عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
خیزید تا ز خاک درش درد سر بریم
یعنی گرانیِ خود از این خاکِ در بریم
سودای ما به زلف بتان راست چون نشد
آن به که رخت خویش از اینجا به در بریم
آیا کجاست دیده وری تا به حضرتش
پیش آوریم نقد نیاز و نظر بریم
آن روز بخت سوی درش رهبری کند
کز سر هوای روضه به کلّی به در بریم
هر جا نشان خاک کف پای او بوَد
ای دیده سعی کن که به دامن گهر بریم
پای سگش بگیر خیالی و سر بنه
تا یک دو روز در قدم او به سر بریم
یعنی گرانیِ خود از این خاکِ در بریم
سودای ما به زلف بتان راست چون نشد
آن به که رخت خویش از اینجا به در بریم
آیا کجاست دیده وری تا به حضرتش
پیش آوریم نقد نیاز و نظر بریم
آن روز بخت سوی درش رهبری کند
کز سر هوای روضه به کلّی به در بریم
هر جا نشان خاک کف پای او بوَد
ای دیده سعی کن که به دامن گهر بریم
پای سگش بگیر خیالی و سر بنه
تا یک دو روز در قدم او به سر بریم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
زهی تیره از زلف تو روز، شام
به روی تو دعویّ مه ناتمام
چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ
چرا می پزد عود سودای خام
کنون ما و کویت که نبوَد عجب
در بارِ خاصان و غوغای عام
حیاتی که بی او رود، گر کسی
بگوید حلال است بادش حرام
توای مه یکی ز آنچه دارد رخش
نداریّ و لاف است بالای بام
خیالی چو بگذشت از نام و ننگ
به رندیّ و مستی برآورد نام
به روی تو دعویّ مه ناتمام
چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ
چرا می پزد عود سودای خام
کنون ما و کویت که نبوَد عجب
در بارِ خاصان و غوغای عام
حیاتی که بی او رود، گر کسی
بگوید حلال است بادش حرام
توای مه یکی ز آنچه دارد رخش
نداریّ و لاف است بالای بام
خیالی چو بگذشت از نام و ننگ
به رندیّ و مستی برآورد نام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
سرشک جانب خاک در تو بست احرام
که دیده کرد روانش به آبروی تمام
سلامت است در این راه قاصدی که درست
بدان جناب رساند ازاین شکسته سلام
برفت ناله کنان دل ز کعبه سوی درت
که در محل ترنم خویش است سیر مقام
اگر ز حسرت جام لبت چو ساغر می
بغیر خون جگر طعمه ای خوریم حرام
خموش باش خیالی که درس نظم آن را
بجای شرح معانی بس است حسن کلام
که دیده کرد روانش به آبروی تمام
سلامت است در این راه قاصدی که درست
بدان جناب رساند ازاین شکسته سلام
برفت ناله کنان دل ز کعبه سوی درت
که در محل ترنم خویش است سیر مقام
اگر ز حسرت جام لبت چو ساغر می
بغیر خون جگر طعمه ای خوریم حرام
خموش باش خیالی که درس نظم آن را
بجای شرح معانی بس است حسن کلام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
مابه وجهی صفت روی تو با مه کردیم
که بر او عاقبت این نکته موجّه کردیم
سر ز خجلت نه برآورد دگر یوسف مصر
به حدیث تواش از بس که فرا چه کردیم
تا به بالای تو بستیم دل ای سروِ بلند
به هوای تو که دست از همه کوته کردیم
از پریشانیِ زلف تو دلم ز آن جمع است
که تو را عاقبت از حال خود آگه کردیم
تا توان بی خطری بار به منزل بردن
توشهٔ ره ز توکّلت علی الله کردیم
ای خیالی ز ره و رسم محبّت بیرون
هرچه کردیم به جان تو که بی ره کردیم
که بر او عاقبت این نکته موجّه کردیم
سر ز خجلت نه برآورد دگر یوسف مصر
به حدیث تواش از بس که فرا چه کردیم
تا به بالای تو بستیم دل ای سروِ بلند
به هوای تو که دست از همه کوته کردیم
از پریشانیِ زلف تو دلم ز آن جمع است
که تو را عاقبت از حال خود آگه کردیم
تا توان بی خطری بار به منزل بردن
توشهٔ ره ز توکّلت علی الله کردیم
ای خیالی ز ره و رسم محبّت بیرون
هرچه کردیم به جان تو که بی ره کردیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ما در خیال زلف تو شبگیر می کنیم
دیوانه ییم و پای به زنجیر می کنیم
تو از کمال لطف بیارا قصور ما
هرچند ما به کار تو تقصیر می کنیم
با می حقوق صحبت ما این زمانه نیست
