عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یار آنچه بسینۀ سینا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
هر کس بتو دست تولی زد
پا بر سر عرش معلی زد
تا با تو دلم همدم شد، دم
از سرّ «دنا فتدلی» زد
هر کس که «بلی» گو شد ز الست
در نقش جهان رقم «لا» زد
از روی مه تو فروغی بود
برقی که از طور تجلی زد
از شعلۀ روی تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولی زد
بی عشق تو گمره هر که قدم
در وادی صائم و صلی زد
دل به تو هر که تسلی داد
عشق تو قلم بتسلی زد
شد مفتقر شیدا مجنون
در عشق تو نغمه ز لیلی زد
پا بر سر عرش معلی زد
تا با تو دلم همدم شد، دم
از سرّ «دنا فتدلی» زد
هر کس که «بلی» گو شد ز الست
در نقش جهان رقم «لا» زد
از روی مه تو فروغی بود
برقی که از طور تجلی زد
از شعلۀ روی تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولی زد
بی عشق تو گمره هر که قدم
در وادی صائم و صلی زد
دل به تو هر که تسلی داد
عشق تو قلم بتسلی زد
شد مفتقر شیدا مجنون
در عشق تو نغمه ز لیلی زد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای بسته دل اندر خوان طمع
وی خسته تن از پیکان طمع
ای مرغ دلت پیوسته کباب
از نائرۀ سوزان طمع
فریاد که آب رخت را ریخت
بر خاک مذلت، نان طمع
حیف است یوسف طبع عزیز
در بند و غل زندان طمع
از گنج قناعت بی خبری
ای دل که شدی ویران طمع
یا آنکه بنه دندان به جگر
یا آنکه بکش دندان طمع
یا گوش بهر بد و نیک بده
یا آنکه به بند زبان طمع
بر حالت مفتقرت جانا
رحمی کن و بستان جان طمع
وی خسته تن از پیکان طمع
ای مرغ دلت پیوسته کباب
از نائرۀ سوزان طمع
فریاد که آب رخت را ریخت
بر خاک مذلت، نان طمع
حیف است یوسف طبع عزیز
در بند و غل زندان طمع
از گنج قناعت بی خبری
ای دل که شدی ویران طمع
یا آنکه بنه دندان به جگر
یا آنکه بکش دندان طمع
یا گوش بهر بد و نیک بده
یا آنکه به بند زبان طمع
بر حالت مفتقرت جانا
رحمی کن و بستان جان طمع
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ای محور دایره ملکوت
سرگشتۀ بادیۀ ناسوت
تا چند در این قفس خاکی
ای بلبل گلزار جبروت
ای مه که فرو رفتی بمحاق
یادی بکن از افق لاهوت
در خطۀ ایمان زن قدسی
تا چند به پیروی طاغوت
کو ساغر سبز زمرد رنگ
وان بادۀ سرخ به از یاقوت
تا روح ترا قوت بخشد
تا آنکه شود جانت را قوت
زان بادۀ عشق خلاصی یافت
از حوت طبیعت، صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شوری که ندارد تاب سکوت
سرگشتۀ بادیۀ ناسوت
تا چند در این قفس خاکی
ای بلبل گلزار جبروت
ای مه که فرو رفتی بمحاق
یادی بکن از افق لاهوت
در خطۀ ایمان زن قدسی
تا چند به پیروی طاغوت
کو ساغر سبز زمرد رنگ
وان بادۀ سرخ به از یاقوت
تا روح ترا قوت بخشد
تا آنکه شود جانت را قوت
زان بادۀ عشق خلاصی یافت
از حوت طبیعت، صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شوری که ندارد تاب سکوت
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آن کیست که بستۀ بند تو نیست
یا آنکه اسیر کمند تو نیست
آن دل نه دلست که از خامی
در آتش عشق، سپند تو نیست
از راه سعادت گمراهست
آنکس که ارادتمند تو نیست
لقمان که هزارانش پند است
جز بندۀ حکمت و پند تو نیست
فرهاد تو را ای شیرین، لب
خوشتر ز شکر و قند تو نیست
کوته نظریم و مدیحۀ ما
زیبندۀ سرو بلند تو نیست
هر چند دُر افشاند طبعم
لیکن چکنم که پسند تو نیست
ای مفتقر اینجا رفرف عقل
لنگست و مجال سمند تو نیست
یا آنکه اسیر کمند تو نیست
آن دل نه دلست که از خامی
در آتش عشق، سپند تو نیست
از راه سعادت گمراهست
آنکس که ارادتمند تو نیست
لقمان که هزارانش پند است
جز بندۀ حکمت و پند تو نیست
فرهاد تو را ای شیرین، لب
خوشتر ز شکر و قند تو نیست
کوته نظریم و مدیحۀ ما
زیبندۀ سرو بلند تو نیست
هر چند دُر افشاند طبعم
لیکن چکنم که پسند تو نیست
ای مفتقر اینجا رفرف عقل
