را
بس توبه شکسته توبه کاران را
خواهی نرسی به ناامیدی‌ها
نومید مکن امیدواران را
سر پنجهٔ عشقت از سر کینه
بر خاک نشانده تاج داران را
رحمانی خویش را چه خواهی کرد
رحم ار نکنی گناه‌کاران را
تنها نه مرا به یک نظر کشتی
کشتی به نگاه صد هزاران را
تا بر لب جام می‌نهادی لب
می نشاه فزود می‌گساران را
بنمای چو ماه نوخم ابرو
بگشای دهان روزه داران را
جمعیت طرهٔ پریشانت
برده‌ست قرار بی‌قراران را
نسرین رخ و بنفشه خطت
بی رنگ نموده نوبهاران را
آه دل و اشک دیده‌ام دارد
خاصیت برق و فیض باران را
یک عمر فروغی از غمت جان داد
تا یافت مقام جان‌سپاران را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را
من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را
میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می‌داد در اول نظر از دست نگین را
بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را
بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را
گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را
هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را
در دایرهٔ تاج‌وران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را
چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را
روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را
گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را
فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی
از می کهن پرکن، کاسهٔ سفالین را
آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی
کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را
باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را
گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند
باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را
چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را
در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را
گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را
دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را
لب فرهاد نبوسید لب شیرین را
صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را
گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم
مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را
سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را
ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم
تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را
کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را
گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را
گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را
گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی
بت پرستان نپرستند بت سیمین را
کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت من بی دین را
ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر
گرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
من گرفته‌ام بر کف نقد جان شیرین را
تو نهفته ای در لب خنده‌های شیرین را
من فکنده‌ام در دل عقده‌های بی‌حاصل
تو گشوده‌ای بر رخ طره‌های پرچین را
من ز دیده می‌ریزم قطره‌های گوناگون
تو زشیشه می نوشی باده‌های رنگین را
تا نشانده‌ام در دل ساق سرو و سیمینت
چیده‌ام به هر دستی میوه‌های سیمین را
چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان
کس به هیچ نستاند بار نافهٔ چین را
تا به گوشهٔ چشمت یک نظر کنم روزی
شب ز گریه تر کردم گوشه‌های بالین را
آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم
تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را
از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن
تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را
کارخانهٔ مانی در زمانه گم گردد
گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را
با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی
کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را
کشتهٔ تو در محشر خون‌بها نمی‌خواهد
گر به خونش آلایی ساعد بلورین را
ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری
التفات کن گاهی عاشقان مسکین را
گفتهٔ فروغی را مطرب از نکو خواند
بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را
آن شهی که بگشوده بر سخن‌وران یک سر
هم سرای احسان را هم لسان تحسین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را
گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را
گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را
کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را
گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی
که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را
به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد
فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را
دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی
که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را
سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم
ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را
گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید
کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را
شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را
فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد
سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
جستیم راه میکده و خانقاه را
لیکن به سوی دوست نجستیم راه را
تا کی کشیم خرقهٔ تزویر را به دوش
نتوان کشیدن این همه بار گناه را
کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین
زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را
بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق
دیدند راه را و ندیدند چاه را
هر جا که آن سوار پری چهره بگذرد
نتوان نگاهداشت عنان نگاه را
دانی که عاشقان ز چه در خون طپیده‌اند
بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را
زین آرزو که با تو صبوحی توان زدن
بر هم زدیم خواب خوش صبح‌گاه را
دور از رخ تو گریه مجالی نمی‌دهد
کز تنگنای سینه برآریم آه را
اول ز آستان توام راند پاسبان
آخر پناه داد من بی‌پناه را
اهل نظر ز عارض و زلف تو کرده‌اند
تفسیر صبح روشن و شام سیاه را
دیگر نظر نکرد فروغی به آفتاب
تادید فر طلعت ظل الله را
شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او
از هم شکافت مغفر چندین سپاه را
آن آسمان همت و خورشید معدلت
کز دل شنید نالهٔ هر دادخواه را
یا رب به حق قائم آل محمدی
دائم بدار دولت این پادشاه را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را
در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را
بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد
کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را
از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام
زان که حلاوتی بود جنس گران خریده را
گر به سر من آن پری از سر ناز بگذرد
بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را
پرده ز رخ گشاده‌ای ، داد کرشمه داده‌ای
داغ دگر نهاده‌ای لالهٔ داغ دیده را
دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو
زخم دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را
چشم سیاه خود نگر هیچ ندیده‌ای اگر
مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را
زهر اجل چشیده‌ام تلخی مرگ دیده‌ام
تا ز لبت شنیده‌ام قصهٔ ناشنیده را
هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا
چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را
رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوخته‌ام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را
کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازه‌ای
ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را
با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی
لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را
ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش
آتش من نمی‌کند چارهٔ سنگ خاره را
تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی
خواجه ما نمی‌خرد بندهٔ هیچ‌کاره را
خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن
از پی قتل من ببین خوبی استخاره را
چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا
تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من
می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
کاش آن صنم آماده شدی جلوه‌گری را
در پرده نشاندی صنم کاشغری را
گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش
احضار کند روح هوا فوج پری را
از منظر خورشید تو گر پرده برافتد
هر ذره کند دعوی صاحب‌نظری را
هر گه که چو طاوس خرامی عجبی نیست
گر طوق به گردن فکنی کبک دری را
تا خط تو بر صفحهٔ رخسار ندیدم
واقف نشدم فتنهٔ دور قمری را
گر پای نهی از سر رحمت به گلستان
درهم شکنی رونق گل‌برگ طری را
چون سرو قباپوش تو در جلوه درآید
البته پری شیوه کند جامه دری را
کحال صبا از اثر گرد قدومت
از نرگس شهلا ببرد بی‌بصری را
هر کس که دم از حور زند عین قصور است
گفتن نتوان با تو حدیث دگری را
پیغام فروغی نرسد بر سر کویت
که آنجا گذری نیست نسیم سحری را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا
شربت من ز کف یار الم بود، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا
سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا
یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا
همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا
اشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهر
درد ما مایهٔ صد گونه دوا بود، دوا
نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا
دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا
هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا
هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا
زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا
در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود، رجا
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما
بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پیری است که ساغر زده‌ایم از کف او
عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما
تو به از شرب دمادم نتوانیم نمود
که جز این شیوهٔ شیرین نبود مشرب ما
ملتی نیست به جز کفر محبت ما را
هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما
یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما
کس مبادا به سیه‌روزی ما در ره عشق
که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما
دی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولی
ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما
تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را
خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما
گر ره وادی مقصود فروغی این است
لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما
آماده شد بلای دل دردمند ما
ما مهر از آن پسر سر مویی نمی‌بریم
برند اگر به خنجر کین بندبند ما
تا چشم خود به دورهٔ ساقی گشاده‌ایم
دور زمانه چشم ببست از گزند ما
گفتم که نوش‌داروی عشاق خسته چیست
گفتا تبسمی ز لب نوش‌خند ما
شیرین لبان به خون دل خود تپیده‌اند
در صیدگاه خسرو گل‌گون سمند ما
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار می‌شود
گر جلوه‌گر شود بت مشکین کمند ما
یا رب مباد چشم بد آن چشم مست را
کز دست برد هوش دل هوشمند ما
از چشم روزگار ستانیم داد خویش
گر دانه‌های خاک تو گردد سپند ما
بگشا به خنده غنچه میگون خویش را
تا مدعی خموش نشیند ز پندما
ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود
تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
چون خاک می‌شود به رهت جان پاک ما
بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما
یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر
خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما
دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد
اشک روان و آه دل دردناک ما
تا کی که با خیال تو در خاک می‌کنیم
خم‌خانه مست می‌شود از فیض تاک ما
دل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشق
غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما
دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ
سرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ما
تا تکیه کرده‌ایم فروغی به لطف دوست
از خصمی فلک نبود هیچ باک ما
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
خطت دمید از اثر دود آه ما
شد آه ما نتیجه روز سیاه ما
ما را به جرم عشق تو کشتند منکران
سرمایهٔ ثواب شد آخر گناه ما
ما خون‌بهای خویش نخواهیم روز حشر
گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما
شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را
گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما
قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور
مشکل نظر کند به گدا پادشاه ما
چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد
یا رب کسی مباد به حال تباه ما
گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفت
ماری که خفته است به زیر کلاه ما
گفتم که آب دیده ما چاه می‌شود
گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما
دانی که چیست نیر اعظم فروغیا
کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما