عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
ای دل مبتلای من شیفتهٔ هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
ای سیه گر سپید کاری تو
سرخ رویی و سبز داری تو
من به جان سوختم بگو آخر
با شب و روز در چه کاری تو
روز به کار تو کی توانم برد
زانکه بس بوالعجب نگاری تو
کار ما را قرار می ندهی
دلبری سخت بی قراری تو
نیست بویی ز وصل تو کس را
زانکه همرنگ روزگاری تو
غم من خور که غم بخورد مرا
راستی نیک غمگساری تو
زان سبب شادمانی از غم من
که ازین غم خبر نداری تو
بلبل شاخ عشق عطار است
گر به خوبی گل بهاری تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
گر چنین سنگدل بمانی تو
وه که بس خون‌ها برانی تو
چه بلایی بر اهل روی زمین
از بلاهای آسمانی تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنهٔ جملهٔ جهانی تو
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
فرق مشکین فروفشانی تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآیی به خوش زبانی تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر امیدی که دلستانی تو
خط نویسی به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانی تو
سرگرانی و سرکشی چه کنی
که سبک روح‌تر از آنی تو
باده ناخورده از من بیدل
با من آخر چه سر گرانی تو
چشم من ظاهرت همی بیند
گرچه از چشم بد نهانی تو
اگر از من کنار خواهی کرد
روز و شب در میان جانی تو
گلی از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانی تو
شکری از لب تو بربایم
که به لب چون شکرستانی تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز یاقوت در فشانی تو
چند آخر به خون نویسی خط
هیچ خط نیز می ندانی تو
دل عطار در غمت ریش است
مرهمی کن اگر توانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
ای جهانی پشت گرم از روی تو
میل جان از هر دو عالم سوی تو
صد هزاران آدمی را ره بزد
مردم آن نرگس جادوی تو
لاابالی‌وار خوش بر خاک ریخت
آب روی عاشقان ابروی تو
سر برون کن تا ببینی عالمی
هر یکی را شیوه‌ای در کوی تو
دست دور از روی تا پروانه‌وار
پای‌کوبان جان دهم بر روی تو
ترکتازی کن بتا بر جان و دل
تا شوم از جان و دل هندوی تو
هر شبی وقت سحر عطار را
عطر جان آید نصیب از موی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
ای خم چرخ از خم ابروی تو
آفتاب و ماه عکس روی تو
تا به کوی عقل و جان کردی گذر
معتکف شد عقل و جان در کوی تو
کی دهد آن را که بویی داده‌ای
هر دو عالم بوی یکتا موی تو
در میان جان و دل پنهان شدی
تا نیاید هیچ‌کس ره سوی تو
چون تویی جان و دلم را جان و دل
من ز جان و دل شدم هندوی تو
عشق تو چندان که می‌سوزد دلم
می نیاید از دلم جز بوی تو
پشت گردانید دایم از دو کون
تا ابد عطار در پهلوی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
ای دو عالم یک فروغ از روی تو
هشت جنت خاک‌بوس کوی تو
هر دو عالم را درین چاه حدوث
تا ابد حبل‌المتین یک موی تو
هر دو عالم گرچه عالی اوفتاد
یک سر موی است پیش روی تو
در رهت تا حشر دو سرگشته‌اند
روز رومی و شب هندوی تو
بس که بر پهلو بگردید آفتاب
تا شود یک ذره هم‌زانوی تو
پس برفت و دید و روی آن ندید
کو نهد از بیم گامی سوی تو
آفتاب آخر چه سنجد چون دو کون
ذره است آنجا که آید روی تو
چون شکستی چرخ گردان را کمان
کی تواند گشت هم‌بازوی تو
جان خود از اندیشهٔ تو محو گشت
چون شود اندیشه هم‌پهلوی تو
حقهٔ گردون چرا پر لولوی است
از فروغ حقهٔ لولوی تو
صد هزاران جادوان را صف شکست
یک مژه از نرگس جادوی تو
همچو ابروی تواش چشمی رسید
چشم هر که افتاد بر ابروی تو
شعر بس نیکو از آن گوید فرید
کو بسوخت از روی بس نیکوی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو
چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای
تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو
چون مشک در حجاب شدی در میان جان
تا ناقصان عشق نیابند بوی تو
گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان
تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو
در غایت علوی تو ارواح پست شد
کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو
در وادی غم تو دل مستمند ما
خالی نبود یک نفس از جستجوی تو
بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت
عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
عطار را بسوخت دل از آرزوی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
ذره‌ای نادیده گنج روی تو
ره بزد بر ما طلسم موی تو
گشت رویم چون نگارستان ز اشک
ای نگارستان جانم روی تو
هست خورشید رخت زیر نقاب
جملهٔ ذرات چشماروی تو
در درون چون نافهٔ آهوی حسن
خون جان‌ها مشک شد بر بوی تو
شیر گردون جامه می‌پوشد کبود
از سواد چشم چون آهوی تو
آسمان را چون زمین در حقه کرد
آرزوی حقهٔ للی تو
هندویم هندوی زلفت را به جان
گر توان شد هندوی هندوی تو
