عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بهشت روی تو را پاک دیده یی باید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چو چشم مست بدان زلف تابدار آید
اسیر بند کمندت به اختیار آید
دلی که در شکن زلف بیقرار افتاد
عجب بود که دگر با سر قرار آید
نظر جدا نکند از کمان ابرویت
اگر ز چشم تو صد تیر بر شکار آید
میان چشم جهان بین خود کنم جایش
اگر زکوی تو گردی بدین دیار آید
روم به کوی تو پنهان و غیر تم باشد
بران سگی که دران منزل آشکار آید
برای مهره مقصود پیش چندین خصم
که راست زهره که اندر دهان مار آید
فتاد کشتی ها در میان غرقابی
که راضیم که یکی تخته با کنار آید
کشم ملامت عشقت به رسم سربازان
به راه عشق سلامت کجا به کار آید
تو را ندید ملامتگرم و گر بیند
ز گفته های خود انصاف شرمسار آید
هزار سال به آب حیات و خاک بهشت
بپرورند مگر زین گلی به بار آید
چو بلبلان به زمستان همام خاموش است
در انتظار مگر بوی نو بهار آید
اسیر بند کمندت به اختیار آید
دلی که در شکن زلف بیقرار افتاد
عجب بود که دگر با سر قرار آید
نظر جدا نکند از کمان ابرویت
اگر ز چشم تو صد تیر بر شکار آید
میان چشم جهان بین خود کنم جایش
اگر زکوی تو گردی بدین دیار آید
روم به کوی تو پنهان و غیر تم باشد
بران سگی که دران منزل آشکار آید
برای مهره مقصود پیش چندین خصم
که راست زهره که اندر دهان مار آید
فتاد کشتی ها در میان غرقابی
که راضیم که یکی تخته با کنار آید
کشم ملامت عشقت به رسم سربازان
به راه عشق سلامت کجا به کار آید
تو را ندید ملامتگرم و گر بیند
ز گفته های خود انصاف شرمسار آید
هزار سال به آب حیات و خاک بهشت
بپرورند مگر زین گلی به بار آید
چو بلبلان به زمستان همام خاموش است
در انتظار مگر بوی نو بهار آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
سال ها باید که چون تو ماهی از دوران برآید
یا چو بالای تو سروی خوش زسروستان بر آید
در میان کفر زلفت نور ایمان می نماید
پیش زلف کافر تو مؤمن از ایمان بر آید
چون تماشارا در آبیای نگارستان به بستان
نعره های عشق بازان از گل خندان بر آید
چشم مستت گر نماید التفاتی سوی یاران
بر تو دشواری نباشد کار ما آسان بر آید
چشمهٔ خورشید روزی لایق رویت نیفتد
تا قیامت گرچه گرد گنبد دوران بر آید
پیش آن لب مانده حیران می دهم جان حیف باشد
گر بر آب زندگانی تشنه یی از جان بر آید
کی همام خسته دل را جان بیاساید زمانی
گر نه بوی مشک بوی از منزل جانان بر آید
یا چو بالای تو سروی خوش زسروستان بر آید
در میان کفر زلفت نور ایمان می نماید
پیش زلف کافر تو مؤمن از ایمان بر آید
چون تماشارا در آبیای نگارستان به بستان
نعره های عشق بازان از گل خندان بر آید
چشم مستت گر نماید التفاتی سوی یاران
بر تو دشواری نباشد کار ما آسان بر آید
چشمهٔ خورشید روزی لایق رویت نیفتد
تا قیامت گرچه گرد گنبد دوران بر آید
پیش آن لب مانده حیران می دهم جان حیف باشد
گر بر آب زندگانی تشنه یی از جان بر آید
کی همام خسته دل را جان بیاساید زمانی
گر نه بوی مشک بوی از منزل جانان بر آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن نه نقشی ست که در خاطر نقاش آید
فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید
گر به چشم خوش او در نگرد مستوری
زهد بگذارد و در شیوه او باش آید
حسن بسیار بود لیک زمان ها باید
تا یکی از همه خوبان به جهان فاش آید
چیست برگ گل رعنا که به رویش ماند
سرو خود کیست که در معرض بالاش آید
وصف آن لعل گهر پوش کسی را زیبد
که زبانش که تقریر گهر پاش آید
عشق ورزیدن از کار سراندازان است
این نه کاریست که از مردم خوش باش آید
چون تمنای وصالی کند از دوست همام
ای دریغا که جواب از لب او باش آید
فرخ آن چشم که بر طلعت زیباش آید
گر به چشم خوش او در نگرد مستوری
زهد بگذارد و در شیوه او باش آید
حسن بسیار بود لیک زمان ها باید
تا یکی از همه خوبان به جهان فاش آید
چیست برگ گل رعنا که به رویش ماند
سرو خود کیست که در معرض بالاش آید
وصف آن لعل گهر پوش کسی را زیبد
که زبانش که تقریر گهر پاش آید
عشق ورزیدن از کار سراندازان است
این نه کاریست که از مردم خوش باش آید
چون تمنای وصالی کند از دوست همام
