عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
آتشی کز هجر یوسف در دل یعقوب بود
در دل خونین من دوش از غم محبوب بود
همچو نوح از اشک چشمم کردطوفانی به پا
بر دل من آفرین کز صبر چون ایوب بود
بهر موسی جلوه گر نوری که شددرکوه طور
پرتوی از عارض آن شوخ شهر آشوب بود
سرو را کردم شبیه قامت رعنای دوست
منفعل گشتم چو دیدم ساق سرو از چوب بود
ماه راگفتم به روی یار دارد نسبتی
خوب چون دیدم رخ ماه از کلف معیوب بود
ترک من خوب است سر تا پا همین خویش بداست
کاش چون پا تا سر اوخوی اوهم خوب بود
کردم اندر مقدم جانان سرو جان را نثار
گفت چیزی دیگر آر این تحفه نامرغوب بود
بود بس شاعر ولی چون منکسی از عشق دوست
نه بلنداقبال ونه شعرش بدین اسلوب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر از نقطه موهوم نشان خواهدبود
به گمانم رسد آن تنگ دهان خواهدبود
رفت دل در بر دلدار و شداسوده زغم
آری آن کو رسد آنجا به امان خواهد بود
تاکند سرو قدی جا به کنارم شب وروز
دامنم جوی و در او اشک روان خواهد بود
باغبان زود به رویم درگلشن بگشا
که چو بر هم بزنی مژه خزان خواهدبود
بوئی آرد ز سر زلف توگر بادصبا
به نثار رهش از ما دل وجان خواهدبود
سوزداز پرتو رخسار تو دل در بر من
حال دل ریش رخت ماه وکتان خواهد بود
گر نوازی بنواز ار بگدازی بگداز
کانچه میل تو بودمیل من آن خواهد بود
تو به من عهد ببستی و شکستی لیکن
عهدمن با توهمان است و همان خواهدبود
شب شعبان چوخوری باده چنان خور که به صبح
همه گویند که عید رمضان خواهد بود
از چه باشد حسدت ای که به فردا جسدت
خاک زیر لگد کوزه گران خواهد بود
یار درپرده واز دیده نهان است ولی
چشم بینا اگرت هست عیان خواهد بود
بخت بیدار اگر یار بلنداقبال است
هجر دلدار نصیب دگران خواهدبود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود
حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود
ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف داشت
سروچون قدتوبود ار سرو سیمین ساق بود
صفحه روی تو نیکومستندی شد به حسن
گرچه دیدم خطی ازعنبر بر او الحاق بود
طاق یا جفت آنچه داری دل زما بردی گرو
جفت ابروی توچون در دلربائی طاق بود
نیش کز شست توخوردم خوشترم ازنوش گشت
زهر کز دست تو آمد بهتر از تریاق بود
گر نمی بست آن بت شیرازیم شیرازه اش
دفتر حسن نکویان تاکنون اوراق بود
آن دهانی را که میگفتند داری دیدمش
تنگ تر از چشم مور واز دل عشاق بود
در برمن از غم آن آتشین رخ سوخت دل
چون غمش سوزنده تر ز آتش دلم حراق بود
از بلند اقبال تا جان خواستی ایثار کرد
تا نفرمائی که جان دادن به پیشش شاق بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
من پی دلبر واو را بر دل منزل بود
دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود
تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم
لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود
«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»
کوشش ما ودل ما همه بیحاصل بود
آخر اندر خم زلف توبه زنجیر افتاد
دل که دیوانه شد از عشق رخت عاقل بود
بی گنه طره طرار تواندر بند است
ترک مستت دل مسکین مرا قاتل بود
دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من
مایل مهر ودل تو به جفا مایل بود
زاهد شهر که می داد ز می توبه به ما
کار او بود ریا وعلمش باطل بود
دوش دیدیم به میخانه به پای خم می
مست افتاده چه لایشعر ولایعقل بود
می شدم شهره عالم به بلنداقبالی
التفات تو به حال دلم ار شامل بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
دل زخمدار و طره او مشکبو بود
