عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نظر به روی تو دارد نگاه بی‌ادبست
سری به گوش تو دارد کلاه بی‌ادبست
گهی به روی تو دستی زند گهی بر دوش
در اختلاط تو زلف سیاه بی‌ادبست
تو بی‌نقاب و من از انفعال می‌لرزم
که طفل آرزویم را نگاه بی‌ادبست
در آتشیم چو خالت ازینکه بر لب جو
به طرز خطّ تو روید گیاه بی‌ادبست
به دور روی تو شرمنده نیستند افسوس
که مهر خیره‌سر افتاد و ماه بی‌ادبست
فتاده پرده ز کار دلم چه چاره کنم
که گریه طفلْ مر جست و آه بی‌ادبست
نفس ببند و ترحم به خرج کن فیّاض
که آهِ پرده درِ صبح‌گاه بی‌ادبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چو موج بر سر آبیم و حال سخت خرابست
خوشا امید جگر تشنه‌ای که محو سرابست
بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد
که از حرارت می در میان آتش و آبست
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید
بیا که رشتة کارم گره به بند نقابست
حدیث شوق ترا خامه سرسری ننویسد
که رقعه‌ؤاری ازین مایة هزار کتابست
درآ به میکده فیّاض انتظار چه داری
که دیده پُرنم اشک است و جام پُر ز شرابست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
در عهد نگاه تو که صیاد شکیب است
در حلقة زلف تو کمین‌گاه فریب است
در دیدة عشّاق تو طفلان نگه را
در مشق حیا گوشة چشم تو ادیب است
غم نیست ز بیماری آشفته دماغان
سودای تو در کشور اندیشه طبیب است
در کشور خوبی همه فرمانبر اویند
خط تو که در سلسله حسن نجیب است
وصل تو باندازه تدبیر نباشد
بر فرق که تا سایه کند بخت نصیب است
از دست که نالیم که در میکدة رشک
با مست تماشای تو نظاره رقیب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مه روی تو که آرایش هر مهتاب است
شب آیینه از آن تا به سحر مهتاب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
از عشق که جان در تن بیمار حزین است
معشوق مزلّف نفس باز پسین است
عمری صفت زلف و خط و خال تو کردیم
یک بار نگفتیم در ابروی تو چین است
می‌خواست مدام از لب ما شکر زند دم
صد شکر که آیین شکایت نه چنین است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چه کنم صلح کسی جنگ و ستیز تو که خوبست
چشم آمیزشم از کیست گریز تو که خوبست
بگشا بند قبا منتظر شام چرایی
صبحدم هم به گریبان عزیز تو که خوبست
نکنی فرق هوس را ز محبَّت عجب از تو
ز چه باید به تو آموخت تمیز تو که خوبست
منّت ناز چه حاجت مدد غمزه چه لازم
به جدالم نگه عربده‌ریز تو که خوبست
زخم من منّت ناسور شدن را ز که جوید
خال مشکین و خط عربده‌ریز تو که خوبست
خط نکو، خال نکو، خنده نمک، لب نمکین‌تر
به چه چیز تو دهم دل همه چیز تو که خوبست
با تو فیّاض چرا گوش به مطرب ننشینم
نفس سوختة زمزمه‌خیز تو که خوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ز زهر ناوک او دل چو شهد خرسندست
اگر غلط نکنم تیرش از نی قندست
گره ز طرَة خود باز اگر کنی چه شود
گره‌گشایی ما عمرهاست در بندست
کسی به دوست رسد کز جهان تواند رست
بریدن از همه عالم نشان پیوندست
دلم به حرف تو ناصح نمی‌کشد چه کنم؟
که ناوکم به جگر دل‌نشین‌تر از پندست
چه بی‌وفای جهانی که در زمانة تو
قسم به عهد تو خوردن شکست سوگندست
بس است نکته همین کوری زلیخا را
‍... ندست
...