ای دریغا که جواب از لب او باش آید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دوستان از دوستان یاد آورید
عهد یار مهربان یاد آورید
گر ز یاری یک زمان آسوده اید
وقت دوری آن زمان یاد آورید
چون بگوید نکته یی شیرین لبی
آن لب شکتر فشان یاد آورید
تشنگان را در میان بادیه
سبزه و آب روان یاد آورید
طوطی شیرین نفس را در قفس
کشور هندوستان یاد آورید
جان علوی را درین زندان خاک
مجلس روحانیان یاد آورید
آدم محبوس را در آب و گل
از بهشت جاودان یاد آورید
این جهان چون منزل راحت نبود
عیش های آن جهان یاد آورید
در زمان از بی زمانی دم زنید
در مکان از لامکان یاد آورید
از همام این نظم را چون بشنوید
بیت آن صاحب قرآن یاد آورید
پیل را هندوستان یاد آورید
مرغ را از آشیان یاد آورید
عهد یار مهربان یاد آورید
گر ز یاری یک زمان آسوده اید
وقت دوری آن زمان یاد آورید
چون بگوید نکته یی شیرین لبی
آن لب شکتر فشان یاد آورید
تشنگان را در میان بادیه
سبزه و آب روان یاد آورید
طوطی شیرین نفس را در قفس
کشور هندوستان یاد آورید
جان علوی را درین زندان خاک
مجلس روحانیان یاد آورید
آدم محبوس را در آب و گل
از بهشت جاودان یاد آورید
این جهان چون منزل راحت نبود
عیش های آن جهان یاد آورید
در زمان از بی زمانی دم زنید
در مکان از لامکان یاد آورید
از همام این نظم را چون بشنوید
بیت آن صاحب قرآن یاد آورید
پیل را هندوستان یاد آورید
مرغ را از آشیان یاد آورید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید
حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
بی نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت
تشنه یی جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید
گرچه زحمت بافت دل باری مراهم راحتی ست
کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید
تا خرامان دیده ام بالای چون سرو تو را
کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید
چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت
با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید
از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا
خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید
بادچون بگذشت برزلف پراز چین تو گفت
مشک می بایدازین کشور به ترکستان کشید
در جهان دانی که داند اندکی حال همام
وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید
عاجزی سرگشته یی داند که در راه حجاز
تشنگیها از هوای گرم تابستان کشید
حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید
بی نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت
تشنه یی جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید
گرچه زحمت بافت دل باری مراهم راحتی ست
کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید
تا خرامان دیده ام بالای چون سرو تو را
کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید
چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت
با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید
از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا
خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید
بادچون بگذشت برزلف پراز چین تو گفت
مشک می بایدازین کشور به ترکستان کشید
در جهان دانی که داند اندکی حال همام
وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید
عاجزی سرگشته یی داند که در راه حجاز
تشنگیها از هوای گرم تابستان کشید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
نفس کافر کیش را عشق تو در ایمان کشید
دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید
در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر
نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید
آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف
ابر نیسانی به دوش از بهر او باران کشید
روح قدسی کشت عیسی را معاین تاکه او
رخت خود زین خاکدان بر گنبد گردان کشید
پادشاهی داد یوسف را سعادت بعد از انک
هم اسیر چاه شد هم زحمت زندان کشید
جان تن آسوده را بار ریاضت بر نهاد
دید دل آسایشی چون جسم بار جان کشید
جان مشتاقان کشد از غمزهٔ جادوی تو
