عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بیگانه گشتهام ز همه مدعای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتادهام چو سلسله دایم به پای خویش
جایی نمانده است که بیخود نرفتهام
با آنکه برنداشتهام پا ز جای خویش
یک لحظه بر مراد دل خود نبودهام
با آنکه سر نتافتهام از رضای خویش
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتادهام چو سلسله دایم به پای خویش
جایی نمانده است که بیخود نرفتهام
با آنکه برنداشتهام پا ز جای خویش
یک لحظه بر مراد دل خود نبودهام
با آنکه سر نتافتهام از رضای خویش
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
عشقم آتش زد به دل، در دیده مسکن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
این زمان عطر ریاحین برنمیتابد به باغ
دل که ترتیب دماغ از درد گلخن کردمش
عاجزم در دست دل، کاین شعله عالمفروز
سوحت تا نقش قدم، هرجا که مامن کردمش
زخم دل چون غنچه پنهان داشتم، خاکم به سر
کز دل آوردم، چو گل آرایش تن کردمش
سوی باغم گو مخوان کس، کز سرشک لالهگون
یک نفس هرجا نشستم، رشک گلشن کردمش
رسم طاعت، عشق بت از یاد قدسی برده بود
بردم از مسجد سوی دیر و برهمن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
این زمان عطر ریاحین برنمیتابد به باغ
دل که ترتیب دماغ از درد گلخن کردمش
عاجزم در دست دل، کاین شعله عالمفروز
سوحت تا نقش قدم، هرجا که مامن کردمش
زخم دل چون غنچه پنهان داشتم، خاکم به سر
کز دل آوردم، چو گل آرایش تن کردمش
سوی باغم گو مخوان کس، کز سرشک لالهگون
یک نفس هرجا نشستم، رشک گلشن کردمش
رسم طاعت، عشق بت از یاد قدسی برده بود
بردم از مسجد سوی دیر و برهمن کردمش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آن بلبلم که ناله بهر قفس کشم
گر غنچه بشکفد، قدم از باغ پس کشم
دست از ستم مدار، که از بیم خوی تو
در روز حشر هم نتوانم نفس کشم
دنبال محمل تو خروشان فتادهام
تا نالهای به روی صدای جرس کشم
تا خار راه هم نشوند اهل روزگار
دامن چو شعله کاش بر این مشت خس کشم
مرغان باغ، شیفته ناله منند
گر نالهای کشم همه در راه قفس کشم
گر غنچه بشکفد، قدم از باغ پس کشم
دست از ستم مدار، که از بیم خوی تو
در روز حشر هم نتوانم نفس کشم
دنبال محمل تو خروشان فتادهام
تا نالهای به روی صدای جرس کشم
تا خار راه هم نشوند اهل روزگار
دامن چو شعله کاش بر این مشت خس کشم
مرغان باغ، شیفته ناله منند
گر نالهای کشم همه در راه قفس کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
شمعیم و تن ز اشک دمادم گداختیم
داغیم و از تبسم مرهم گداختیم
از بس که کردهایم به غم، خویش را غلط
غم ناتوان و ما ز تب غم گداختیم
ای جان برو، چو عهد دلم تازه کرد غم
کز اختلاط ساخته هم، گداختیم
در مهر شعله ز آتش پروانه سوختیم
در عشق گل ز غیرت شبنم گداختیم
کس تهمت شفا ننهد بر مریض عشق
قدسی ز لاف عیسی مریم گداختیم
داغیم و از تبسم مرهم گداختیم
از بس که کردهایم به غم، خویش را غلط
غم ناتوان و ما ز تب غم گداختیم
ای جان برو، چو عهد دلم تازه کرد غم
کز اختلاط ساخته هم، گداختیم
در مهر شعله ز آتش پروانه سوختیم
در عشق گل ز غیرت شبنم گداختیم
کس تهمت شفا ننهد بر مریض عشق
قدسی ز لاف عیسی مریم گداختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تا آفرین شست تو گوید زبان زخم
پیکان زبان خویش کند در دهان زخم
یک دم بمان چو زخم زدی، تا که بشنوی
تحسین تیغ خود ز لب خونفشان زخم
جنس جفا کسی نستاند به نیم جو
جایی که تیغ یار گشاید دکان زخم
بس گرم شکر گفتن بازوی قاتل است
ترسم که تیغ، آب شود در دهان زخم
دل را پر از ذخیره لذت کند کنار
غلتد چو نیم بسمل تو در میان زخم
زخم خدنگ عشق چو درمانپذیر نیست
بیهوده، ای مسیح مکن امتحان زخم
قدسی دلم شکاف شکاف است در درون
بر سینه گرچه نیست ز بیرون نشان زخم
پیکان زبان خویش کند در دهان زخم
یک دم بمان چو زخم زدی، تا که بشنوی
تحسین تیغ خود ز لب خونفشان زخم
جنس جفا کسی نستاند به نیم جو
جایی که تیغ یار گشاید دکان زخم