عمری ست تا که خدمت این پیر می کنیم
ره برده ایم جانب ملک قلندری
تا پیرویّ شحنهٔ تقدیر می کنیم
گر یار چاره یی نکند درد عشق را
با محنت فراق چه تدبیر می کنیم
اقرار می کنیم خیالی به جرم خویش
نه دعوی صلاح و نه تزویر می کنیم
دیوانه ییم و پای به زنجیر می کنیم
تو از کمال لطف بیارا قصور ما
هرچند ما به کار تو تقصیر می کنیم
با می حقوق صحبت ما این زمانه نیست
عمری ست تا که خدمت این پیر می کنیم
ره برده ایم جانب ملک قلندری
تا پیرویّ شحنهٔ تقدیر می کنیم
گر یار چاره یی نکند درد عشق را
با محنت فراق چه تدبیر می کنیم
اقرار می کنیم خیالی به جرم خویش
نه دعوی صلاح و نه تزویر می کنیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ما دل به تو دادیم و کمِ خویش گرفتیم
ترک همه گفتیم و تو را پیش گرفتیم
از غمزه کمان گوشهٔ ابروی تو ما را
هر تیر که زد بر جگر ریش گرفتیم
کردیم ز تیر تو حذر به که نگیری
بر کردهٔ ما عیب که بر خویش گرفتیم
دل عاقبت از شوق کمانخانهٔ ابرو
قربان شد و ما نیز همین کیش گرفتیم
آزاده ز شاهیّ دو کونیم خیالی
ز آن روز که خود را چو تو درویش گرفتیم
ترک همه گفتیم و تو را پیش گرفتیم
از غمزه کمان گوشهٔ ابروی تو ما را
هر تیر که زد بر جگر ریش گرفتیم
کردیم ز تیر تو حذر به که نگیری
بر کردهٔ ما عیب که بر خویش گرفتیم
دل عاقبت از شوق کمانخانهٔ ابرو
قربان شد و ما نیز همین کیش گرفتیم
آزاده ز شاهیّ دو کونیم خیالی
ز آن روز که خود را چو تو درویش گرفتیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم
پی رضای تو رفتم گناهکار شدم
به اختیار غلامیّ حضرتت کردم
که بر ولایت دل صاحب اختیار شدم
ز بیم جرم پراکنده حال بودم لیک
چو فیض لطف تو دیدم امیدوار شدم
به بازی سر زلفت دل پریشانم
قرار بست و من از غصه بیقرار شدم
گذار تا ز هوای تو دم زنم نفسی
که از تصوّر خاک درت غبار شدم
مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار
همین بس است خیالی که پیر کار شدم
پی رضای تو رفتم گناهکار شدم
به اختیار غلامیّ حضرتت کردم
که بر ولایت دل صاحب اختیار شدم
ز بیم جرم پراکنده حال بودم لیک
چو فیض لطف تو دیدم امیدوار شدم
به بازی سر زلفت دل پریشانم
قرار بست و من از غصه بیقرار شدم
گذار تا ز هوای تو دم زنم نفسی
که از تصوّر خاک درت غبار شدم
مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار
همین بس است خیالی که پیر کار شدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
من که از دیدهٔ معنی به رخت می نگرم
چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم
آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم
که بسوزد عَلَم صبح ز آه سحرم
اثری بیش نماند از من خاکی دریاب
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثرم
ای دل از بادهٔ لعلش مطلب کام که من
تا از این می خبری یافته ام بی خبرم
تا نگویند دگر کرد خیالی از یار
نیست جز فکر خیال تو خیالی دگرم
چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم
آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم
که بسوزد عَلَم صبح ز آه سحرم
اثری بیش نماند از من خاکی دریاب
ورنه بسیار بجویی و نیابی اثرم
ای دل از بادهٔ لعلش مطلب کام که من
تا از این می خبری یافته ام بی خبرم
تا نگویند دگر کرد خیالی از یار
نیست جز فکر خیال تو خیالی دگرم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ای رفیقان به شب هجر چو از آتش من
شمع را سوخت دل از غصّه چراغش روشن
سر نه پیچم ز رضای تو اگر تیغ زنی
چه کنم گر ننهم حکم خدا را گردن
نیست در دور تو بی نالهٔ زار آن سر کو
خوش بود موسم گل نغمهٔ مرغان چمن
هرکه لعل لب سیراب تو را بد گوید
گرهمه چشمهٔ خضر است که خاکش به دهن
گر نخواهی که چو گل چاک شود پیرهنت
بی گناهی نکش از دست خیالی دامن
شمع را سوخت دل از غصّه چراغش روشن
سر نه پیچم ز رضای تو اگر تیغ زنی