لنگست و مجال سمند تو نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گر باده دهد بر باد مرا
از غم بکند آزاد مرا
آن دل که بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
ای شاخۀ شمشاد از غم تو
شادم چه نخواهی شاد مرا
ای شاه قلمرو دل چه خوشست
بیداد ترا، فریاد مرا
سودای تو شیرۀ جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بیمی نکنم از سیل فنا
گر بر کند از بنیاد مرا
من مفتقرم کاین شور و نوا
آن غنچۀ خندان داد مرا
از غم بکند آزاد مرا
آن دل که بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
ای شاخۀ شمشاد از غم تو
شادم چه نخواهی شاد مرا
ای شاه قلمرو دل چه خوشست
بیداد ترا، فریاد مرا
سودای تو شیرۀ جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بیمی نکنم از سیل فنا
گر بر کند از بنیاد مرا
من مفتقرم کاین شور و نوا
آن غنچۀ خندان داد مرا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هرجا که بسوی تو می بینم
یک جا همه روی تو می بینم
دریای محیط دو گیتی را
یک قطره ز جوی تو می بینم
طغرای صحیفۀ هستی را
در طرۀ موی تو می بینم
ارکان اریکۀ حشمت را
در کعبۀ کوی تو می بینم
از صبح ازل تا شام ابد
یک نعمه ز هوی تو می بینم
نبود عجب ار خم گردون را
سرشار سبوی تو می بینم
من مفتقر سودا زده را
شوریدۀ بوی تو می بینم
یک جا همه روی تو می بینم
دریای محیط دو گیتی را
یک قطره ز جوی تو می بینم
طغرای صحیفۀ هستی را
در طرۀ موی تو می بینم
ارکان اریکۀ حشمت را
در کعبۀ کوی تو می بینم
از صبح ازل تا شام ابد
یک نعمه ز هوی تو می بینم
نبود عجب ار خم گردون را
سرشار سبوی تو می بینم
من مفتقر سودا زده را
شوریدۀ بوی تو می بینم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
تنها نه منم به کمند هوا
من رام رکوب العشق هویٰ
از من نه عجب که گنه کارم
وصفی الله عصی فغویٰ
جز اشک و سرشک من از دل من
من حدّث عن قلبی و رویٰ؟
رنجور ترا بهبودی نیست
اذ لیس لداء الحب دوا
شد ملک عراق پر از آشوب
ز سرود حجازی و شور و نوا
تو روح روان منی جانا
نکنی ز چه حاجت بنده روا
نه ز گریه مرا چشمی بینا
نه ز سوز غمت گوشی شنوا
ای شاخ گل تر من رحمی
بر مفتقر بی برگ و نوا
من رام رکوب العشق هویٰ
از من نه عجب که گنه کارم
وصفی الله عصی فغویٰ
جز اشک و سرشک من از دل من
من حدّث عن قلبی و رویٰ؟
رنجور ترا بهبودی نیست
اذ لیس لداء الحب دوا
شد ملک عراق پر از آشوب
ز سرود حجازی و شور و نوا
تو روح روان منی جانا
نکنی ز چه حاجت بنده روا
نه ز گریه مرا چشمی بینا
نه ز سوز غمت گوشی شنوا
ای شاخ گل تر من رحمی
بر مفتقر بی برگ و نوا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
آن سینه که تیر ترا هدفست
گنجینۀ معرفت و شرفست
دل گوهر نُه صدفست آری
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر که نرفته بچو کانت
گرگوی زراست کم از خزفست
کی آن تن لایق قربانی است
کاندر طلب آب و علفست
کوراست ز دیدار رخ تو
آن دیده که باز بهر طرفست
از زمزمۀ عشق تو کراست
گوشی که به نغمۀ چنگ و دفست
عمری که سرآمد در غم تو
سرمایۀ خرمی و شعفست
یک دختر فکر که هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
دری که ز منطق مفتقر است
پروردۀ آب و گل نجفست
گنجینۀ معرفت و شرفست
دل گوهر نُه صدفست آری
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر که نرفته بچو کانت
گرگوی زراست کم از خزفست
کی آن تن لایق قربانی است
کاندر طلب آب و علفست
کوراست ز دیدار رخ تو
آن دیده که باز بهر طرفست
از زمزمۀ عشق تو کراست
گوشی که به نغمۀ چنگ و دفست
عمری که سرآمد در غم تو
سرمایۀ خرمی و شعفست
یک دختر فکر که هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
دری که ز منطق مفتقر است
پروردۀ آب و گل نجفست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از هر گل شور نروید گل
شیرین سخنی سزد از بلبل
قمری صفت ار شوری داری
زیبنده بود هوس سنبل
در غمزۀ مست تو جادوئیست
دل برده ز مملکت بابل
سر حلقۀ اهل دلم لیکن
دیوانۀ حلقۀ آن کاکل
کی غلغلۀ شاهی شنود
تا یوسف حسن نه بیند غل
از جزء، نتیجۀ کل مطلب
تا آنکه شود پیوسته بکل
سودای مثال تو در سر من
گوئی افلاطون است و مُثُل
مجنون توام ای لیلی حسن
یا مفتقرم، ما شئت فقل
شیرین سخنی سزد از بلبل
قمری صفت ار شوری داری
زیبنده بود هوس سنبل
در غمزۀ مست تو جادوئیست
دل برده ز مملکت بابل
سر حلقۀ اهل دلم لیکن
دیوانۀ حلقۀ آن کاکل
کی غلغلۀ شاهی شنود
تا یوسف حسن نه بیند غل
از جزء، نتیجۀ کل مطلب
تا آنکه شود پیوسته بکل
سودای مثال تو در سر من
گوئی افلاطون است و مُثُل
مجنون توام ای لیلی حسن
یا مفتقرم، ما شئت فقل
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای در طلبت همۀ عالم گم
افلاطون رفته فرو در خم
سرگشتۀ کوی تواند افلاک
آشفتۀ موی تواند انجم
از شش جهت آوازۀ عشاق
بر خواسته تا فلک هفتم
در وادی عشق تو طفل رهند
پیران طریقت بل هُم هُم
کی مردم دیده ترا بیند
ای بیرون از افق مردم
بحریست عمیق پر از گرداب
یک قطرۀ اوست دو صد قلزم
گر شیر فلک باشی بمثل
دم در کش و هیچ مجنبان دم
زد دانۀ خال تو راه خیال
فریاد ز رهزنی گندم
یا آنکه ز پای طلب بنشین
یا مفقر از سر هستی قم
افلاطون رفته فرو در خم
سرگشتۀ کوی تواند افلاک
آشفتۀ موی تواند انجم
از شش جهت آوازۀ عشاق
بر خواسته تا فلک هفتم
در وادی عشق تو طفل رهند
پیران طریقت بل هُم هُم
کی مردم دیده ترا بیند
ای بیرون از افق مردم
بحریست عمیق پر از گرداب
یک قطرۀ اوست دو صد قلزم
گر شیر فلک باشی بمثل
دم در کش و هیچ مجنبان دم
زد دانۀ خال تو راه خیال
فریاد ز رهزنی گندم
یا آنکه ز پای طلب بنشین
یا مفقر از سر هستی قم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
از عشق تو اندر تاب و تبم
وز شوق تو در وجد و طربم
از شمۀ لطف تو سلمانم
وز شعلۀ قهر تو بو لهبم
هندوی بت خال تو شدم
رسوای تو در عجم و عربم
با سر ره عشق تو می پویم
گر مانده شود پای طلبم
من بندۀ حلقه بگوش توام
جز این نبود حسب و نسبم
خود را بشمار غلامانت
می آورم، و دور از ادبم
ای شام غمم را صبح امید
بازآ که شود چون روز، شبم
از عشق تو سینه لبالب غم
وز شوق تو آمده جان بلبم
گر سوخته مفتقرت چه عجب
از خامی مدعیان عجبم
وز شوق تو در وجد و طربم
از شمۀ لطف تو سلمانم
وز شعلۀ قهر تو بو لهبم
هندوی بت خال تو شدم
رسوای تو در عجم و عربم
با سر ره عشق تو می پویم
گر مانده شود پای طلبم
من بندۀ حلقه بگوش توام
جز این نبود حسب و نسبم
خود را بشمار غلامانت
می آورم، و دور از ادبم
ای شام غمم را صبح امید
بازآ که شود چون روز، شبم
از عشق تو سینه لبالب غم
وز شوق تو آمده جان بلبم
گر سوخته مفتقرت چه عجب
از خامی مدعیان عجبم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای روی تو قبلۀ حاجاتم
وی کوی تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشکوتم
گر سینه شود سینا چه عجب
گر جلوه کنی به میقاتم
تا خاک نشین ره تو شوم
شد جام جهان بین مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجینۀ کل کمالاتم
معمورۀ حسن تو کرده مرا
سرگشتۀ کوی خراباتم
گر بندۀ خویشم گردانی
بیزار ز کشف و کراماتم
ای یوسف حسن ازل نظری
کز عشق تو تا بابد ماتم
این است کلافۀ مفتقرت
این است بضاعت مزجاتم
وی کوی تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشکوتم
گر سینه شود سینا چه عجب
گر جلوه کنی به میقاتم
تا خاک نشین ره تو شوم
شد جام جهان بین مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجینۀ کل کمالاتم
معمورۀ حسن تو کرده مرا
سرگشتۀ کوی خراباتم
گر بندۀ خویشم گردانی
بیزار ز کشف و کراماتم
ای یوسف حسن ازل نظری
کز عشق تو تا بابد ماتم
این است کلافۀ مفتقرت
این است بضاعت مزجاتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
از جان بگذر جانان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
آنگاه ز جانان جان بطلب
با قلب سلیم اسلام بجو