که مهر غیر برابر به مهر فرزندست
برای قتل تو شمشیر کی کشد، فیّاض
هلاک صد چو تو در بند یک شکرخندست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
خاطر ما به تو صد جا بندست
آن دل تست که بی‌پیوندست
گره از زلف تو کس نگشاید
گر چه این عقده به مویی بندست
سرگرانیّ سر زلف تو چیست؟
چون به بوی دل ما خرسندست
درد یعقوب به دردم نرسد
غم دلبر، نه غم فرزندست
ای که گفتی دل فیّاض کجاست؟
در سر زلف کسی در بند است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دلم پای‌بند نسیم بهارست
جنون بر سر پای در انتظارست
خراشیده رخسارِ کاهیّ عاشق
به بازار خوبان زر سکه‌دارست
دل از مهر زلف و رخش برنگیرم
که از کفر و ایمان مرا یادگارست
مرا سوخت هجر تو صد ره ولیکن
همان دل به وصل تو امّیدوارست
چه شد یار فیّاض اگر با رقیب است
به کام توهم می‌شود، روزگارست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مگر از عشق نگاری به دلش تأثیرست
که گل عارض او دست زد تغییرست
ای بت از قامت خم‌دیدة عاشق حذری
این کمانی‌ست که آه سحر او را تیرست
رام شد تا دل دیوانه به او، دانستم
که سر زلف تو از سلسلة زنجیرست
عاشقان خم ابروش خطرها دارند
راه این قافله دایم به دم شمشیرست
غیر فیّاض کس از وی نکند سر بیرون
خواب بختم که پریشان شدة تعبیرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دل تهی از خون شد و دیده چو کوثر پرست
شیشه اگر شد تهی شکر که ساغر پُرست
دل زعنا پرملال شیشة ساعت مثال
یک دم اگر خالی است ساعت دیگر پرست
وجه پریشانیم چیست که از یُمن اشک
دامن دریا دلم از در و گوهر پرست
قطرة اشکم چنین گرم چرا شد مگر
ساغر چشم من از خون سمندر پرست!
جای تو فیّاض نیست در دل تنگم دگر
بسکه سراپای من از غم دلبر پرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
منم که مرغ دلم صید عشوه و نازست
پریدن دل کبکم به بال شهبازست
چنان به کنج قفس خو گرفته‌ام که دگر
به یاد خاطر من آنچه نیست پروازست
ز صید دوستی آن نگاه پنداری
که ترکش مژه‌اش آشیان شهبازست
ز ناله بس نکند با وجود ضعف که هست
نفس به سینه‌ام ابریشمی که برسازست
ز مهر روی تو دم می‌زنم، از آن باشد
که ناله‌ام ز نفس‌های صبح ممتازست
به ساحریست مثل گرچه لعل پرشورش
ولی تبسّم او سحر نیست اعجازست
به این امید که مشرق شوم خیال ترا
درِ دلم همه شب چون درِ سحر بازست
به اشک و آه سپردم غمش چه دانستم
که اشک پرده در راز و آه غمّازست
به کشور دلم امنیّتی نمی‌باشد
همیشه غمزه درین ملک در تک و تازست
به زاغ همنفسم عمرها و در رشکم
ز بلبلی که به او بلبلی همآوازست
اگرچه «بلبل آمل» فغان کند فیّاض
ولی نه همنفس عندلیب شیرازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گهی که دیده نه بر روی آن صنم بازست
به چشم من همه اوضاع دهر ناسازست
به بزم دوست مرا ناله شادیانة اوست
بلی فغان نی از بهر دیگران سازست
ز هر چه غیر تو عمریست بی‌نیاز شدیم
به ما هنوز نگاه تو بر سر نازست
جراحت تو نهان در میان جان دارم
که زخم‌های تو از زخمِ غیر ممتازست
چه لذّتست به تیغش که همچو گل فیّاض
دهان زخم زخمیازه تا ابد بازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا به روی تو در غمکدة من بازست
به تماشای تو تا دیدة روزن بازست
در و دیوار چمن بر رخ من می‌خندد
من به این خوش که به رویم در گلشن بازست
بسته شد بی‌تو به حسرت همگی راه حواس
جز ره گوش که بر نغمة شیون بازست
بی‌تو هر چیز که در دل گذرد جان گزدم
چارجانب در این خانه به دشمن بازست
پا مکش از دم شمشیر شهادت فیّاض
که به اقلیم فنا این ره روشن بازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
صحرا خوش است و دشت خوش است و چمن خوش است
هر جا که هست غیر دل تنگ من خوش است
در زندگی فراغت خاطر چه آرزوست!