چه کنم گر ننهم حکم خدا را گردن
نیست در دور تو بی نالهٔ زار آن سر کو
خوش بود موسم گل نغمهٔ مرغان چمن
هرکه لعل لب سیراب تو را بد گوید
گرهمه چشمهٔ خضر است که خاکش به دهن
گر نخواهی که چو گل چاک شود پیرهنت
بی گناهی نکش از دست خیالی دامن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تا رندی و نیاز نشد رسم و راه من
ضامن نگشت یار به عفو گناه من
طاعات را چه قیمت و عصیان چه معتبر
جایی که لطف دوست بود عذر خواه من
باشد که خواندم به عنایت گدای خویش
کآن هست بر درش سبب عزّ و جاه من
مانند مجمرم که درونم پر آتش است
اینک دلیل سوز نهان دود آه من
از فتنه سر متاب خیالی که زلف یار
دالّ است بر تطاول بخت سیاه من
ضامن نگشت یار به عفو گناه من
طاعات را چه قیمت و عصیان چه معتبر
جایی که لطف دوست بود عذر خواه من
باشد که خواندم به عنایت گدای خویش
کآن هست بر درش سبب عزّ و جاه من
مانند مجمرم که درونم پر آتش است
اینک دلیل سوز نهان دود آه من
از فتنه سر متاب خیالی که زلف یار
دالّ است بر تطاول بخت سیاه من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن
خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن
گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی مهمان تست
می خورم غم تا دمی با او توان پرداختن
در طریق شب نشینان عاشقی دانی که چیست
ساختن چون شمع با سوز دل و پرداختن
در مقام خانهٔ رندیست کوی عاشقی
پردلی ست ار می توانی خویش را در باختن
گر چو جام می خیالی سرخ رویی بایدت
با حریفان تو دل خود صاف باید ساختن
خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن
گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی مهمان تست
می خورم غم تا دمی با او توان پرداختن
در طریق شب نشینان عاشقی دانی که چیست
ساختن چون شمع با سوز دل و پرداختن
در مقام خانهٔ رندیست کوی عاشقی
پردلی ست ار می توانی خویش را در باختن
گر چو جام می خیالی سرخ رویی بایدت
با حریفان تو دل خود صاف باید ساختن
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
من که باشم که بود لایق تو خدمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
تو اگر بنده نوازی بکنی دولت من
به همین مژده ز خوان کرمت خوشنودم
که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من
به هوای خط تو مشگ فشان خواهد شد
هرگیاهی که بروید ز گِل تربت من
پاسبانیّ درت چون سبب سلطنت است
کوس شاهی زنم آن دم که رسد نوبت من
با وجود قدح بادهٔ صافی باد است
حاصل هر دو جهان در نظر همّت من
تو اگر پرسش احوال خیالی نکنی
باد باقی به جهان عمرِ ولی نعمت من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو
یعنی که محرم حرم بارگاه شو
چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد
مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو
گر آبروی دولت جاوید بایدت
ز آن پیشتر که خاک شوی خاک راه شو
ور در سرت هوای گلستان وحدت است
دستان سرای ترجمهٔ لا الاه شو
سر بر رهی بنه که به پایان توان رسید
یعنی ز رسم و راه طلب سر به راه شو
چون دستگیر اهل گناه است رحمتش
انکار را گذار و مقرّ گناه شو
از گمرهی نیافت خیالی کسی مراد
خواهی که ره به دوست بری عذر خواه شو
یعنی که محرم حرم بارگاه شو
چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد
مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو
گر آبروی دولت جاوید بایدت
ز آن پیشتر که خاک شوی خاک راه شو
ور در سرت هوای گلستان وحدت است
دستان سرای ترجمهٔ لا الاه شو
سر بر رهی بنه که به پایان توان رسید
یعنی ز رسم و راه طلب سر به راه شو
چون دستگیر اهل گناه است رحمتش
انکار را گذار و مقرّ گناه شو
از گمرهی نیافت خیالی کسی مراد
خواهی که ره به دوست بری عذر خواه شو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
دلیر آن است که در دیده بود منزل او
خوب دیده ست گر آن ماه بخواهد دل او