ناسور اگر دلم کند از بوی او بود
تا درکنار من بنشیند سهی قدی
از چشمه های چشم کنارم چو جو بود
شیرین تر است در برم از شکر ار چه یار
هم تلخ گوی باشد وهم تندخو بود
دل آرزو کند که زندبوسه ها بر او
در هر لبی که از لب او گفتگو بود
دیدیم بود چین وختن تبت وتتار
ما را گمان که زلف تویک مشت موبود
دلبر نشسته در بر دل روز و شب چرا
دل غافل است واین همه در جستجو بود
گفتی که درجهان چه به دل داری آرزو
وصل تو است اگر به دلم آرزو بود
اقبال هر که را که بلنداست همچومن
بی پرده دلبرش به برش روبرو بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
روشنی کف موسی همه ازروی تو بود
تیرگی دل فرعون هم ازموی تو بود
دم عیسی که از او عظم رمیم احیا شد
رمزی از معجزه لعل سخنگوی تو بود
از بهشت آن همه تعریف که زاهد می کرد
چو رسیدیم همه وصف سر کوی تو شد
آن همه وصف که از کوثر وطوبی می گفت
چون بدیدیم لب وقامت دلجوی توبود
آن هلالی که عیان گشت و شدانگشت نما
قد خمیده چوکمان از خم گیسوی تو بود
ره نبردیم به سوی توزهر سوگر چه
شاهراهی به دوراهی همه را سوی توبود
کوه را کس نتواندکند ازجا دل من
که زجا کنده شد از قوت بازوی تو بود
این پریشانی حال دلم امروزی نیست
کز ازل بود پریشان وز گیسوی تو بود
نام کردند از آن روی بلند اقبالم
که چوزلفت سر من دوش به زانوی تو بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دلم از موی توآشفته چنان است که بود
عشق روی توهمان آفت جان است که بود
گر سراغ از دل گم گشته من میجوئی
همچنان گمشده بی نام ونشان است که بود
از قدخم شده ام گر خبری می خواهی
ز ابروان توهمان طور کمان است که بود
وگر ازچشم من وگریه اومی پرسی
همچنان رودی از این چشمه روان است که بود
گر توآن عهد که بستی بشکستی چودلم
عهد من با تودرست است و همان است که بود
عجب از آه دل ما که ندارد اثری
زآنکه میل دل دلدار بر آن است که بود
خر چوشد خسته و وامانده سبکبار شود
همچنان بار من خسته گران است که بود
می کشد زحمت بیهوده طبیبم به علاج
که مرا درد همان دردنهان است که بود
منگر بر دل زارم که بلند اقبال است
این همان خون جگر پست نوان است که بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دوش از برما یار نهان گشت وبری بود
دل بردن و پنهان شدن آئین پری بود
دیدیم به صید دل ما هست چو شهباز
شوخی که به هنگام روش کبک دری بود
می شدکه شبیهش به رخ یار نمائیم
بر روی مه ار زلف چومشک تتری بود
ز اعجاز زد ار پیش لب دلبر ما دم
عیسی مکنش عیب که از بی پدری بود
یار است برما وهمی ما به سراغش
چون فاخته کوکو گو از بی بصری بود
هر بی سروپائی چومن از عشق زنددم
کی عشق رخ یار بدین مختصری بود
ز آه دل ما نرم نگردید دل دوست
کی آتش سوزنده بدین بی اثری بود
هر کس که بلند اقبال او را شده چون من
از وصل رخ دوست ز آه سحری بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
پرده را بردار از رخسار بود
مات وحیرانم کن از دیدار خود
بنگر اندر آینه بر روی خویش
تا بگردی عاشق رخسار خود
بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک
شانه کش بر زلف عنبر بار خود
لاله سان خونین دلم را داغدار
کرده ای از نرگس بیمار خود
ای بت ترسا چو صنعان عاقبت
بت پرستم کردی از زنار خود
ای شده ضحاک عهد ما ز ما
تا به کی گیری دمار از مار خود
شد کنارم گلشن از بس ریختم
بی توخون از دیده خونبار خود
بربلنداقبال خویش انعام کن
بوسه ای از لعل شکر بار خود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چهر تو آتش است وزلفت دود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گهی که طره طرار او به تاب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبیه زلف ورخ یار آیدم به نظر