بس گرم شکر گفتن بازوی قاتل است
ترسم که تیغ، آب شود در دهان زخم
دل را پر از ذخیره لذت کند کنار
غلتد چو نیم بسمل تو در میان زخم
زخم خدنگ عشق چو درمانپذیر نیست
بیهوده، ای مسیح مکن امتحان زخم
قدسی دلم شکاف شکاف است در درون
بر سینه گرچه نیست ز بیرون نشان زخم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ما جهان را رخ ز آب چشم گریان شستهایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شستهایم
نوعروس عشق را گلگونهای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شستهایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحتهای پنهان شستهایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شستهایم
از ترشحکردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شستهایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شستهایم
نوعروس عشق را گلگونهای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شستهایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحتهای پنهان شستهایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شستهایم
از ترشحکردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شستهایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مردم ز تیرگی، نفسی بینقاب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمیخورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژهای تر نمیکند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمیخورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژهای تر نمیکند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
چو شمع امشب مرا در محفلش بار است پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمیآید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمییابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار میگوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمیدارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمیآید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمییابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار میگوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمیدارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجهام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیدهام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، میدانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجهام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیدهام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، میدانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
هرگوشه چو مینا، صنم حور سرشتی
در زیر فلک نیست چو میخانه بهشتی
تنگ است چنان عرصه افلاک که گویی
چون خانه خم گشته بنا، بر سر خشتی
چون غنچه که باشد که گریبان نکند چاک؟
آواز نی و جام می و دامن کشتی
آن گریه کجا رفت که طوفان صفتش را
بر صفحه دریا به خط موج نوشتی؟
دیدند دغا باختن کعبه روان را
آن قوم که بر کعبه گزیدند کنشتی
خم بر سر خود داد ز افتادگیاش جای
در میکده کمتر نتوان بود ز خشتی
نامم نتوان برد ز خواری برش امروز
آن روز کجا شد که به من نامه نوشتی
قدسی خبرت نیست که در میکده عشق
هر گوشه بهشتیست نهان در ته خشتی
در زیر فلک نیست چو میخانه بهشتی
تنگ است چنان عرصه افلاک که گویی
چون خانه خم گشته بنا، بر سر خشتی
چون غنچه که باشد که گریبان نکند چاک؟
آواز نی و جام می و دامن کشتی
آن گریه کجا رفت که طوفان صفتش را
بر صفحه دریا به خط موج نوشتی؟
دیدند دغا باختن کعبه روان را
آن قوم که بر کعبه گزیدند کنشتی
خم بر سر خود داد ز افتادگیاش جای
در میکده کمتر نتوان بود ز خشتی
نامم نتوان برد ز خواری برش امروز
آن روز کجا شد که به من نامه نوشتی
قدسی خبرت نیست که در میکده عشق
هر گوشه بهشتیست نهان در ته خشتی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