پس مرتبۀ سلمان بطلب
از فتنۀ شرک جلّی و خفیّ
ایمن چه شوی ایمان بطلب
در وادی فقر بزن قدمی
پس دولت بی پایان بطلب
گر گنج حقائق می طلبی
از کنج دل ویران بطلب
ور گلشن خندان می جوئی
چشمی ز غمش گریان بطلب
گر بادۀ خام ترا باید
ای دل جگر بریان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سرچشمۀ جاویدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانی
از مفتقر نالان بطلب
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا بی خبری ز ترانۀ دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
روزانۀ نیک نمی بینی
بی ناله و آه شبانۀ دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد از دانۀ دل
از موج بلا ایمن گردی
آنگه که رسی به کرانۀ دل
از خانۀ کعبه چه می طلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانۀ دل
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
در راه غمت کردیم نثار
عمری بفسون و فسانۀ دل
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانه دل
هرگز نرسی به نشانۀ دل
روزانۀ نیک نمی بینی
بی ناله و آه شبانۀ دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کی سبزه دمد از دانۀ دل
از موج بلا ایمن گردی
آنگه که رسی به کرانۀ دل
از خانۀ کعبه چه می طلبی
ای از تو خرابی خانۀ دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانۀ دل
در مملکت سلطان وجود
گنجی نبود چو خزانۀ دل
در راه غمت کردیم نثار
عمری بفسون و فسانۀ دل
جانا نظری سوی مفتقرت
کاسوده شود ز بهانه دل
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بسامانی رسان یارا سر سودائی ما را
و گر نه ده شکیبائی دل شیدائی ما را
براق عقل در حیرت شود از رفرف طبعم
چه بیند گاه همت آسمان پیمائی ما را
بگلزار معارف بلبلم کن ای گل خوشبو
ببین دستان سرائی و چمن آرائی ما را
مناز ای گنبد مینا برفعت کین خم گردون
حبابی بیشتر نبود خم مینائی ما را
بفرما جلوه ای ای شمع جمع نرم جانبازان
ببین آنگاه چون پروانه بی پروائی ما را
بشکر آنکه یکتائی تو در اقلیم زیبائی
بخور گاهی بغمخواری غم تنهائی ما را
بعشق ذکر و فکر نقش باطل صرف شد عمری
بسوزان ای حقیقت دفتر دانائی ما را
شد از ترک عنایت بی نهایت مفتقر رسوا
چرا چندین پسندی خواری و رسوائی ما را
و گر نه ده شکیبائی دل شیدائی ما را
براق عقل در حیرت شود از رفرف طبعم
چه بیند گاه همت آسمان پیمائی ما را
بگلزار معارف بلبلم کن ای گل خوشبو
ببین دستان سرائی و چمن آرائی ما را
مناز ای گنبد مینا برفعت کین خم گردون
حبابی بیشتر نبود خم مینائی ما را
بفرما جلوه ای ای شمع جمع نرم جانبازان
ببین آنگاه چون پروانه بی پروائی ما را
بشکر آنکه یکتائی تو در اقلیم زیبائی
بخور گاهی بغمخواری غم تنهائی ما را
بعشق ذکر و فکر نقش باطل صرف شد عمری
بسوزان ای حقیقت دفتر دانائی ما را
شد از ترک عنایت بی نهایت مفتقر رسوا
چرا چندین پسندی خواری و رسوائی ما را
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
فروغ حسن تو داده است چشم بینا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را
بهر چه می نگرد جلوه طور سینا را
بگوش جان شنود هر که محرم راز است
ز آسمان و زمین نغمۀ «انا الله» را
لطیفۀ دل آگاه در صحیفۀ کون
کند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحۀ امکان شئون یک ذاتند
هزار اسم نمایند یک مسمی را
مکن ملامت شوریدگان بی سر و پا
نداند آدم شوریده سر، ز سر پا را
حکایت لب شیرین ز کوهکن بشنو
ببین پدیدۀ مجنون جمال لیلی را
حدیث عاشق صادق بجوی از وامق
وگر نه عذر بنه عشق روی عذرا را
پیام یار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوی مشک نافۀ چین
به چین زلف بتان، حلقه بین دل ما را
ز لوح سینه دلا رنگ خون زشت بشوی
به چشم پاک توان دید روی زیبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بیاموزی
چه خاک راه شوی عاشقان شیدا را