چون ز چشمت تیرباران در رسید
طاق افتادیم از ابروی تو
نی که بنمودیم صد سحر حلال
در صفات نرگس جادوی تو
خاک خواهم گشت تا بادی مرا
بو که برساند به خاک کوی تو
نی ز چون من خاک گردی از درت
گر مرا بادی رساند سوی تو
چون کند از توکسی پهلو تهی
چون همی هستند در پهلوی تو
از کمان عشق بگریز ای فرید
کین کمانی نیست بر بازوی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
زلف پریشانش شکن کرده باز
کرده پریشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و دردیم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بین که گر از عشق من
توبه کنی توبه بتر از گناه
گفتمش ای جان چکنم تا مرا
زین می نوشین بدهی گاه گاه
گفت ز خود فانی مطلق بباش
تا برسی زود بدین دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردی تو نگردی تباه
آهو چینی چو گیاهی خورد
در شکمش مشک شود آن گیاه
مات شو ار شاه همه عالمی
تا برهی از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گریز
کی برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوه‌هاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچیز که دانسته‌ای
جمله فرو شوی به آب سیاه
چون همه چیزیت فراموش شد
بر دل و جانت بگشایند راه
یوسف قدسی تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآیی ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوی
از مه و خورشید نیابد کلاه
هرکه درین واقعه آزاد نیست
گو برو و خرقه ز عطار خواه
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته
اینک ببین خون شفق در طشت مینا ریخته
لالای شب در هر قدم لؤلؤ بر آورده بهم
وز یک نسیم صبحدم لؤلؤی لالا ریخته
خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته
زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته
مطرب ز دیوان فرح پروانه را آورده صح
ساقی شراب اندر قدح از حوض حورا ریخته
موسی کف عیسی زبان فرعونیی کرده روان
زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ریخته
ساقی به گردش سر گران زرین نطاقی بر میان
وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ریخته
ما کرده از مستی همی بر جام ساقی جان فدی
وز دیده تا تحت‌الثری عقد ثریا ریخته
از تائبی سر تافته صد توبه برهم بافته
چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته
چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون
دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته
آنجا که قومی همنفس می می‌دهند از پیش و پس
طاوس جان‌ها چون مگس بال و پر آنجا ریخته
جان غرقهٔ سودای دل تن نیز ناپروای دل
عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته
صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته
ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته
برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته
تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی
سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته
گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته
صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته
اندیشهٔ تو هر نفس بگرفته دل را پیش و پس
بس مرغ جان را زین هوس از آشیان انگیخته
عطار اندر ذکر خود وز نکته‌های بکر خود
گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته
صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته
ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته
ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته
آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته
ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته
عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان
عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته
جان های بی قراران فریاد در گرفته
در پیش نور رویت پیران شست ساله
با صد هزار خجلت ایمان ز سر گرفته
عشقت به دلربایی بگشاده دست بر ما
ناگاه جان و دل را بس بی خبر گرفته
دل هر دم از فراقت داغی دگر کشیده
جان هر دم از کمالت راهی دگر گرفته
از بس که رهزنانند اندر رهت ز غیرت
هر ذره ذرهٔ تو صد راه بر گرفته
چون آفتاب رویت بر جان فکند پرتو
عشقت به جان رسیده دل را به‌در گرفته
عشق تو چون همایی پر بر کشیده از هم
جان‌های عاشقان را در زیر پر گرفته
مستان عشق هر شب همچون صبوح خیزان
بر آرزوی رویت راه سحر گرفته
آنجا که حسن رویت بوی نمک نموده
صحرای هر دو عالم خون جگر گرفته
عطار در غم تو شادی هر دو عالم
هم از نظر فکنده هم مختصر گرفته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ای دل اندر عشق، دل در یار ده
کار او کن جان و دل در کار ده
چند باشی در حجاب خود نهان
دلبرت صد بار آمد بار ده
یا برو گر مؤمنی اسلام آر
یا بیا گر کافری اقرار ده
خون خوری بر روی آن دلدار خور