این‌آرزو خوش است ولی در کفن خوش است
از گفت‌وگو دری نگشاید به روی دل
خاکم ازین مجادله مُهرِ دهن خوش است
پیچیده در لباس بدن نیش زندگی
خاک عدم عبیر برین پیرهن خوش است
تیغ تو چاک تازه به جیب دلم فکند
این رخنه تا به دامن امید من خوش است
هرگز به کار عشق نیاید دل درست
دل همچو زلف یار شکن در شکن خوش است
فیّاض زخم تازه به مرهم رفو مکن
کاین زخمِ دل شکاف چو گردد کهن خوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوی بر رخت که رشک گلستان آتش است
هر قطره شبنم گل بستان آتش است
جز دود بال و پر به مشامش نمی‌رسد
پروانه مدّتی است که مهمان آتش است
تکرار درس شعله کند تا سحر چو شمع
هر شب دلم که طفل دبستان آتش است
در آتش غم تو دلم بی‌ترانه نیست
آری سپند بلبل بستان آتش است
خون هزار طفل سرشکش به گردن است
این آستین که موجة طوفان آتش است
می‌میرد و قرار ندارد ز سوختن
یارب چه آتش است که در جان آتش است!
فیّاض طرّة علم آه سرکشم
پیوسته همچو دود پریشان آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ناز آتش، غمزه آتش، خویِ سرکش آتش است
پای تا سر آتش است آن مه ولی خوش آتش است
آن شکارافکن دگر آتش به صحرا می‌زند
برز بر خود آتش و در زیرش ابرش آتش است
مرغ تیرش بال و پر ترسم بسوزد از غضب
تا نگاهش بر کمان افتاده ترکش آتش است
کم بود آشفتگان را یک نفس بی‌هم قرار
حسرت زلف تو در جان مشوّش آتش است
نالة من می‌تواند چرخ را از پا فکند
آه سرد من برین سقف منقّش آتش است
عشق در هر سر که افتاد کار خود را می‌کند
هیزم از خارست از چوب گل آتش آتش است
بسکه بی‌آن آتشین رخ ناخوشی‌ها دیده است
آنچه اکنون می‌کند فیّاض را خوش آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کمان آهِ که یارب کشیده تا گوش است؟
که طرّة تو به آن پردلی زره‌پوش است
بیا که بر تن عشّاق پیرهن نگذاشت
قبای ناز که با قامت تو همدوش است
تو ای نسیم، گلابی به روی بلبل زن
که ناله در سر منقار مست و مدهوش است
عرق به روی تو می‌غلطد و نمی‌داند
که خون شبنم و گل چون زرشک در جوش است
گرفته باز قبا تنگ در برش فیّاض
نصیب ما و تو خمیازه‌های آغوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
کار دلم در شکنج زلف تو تنگ است
همچو مسلمان که در دیار فرنگ است
در ره عشقت ز طعنه باک ندارد
این دل چون شیشه آزمودة سنگ است
آن طرف کام نیست غیر ندامت
چیدم و دیدم گل امید دو رنگ است
حال دل ساده‌لوح با تو بگویم
چهرة آیینه را ببین که چه رنگ است
صلح دو عالم چه می‌کنیم چو با ما
گوشة ابروی یار بر سر جنگ است
بادة شیرین عمر خضر چه‌ریزی
در گلوی تلخ ما که شهد شرنگ است
عمر دواسپه گذشت این چه شتابست
نام مجو از کسی که در غم ننگ است
فیض کمال خجند یافته فیّاض
حیف مجال سخن که قافیه تنگ است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
سراپا شعله گردیدست کاینم جامة آل است
سپند جان ما را کرده در آتش که این خال است
چو برطرف رخ او زلف را دیدم یقین کردم
که روز وصل را شام فراقی هم به دنبال است
طریق دل خطرناک است زین جا سرسری مگذر
درین ره کمتر از زال است اگر خود رستم زال است
ز نقش غم دل آسوده در عالم نمی‌بینم
چو نیکو بنگری آیینه هم در زنگ تمثال است
نمی‌دانیم طرز قیل و قال بی‌غمان فیّاض
مدار ما نفس فرسودگان بر صحبت حال است