به برج عقرب ومیزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستی
وگرنه پیش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سیل
همی ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بی حساب رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود
اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود
من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین
امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود
من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا
زآن لاله رو خواهددلم آسوده از الا شود
جنی که من دارم به تن گورو بر جانان من
کآب روان از هر کجا لابد سوی دریا شود
بگذار جان و دل به کف شو پیش تیر اوهدف
باران رود چون در صدف ز آن لوء لوء لا لا شود
تا کی زدنیا غم خوری به باشد ار غم کم خوری
زیرا که دنیا را غنی ناید اگر بی ما شود
گفتم بلند اقبال را آشفته گوئی تا به کی
گفتاکه در زنجیر آن گیسو مرا تا جا شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
سر بزن از زلف اگر خواهی که دلبرتر شود
شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری
چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب
چهره بنما تا هر آنکس بیندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبی درخواب بینم زلف مشکین تو را
بسترم خوشبوی تر از طبله عنبر شود
یا بده صبری که دیگر طاقت دوری نماند
یا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بیش ازین مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طایر بی پر شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نگاه بر رخ خوبان اگر گناه شود
مرا بهل که به رویت همی نگاه شود
اگر که پر هما نیست زلف تو از چیست
به فرق هر که زندسایه پادشاه شود
تو را چو طره سیاه است وچشم ومژه سیاه
غمی ندارم اگر بخت من سیاه شود
نه همچو موی توخوشبوی گشته عنبر ومشک
نه همچو روی تو تابنده مهر وماه شود
به مهر وماه نمودم شبیه روی تو را
ز من مرنج اگر بر من اشتباه شود
کند شبیه کس ار مهر و ماه را به رخت
به پیش روی تو باید که عذر خواه شود
غبار خط به رخت ز آه من نشست آری
مگر نه تیره رخ آئینه را زآه شود
تو آن گلی که چواندر چمن شوی پیدا
به پیش روی تو گل خوار چون گیاه شود
به دهر خواهد اگر کس شودبلند اقبال
بیایدش که به پستی چوخاک راه شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گلگون چو روی یار من از غازه می شود
داغ دل من از غم اوتازه می شود
از یادچشم وچهره او اشک وبخت من
سرخ وسیه چو سرمه وچون غازه می شود
اوجا به شهر دارد ودارم عجب از آنک
بیرون به سیر باغ ز دروازه می شود
هر گه به یاد آیدم آن چشم نیمخواب
اعضای من زشوق به خمیازه می شود
بی پرده دید هر که رخ دوست را چومن
داندکه حسن تا به چه اندازه می شود
ای دل نگفتمت که مگو وصف روی دوست
دیدی نگفته شهر پر آوازه می شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ای باعث ایجاد جهان احمد محمود
ای گشته جهان وآنچه در او بهر تو موجود
لعل تو روانبخش تر از عیسی مریم
زلف تو زره سازتر از حضرت داود
پیش که برم حاجت وآرم به کجا روی
گردم اگر از درگه تو رانده ومردود
همچون دگران بود وصال تو نصیبم
می بود مرا نیز اگر طالع مسعود
اندر تن من نیست به جز عشق تومدغم
اندر دل من نیست مگر وصل تومقصود
کوراه که روی سوی توآریم به زاری
کزچار جهت بر رخ ما ره شده مسدود
اقبال بلندی که مرا بود ز عشقت
شد از بر منز انده هجران تو مفقود