مشکلی گر شود از جانب زلفش دل را
نگشاید به جز از باد کسی مشکل او
اگر از رنج طلب در ره او طالب را
وصل حاصل نشود پس چه بود حاصل او
هرکس از عشق به توفیق هدایت نرسد
جز شهیدی که غم یار بود قاتل او
هرکه روزی به تمنای رخش خاک شود
گُل رحمت بدمد تا به ابد از گِل او
جان بدادی به غم یار خیالی لیکن
نقد جان نیست متاعی که بود قابل او
خوب دیده ست گر آن ماه بخواهد دل او
مشکلی گر شود از جانب زلفش دل را
نگشاید به جز از باد کسی مشکل او
اگر از رنج طلب در ره او طالب را
وصل حاصل نشود پس چه بود حاصل او
هرکس از عشق به توفیق هدایت نرسد
جز شهیدی که غم یار بود قاتل او
هرکه روزی به تمنای رخش خاک شود
گُل رحمت بدمد تا به ابد از گِل او
جان بدادی به غم یار خیالی لیکن
نقد جان نیست متاعی که بود قابل او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
صوفی ما جام باشد باده تا باشد در او
هرکه دارد باطن صافی صفا باشد در او
ابر چون باران ببیند سیل مژگان مرا
از خجالت آب گردد گر حیا باشد در او
گفته ای رنگی ست روزی از گل رویم تو را
وعدهٔ خوب است اگر بوی وفا باشد در او
طاق ابروی تو بر روی نکو بی وجه نیست
هر کجا قبله ست محراب دعا باشد در او
سر دهد بر باد روزی ای خیالی همچو سرو
هر سری کز جانب سروی هوا باشد در او
هرکه دارد باطن صافی صفا باشد در او
ابر چون باران ببیند سیل مژگان مرا
از خجالت آب گردد گر حیا باشد در او
گفته ای رنگی ست روزی از گل رویم تو را
وعدهٔ خوب است اگر بوی وفا باشد در او
طاق ابروی تو بر روی نکو بی وجه نیست
هر کجا قبله ست محراب دعا باشد در او
سر دهد بر باد روزی ای خیالی همچو سرو
هر سری کز جانب سروی هوا باشد در او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
کسی که پیرویِ عشق نیست عادت او
به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او
دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن
که اعتراض روا نیست برارادت او
شکسته یی که به تیغ هوس شهید تو نیست
درست نیست به قول خرد شهادت او
اگر چو لاله به اقبال بندگی گل نیز
قبول داغ تو یابد زهی سعادت او
به فکر چشم تو بیمار شد خیالی و هیچ
امید نیست که آید کسی عیادت او
به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او
دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن
که اعتراض روا نیست برارادت او
شکسته یی که به تیغ هوس شهید تو نیست
درست نیست به قول خرد شهادت او
اگر چو لاله به اقبال بندگی گل نیز
قبول داغ تو یابد زهی سعادت او
به فکر چشم تو بیمار شد خیالی و هیچ
امید نیست که آید کسی عیادت او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او
دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست
مقرّر است که قلب است اصل گوهر او
به دور آن لب میگون دگر ملاف ای خضر
ز آب چشمهٔ حیوان که خاک بر سر او
ز جویبار بقا سروم آب خور دارد
تو ای سمن چه خوری تا شوی برابر او
گمان مبر که خیالی به هیچ باب دگر
دهد به منصب شاهی گداییِ دراو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
لطفی که می کند به محبّان عذار او
معلوم می شود همه از روی کار او
از عین مردمی ست که مشغول کار ماست
چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او
با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم
شرمنده ام هنوز من از رهگذار او
سرگشته از چه ایم چو بیرون نمی نهیم
پرگاروار پا ز خط اعتبار او
از بس که اشک ریخت خیالی ز دیده، نیست
فرقی میان دامن بحر و کنار او
معلوم می شود همه از روی کار او
از عین مردمی ست که مشغول کار ماست
چشمش که ناز و فتنه و شوخی ست کار او
با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم
شرمنده ام هنوز من از رهگذار او
سرگشته از چه ایم چو بیرون نمی نهیم
پرگاروار پا ز خط اعتبار او
از بس که اشک ریخت خیالی ز دیده، نیست
فرقی میان دامن بحر و کنار او