آن جفاکز دست امت عیسی عمران کشید
تا خرامان دید بالای تو را چشم همام
کافرم گر خاطرم دیگر به سروستان کشید
دیو را حکم سلیمان باز در فرمان کشید
در میان ظلمت آب زندگانی جست خضر
نور توفیقش به سوی چشمهٔ حیوان کشید
آرزوی آب شیرین بافت در دریا صدف
ابر نیسانی به دوش از بهر او باران کشید
روح قدسی کشت عیسی را معاین تاکه او
رخت خود زین خاکدان بر گنبد گردان کشید
پادشاهی داد یوسف را سعادت بعد از انک
هم اسیر چاه شد هم زحمت زندان کشید
جان تن آسوده را بار ریاضت بر نهاد
دید دل آسایشی چون جسم بار جان کشید
جان مشتاقان کشد از غمزهٔ جادوی تو
آن جفاکز دست امت عیسی عمران کشید
تا خرامان دید بالای تو را چشم همام
کافرم گر خاطرم دیگر به سروستان کشید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای سراندازان سراندازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دوش از لبت ربوده ام ای مهربان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
این نه دردیست که بی دوست بود درمانش
عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش
ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
به نصیحت که مده جان به لبش
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش
خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش
شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش
عقل گوید خنک آن جان که نصیبی بود از جانانش
ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان
عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
به نصیحت که مده جان به لبش
چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
غنچه برخنده خود خنده زند وقت سحر
گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
هر رهی را که در و پای نهی پایانی ست
جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی
کیش من آن که شود جان و دلم قر بانش
خاک پایش چو منی را نرسد می کوشم
که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
هستی خویش نهادم همه در وجه رخش
گفت کاسانه نفروشم ندهم ارزانش
شد خیال سر زلفت سبب کفر همام
روی بنمای که تا تازه شود ایمانش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
برو با ماصلاح و زهد مفروش
که من پندت نخواهم کرد در گوش
ملامت آتش دل می کند تیز
به آتش کی نشیند دیگ را جوش
شما را سلسبیل و حوض کوثر
مرا آب حیات از چشمه نوش
مرا امروز با سر عشق بازی ست
که در پای خیالت داشتم دوش
من خاکی که باشم کاسمان را
همی زیبد مه تابان در آغوش
اگر سر خاک پایت را بشاید
کشیدن بار باشد بر سر دوش
شکایت داشتم از دوست بسیار
چو آمد شد حکایت ها فراموش
نظر کردن به رویت چون توانم
که چون بویی شنیدم رفتم از هوش
بدگویایی نشد کس محرم دوست
قناعت کن به بینایی و مخروش
همام افسانه عشقش مکن فاش
زفان حال خود گوید که خاموش
که من پندت نخواهم کرد در گوش
ملامت آتش دل می کند تیز
به آتش کی نشیند دیگ را جوش
شما را سلسبیل و حوض کوثر
مرا آب حیات از چشمه نوش
مرا امروز با سر عشق بازی ست
که در پای خیالت داشتم دوش
من خاکی که باشم کاسمان را
همی زیبد مه تابان در آغوش
اگر سر خاک پایت را بشاید
کشیدن بار باشد بر سر دوش
شکایت داشتم از دوست بسیار
چو آمد شد حکایت ها فراموش
نظر کردن به رویت چون توانم
که چون بویی شنیدم رفتم از هوش
بدگویایی نشد کس محرم دوست
قناعت کن به بینایی و مخروش
همام افسانه عشقش مکن فاش
زفان حال خود گوید که خاموش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش
ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
لذت آب ز سیراب نباید پرسید
این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال
به فراغت شود و می خورد از هجران نیش
مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است
التفاتی به جهان زان ننماید درویش
عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند
مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش
عشق حالی ست عجب زان نتوان داد نشان
نرسیده ست به ما مدعیان نامی بیش
تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری
چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش
ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است
تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش
ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
لذت آب ز سیراب نباید پرسید
این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال
به فراغت شود و می خورد از هجران نیش
مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است
التفاتی به جهان زان ننماید درویش
عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند
مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش
عشق حالی ست عجب زان نتوان داد نشان
نرسیده ست به ما مدعیان نامی بیش
تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری
چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش
ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است
تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش
بار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
آفتابی ست که از دید؛ کس نیست دریغ
گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
آشنایی نبود جان تو را با جانان
تا به خود باشی وداری سر بیگانه و خویش
هر که برخاست خیال در جهان از نظرش
پادشاهی ست به معنی و به صورت درویش
نفس در راه محبت جو کم از کم گردد
قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش
دل که ایمان وی از نور رخ جانان است
چون سر زلف دلارام بود کافر کیش
ای همام این سخنان تو نه طرزی ست که آن
باز یا بند به فکر و خرد دور اندیش
بار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
آفتابی ست که از دید؛ کس نیست دریغ
گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
آشنایی نبود جان تو را با جانان
تا به خود باشی وداری سر بیگانه و خویش
هر که برخاست خیال در جهان از نظرش
پادشاهی ست به معنی و به صورت درویش
نفس در راه محبت جو کم از کم گردد
قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش
دل که ایمان وی از نور رخ جانان است
چون سر زلف دلارام بود کافر کیش
ای همام این سخنان تو نه طرزی ست که آن
باز یا بند به فکر و خرد دور اندیش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
که می گوید که هست این صورت از گل
همه لطفی همه جانی همه دل
نه انسان گر ملک روی تو بیند
شود حیران بران شکل و شمایل
سعادت باد رویت را در آن روز
که گردد آفتاب و ماه زایل
تماشا را به روز حشر رضوان
به استقبالت آید یک دو منزل
لب میگون و چشم نیم مستت
کند تدبیر عاقل جمله باطل
مغان خورشید را زان می پرستند
که از حسن رخت هستند غافل
سر دیوانگی دارد خردمند
مگر زلفت کشد در وی سلاسل
بجز افسانه حسنت نگویند
حدیثی با نمک در هیچ محفل
همام از بندگی دارد توقع
قبولی تا شود مقبول و مقبل
همه لطفی همه جانی همه دل
نه انسان گر ملک روی تو بیند
شود حیران بران شکل و شمایل
سعادت باد رویت را در آن روز
که گردد آفتاب و ماه زایل
تماشا را به روز حشر رضوان
به استقبالت آید یک دو منزل
لب میگون و چشم نیم مستت
کند تدبیر عاقل جمله باطل
مغان خورشید را زان می پرستند
که از حسن رخت هستند غافل
سر دیوانگی دارد خردمند
مگر زلفت کشد در وی سلاسل
بجز افسانه حسنت نگویند
حدیثی با نمک در هیچ محفل
همام از بندگی دارد توقع
قبولی تا شود مقبول و مقبل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
زهی مقبل که شد پیش تو مقبول
بود دایم به سودای تو مشغول
اگر از رویت نیابد عقل نوری
ز بینایی شود جاوید معزول
مثال روی تو با دیدۀ ما
مثال آفتاب و چشم معلول
حیات جاودانی آن کسی یافت
که شده از تیر مژگان تو مقتول
چه حاصل اهل حکمت را از تحصیل
چو غیر از گفت و گویی نیست محصول
گر از عشقت کنم شکلی تصور
نه جنس وفصل ونه موضوع ومحمول
همام از عشق گوید داستان ها
که با معشوق نتوان گفت معقول
بود دایم به سودای تو مشغول
اگر از رویت نیابد عقل نوری
ز بینایی شود جاوید معزول
مثال روی تو با دیدۀ ما
مثال آفتاب و چشم معلول
حیات جاودانی آن کسی یافت
که شده از تیر مژگان تو مقتول
چه حاصل اهل حکمت را از تحصیل
چو غیر از گفت و گویی نیست محصول
گر از عشقت کنم شکلی تصور
نه جنس وفصل ونه موضوع ومحمول