خون دهی بر روی آن دلدار ده
آرزوهای تو بت‌های تواند
جمله بت‌هات بر دیوار ده
پس در آتش چون خلیل بت‌شکن
جانت را شایستگی یار ده
ساقیا خمخانه را بگشای در
عاشقان را بادهٔ ابرار ده
زاهدان را از وجود خویشتن
وارهان و دردی خمار ده
چند پوشی دلق دام زرق را
دلق پوشان را کنون زنار ده
چون شود شایستهٔ ره جان تو
اهل دل را تحفه چون عطار ده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
دوش آمد زلف تاب داده
جان را ز دو لب شراب داده
صد تشنهٔ آتشین جگر را
از چشمهٔ خضر آب داده
زان روی که ماه سایهٔ اوست
صد نور به آفتاب داده
هر که از لب او سؤال کرده
صد دشنامش جواب داده
زان باده که جان خراب او بود
جامی به دل خراب داده
چون مست شده دل از شرابش
او را ز جگر کباب داده
عطار در آتش فراقش
تن در غم و اضطراب داده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده
من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده
تو در میان جانم گنجی نهان نهاده
گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من
بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده
داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم
مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده
از روی همچو ماهت بر گیر آستینی
سر چند دارم آخر بر آستان نهاده
عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد
این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده
یک برق عشق جسته صد سد آب برده
بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم
دست هزار عذرا از آفتاب برده
چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره
در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده
ای در غرور دل را داده شراب غفلت
پس دل بده که او را مست خراب برده
شرمت همی نیامد کاندر چنین مقامی
مردان به سر دویده تو سر به خواب برده
عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست
گرچه دلی است او را پی با حجاب برده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده
در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده
با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش
وز قبلهٔ روی خود محراب دگر کرده
از تختهٔ سیمینش یعنی که بناگوشش
خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا
تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده
چون مه به کله‌داری پیروزه قبا بسته
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
صد چشمهٔ حیوان است اندر لب سیرابش
وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده
دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها
گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده
از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته
خلق همه عالم را از خویش خبر کرده
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده
برخیزی اگر مردی در شیوهٔ ما آیی
تا شیوهٔ ما بینی در سنگ اثر کرده
یک دردی درد ما در عالم رسوایی
صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده
در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن
وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده
چون کوری قرایان عطار عیان دیده
بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای ز سودای تو دل شیدا شده
زآتش عشق تو آب ما شده
عاشقان در جست و جویت صد هزار
تو چو دری در بن دریا شده
از میان آب و گل برخاسته
در میان جان و دل پیدا شده
عاشقان را بر امید روی تو
خون دل پالوده و جانها شده
تو ز جمله فارغ و مشغول خویش
خود به عشق خویش ناپروا شده
دیده روی خویشتن در آینه
بر جمال خویشتن شیدا شده
ما همه پروانهٔ پر سوخته
تو چو شمع از نور خود یکتا شده
یوسف اندر ملک مصر و سلطنت
دیدهٔ یعقوب نابینا شده
گم شدم در جست و جویت روز و شب
چند بازت جویم ای گم ناشده
چون دل عطار در عالم دلی
می‌نبینم از تو خون پالا شده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده
در هر زبان خوشی لب تو مثل شده
آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده
مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده
از نیم ذره پرتو خورشید روی تو
ارواح حال کرده و اجسام حل شده
جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن
در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده
ترک رخت که هندوک اوست آفتاب
آورده خط به خون من و در عمل شده
بر توچون من به دل نگریدم روا مدار
آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده
ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر
وز کافری زلف تو در دین خلل شده
چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش
در خون جان خویشتنم زین قبل شده
در وصف تو فرید که از چاکران توست
سلطان عالم است بدین یک غزل شده