همام از عشق گوید داستان ها
که با معشوق نتوان گفت معقول
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چشم خودرا دوست میدارم که رویش دیده ام
عاشقم بر گوش خود کاواز او بشنیده ام
ای حریفان من درین مذهب نه امروز آمدم
عشق او در مجلس روحانیان ورزیده ام
چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست
من به پهلو زان جهان تا این جهان گردیده ام
عالم صورت حجاب روی معشوق من است
پرتوی از حسن تو در روی خوبان دیده ام
سرو را گفتم چرا می لرزی از باد صبا
گفت دارد بوی او از بوی او لرزیده ام
در گلستان بار ما وقت سحر چون میگذشت
گفت گل انصاف من بر روی خود خندیده ام
لاله و گل را به یاد رنگی او بوییده ام
مشک را بر بوی زلفش بر گریبان بسته ام
عاشقم بر گوش خود کاواز او بشنیده ام
ای حریفان من درین مذهب نه امروز آمدم
عشق او در مجلس روحانیان ورزیده ام
چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست
من به پهلو زان جهان تا این جهان گردیده ام
عالم صورت حجاب روی معشوق من است
پرتوی از حسن تو در روی خوبان دیده ام
سرو را گفتم چرا می لرزی از باد صبا
گفت دارد بوی او از بوی او لرزیده ام
در گلستان بار ما وقت سحر چون میگذشت
گفت گل انصاف من بر روی خود خندیده ام
لاله و گل را به یاد رنگی او بوییده ام
مشک را بر بوی زلفش بر گریبان بسته ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هزاران نقش گوناگون ببستم
به دستانی مگر آیی به دستم
گهی در جست و جویت می دویدم
گهی در خاک کویت می نشستم
رسولان را به حضرت نیست باری
به پیغامی صبا را می فرستم
گرم کاری از این در برنیاید
همان جویای مشتاقم که هستم
نه امروز آمدم در مذهب عشق
درین سرمستی از روز الستم
شرابی بر کف جانم نهادی
که از بویش هنوز افتاده مستم
من این آینه های مختلف را
برای عکس رویت می پرستم
چو نام بندگی بر من فکندی
زننگی نسبت خود باز رستم
چو باری بود بر جان این همامم
ازو وز صحبت او باز جستم
به دستانی مگر آیی به دستم
گهی در جست و جویت می دویدم
گهی در خاک کویت می نشستم
رسولان را به حضرت نیست باری
به پیغامی صبا را می فرستم
گرم کاری از این در برنیاید
همان جویای مشتاقم که هستم
نه امروز آمدم در مذهب عشق
درین سرمستی از روز الستم
شرابی بر کف جانم نهادی
که از بویش هنوز افتاده مستم
من این آینه های مختلف را
برای عکس رویت می پرستم
چو نام بندگی بر من فکندی
زننگی نسبت خود باز رستم
چو باری بود بر جان این همامم
ازو وز صحبت او باز جستم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
پیش یاران امشبی ناخوانده مهمان آمدم
عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم
مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست
با رخ گل گون و زلف عنبر افشان آمدم
صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من
فارغم کز دیدهٔ اغیار پنهان آمدم
عاشقانم را چو بر گوی گریبان غیرت است
امشبی بی زحمت گوی گریبان آمدم
در سخن از پسته خندان همی ریزم شکر
کمتر از نقلی که بر سر وقت باران آمدم
عاشقان را گر چه از هجران پریشان داشتم
عاقبت هم بر سر ایشان پریشان آمدم
تا دل سرگشتگان چون گوی سرگردان کنم
اینک امشب با سر زلف چو چوگان آمدم
گر چه تر کم خوی ترکی کرده ام بیرون زسر
برسر یاران خود بی کیش و قربان آمدم
سال ها در جست و جویم بود سر گشته همام
تا نپنداری که من در دستش آسان آمدم
عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم
مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست
با رخ گل گون و زلف عنبر افشان آمدم
صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من
فارغم کز دیدهٔ اغیار پنهان آمدم
عاشقانم را چو بر گوی گریبان غیرت است
امشبی بی زحمت گوی گریبان آمدم
در سخن از پسته خندان همی ریزم شکر
کمتر از نقلی که بر سر وقت باران آمدم
عاشقان را گر چه از هجران پریشان داشتم
عاقبت هم بر سر ایشان پریشان آمدم
تا دل سرگشتگان چون گوی سرگردان کنم
اینک امشب با سر زلف چو چوگان آمدم
گر چه تر کم خوی ترکی کرده ام بیرون زسر
برسر یاران خود بی کیش و قربان آمدم
سال ها در جست و جویم بود سر گشته همام
تا نپنداری که من در دستش آسان آمدم