عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چون بخواند حاسدم آتش پرست
چون مرا بیند چنین آتش بدست
ماهم اندر آتشیم از آب رز
گر خلیل اللّه در آتش نشست
گر بود بی آبرویان را مجال
از تعصّب در زنند آتش به مست
زاهد روبَه طبیعت را چه قدر
شیر با آن صولت از آتش بجست
چون نباشد دوزخی مست سخی
پس از آن آتش به این آتش بر است
ساقیا هین کز دم دی در دلم
گر نمی خون بود بی آتش ببست
نی چه میگویم که دور از روی او
زار میسوزم ز بس آتش که هست
دوش گفتی می لبم مجروح کرد
جان من یاقوت کی زأتش بخست
از نزاری رخ مپوش امشب که هست
بت پرست ، اخترپرست ، آتش پرست
چون مرا بیند چنین آتش بدست
ماهم اندر آتشیم از آب رز
گر خلیل اللّه در آتش نشست
گر بود بی آبرویان را مجال
از تعصّب در زنند آتش به مست
زاهد روبَه طبیعت را چه قدر
شیر با آن صولت از آتش بجست
چون نباشد دوزخی مست سخی
پس از آن آتش به این آتش بر است
ساقیا هین کز دم دی در دلم
گر نمی خون بود بی آتش ببست
نی چه میگویم که دور از روی او
زار میسوزم ز بس آتش که هست
دوش گفتی می لبم مجروح کرد
جان من یاقوت کی زأتش بخست
از نزاری رخ مپوش امشب که هست
بت پرست ، اخترپرست ، آتش پرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در حضور دوستان می پرست
این گواهی میدهم اندر الست
هرکه را دادند جام بی هُشی
مست و لایعقل شدو از خود برست
دل ز بدو فطرتم از دست رفت
لاجرم اینجا نمی آید بدست
چون ندادم دل به دلداری نِیَم
لایق و همصحبت اهل نشست
توبه ی توهم چو زلف یار ماست
پای تا سر پرشکنج و پر شکست
چیست عقل و نفس ما؟لات و هبل
پس چرائی معترض بر بت پرست
هم عنان جبرئیل حضرت است
هرکه را توفیق بر فتراک بست
عاقلان را حوصله ی این لقمه نیست
بر نزاری شان ولی انکار هست
خویشتن بینان کوته دید را
نیست حدّ خود براندازان مست.
این گواهی میدهم اندر الست
هرکه را دادند جام بی هُشی
مست و لایعقل شدو از خود برست
دل ز بدو فطرتم از دست رفت
لاجرم اینجا نمی آید بدست
چون ندادم دل به دلداری نِیَم
لایق و همصحبت اهل نشست
توبه ی توهم چو زلف یار ماست
پای تا سر پرشکنج و پر شکست
چیست عقل و نفس ما؟لات و هبل
پس چرائی معترض بر بت پرست
هم عنان جبرئیل حضرت است
هرکه را توفیق بر فتراک بست
عاقلان را حوصله ی این لقمه نیست
بر نزاری شان ولی انکار هست
خویشتن بینان کوته دید را
نیست حدّ خود براندازان مست.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
یک نفس با همدمی از هردو عالم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست
گرچه ما تنها نشینانیم و تنهائی خوش است
لیک گر یاری بود با یارهمدم خوش ترست
ساقیا رطل دمادم برزن و دم برمزن
کز طریق بیخودی رطل دمادم خوش ترست
یک قدح صاف صبوحی خوش تر از ملک دو کون
ور همه یک کوزه ی دردی بود هم خوش ترست
سوگوارانیم کز مشرق به ارض افتاده ایم
مرد عشرت نیستیم اینجا که ماتم خوش ترست
غم به ما شاد است و ما دیوانگان عالمیم
شادی دیوانگان ، دیوانه خرّم خوش ترست
عاشقانِ بی غرض خوانند مارا لاجرم
نیک با بد بهتر است و نوش با سم خوش ترست
مرهم جان نزاری زخم باید زخم عشق
زخم کز بازوی عشق آید ز مرهم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست
گرچه ما تنها نشینانیم و تنهائی خوش است
لیک گر یاری بود با یارهمدم خوش ترست
ساقیا رطل دمادم برزن و دم برمزن
کز طریق بیخودی رطل دمادم خوش ترست
یک قدح صاف صبوحی خوش تر از ملک دو کون
ور همه یک کوزه ی دردی بود هم خوش ترست
سوگوارانیم کز مشرق به ارض افتاده ایم
مرد عشرت نیستیم اینجا که ماتم خوش ترست
غم به ما شاد است و ما دیوانگان عالمیم
شادی دیوانگان ، دیوانه خرّم خوش ترست
عاشقانِ بی غرض خوانند مارا لاجرم
نیک با بد بهتر است و نوش با سم خوش ترست
مرهم جان نزاری زخم باید زخم عشق
زخم کز بازوی عشق آید ز مرهم خوش ترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
عشق پیدا از نهان لایقترست
زآن که تحقیق از گمان لایقترست
زن بود با رنگ و بوی ای بُل هوس
مرد بینام و نشان لایقترست
عاقلان با عاقلان، دیوانه را
صحبت دیوانگان لایقترست
پادشاهی کار هر بیچاره نیست
روستایی پاسبان لایقترست
سر نمیمالیم در بالین یار
روی ما بر آستان لایقترست
عاقلان دیوانه میخوانندمان
خود نزاری را چنان لایقترست
زآن که تحقیق از گمان لایقترست
زن بود با رنگ و بوی ای بُل هوس
مرد بینام و نشان لایقترست
عاقلان با عاقلان، دیوانه را
صحبت دیوانگان لایقترست
پادشاهی کار هر بیچاره نیست
روستایی پاسبان لایقترست
سر نمیمالیم در بالین یار
روی ما بر آستان لایقترست
عاقلان دیوانه میخوانندمان
خود نزاری را چنان لایقترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
آن را که در فراق صبوری میسرست
عشقش همیشه بر هوس دل مقدر است
در عشق سوز باید و با سوز درد دل
آری هوس نه عشق بود کار دیگرست
عشق مجاز را ز حقیقت توان شناخت
آواز نوحهگر نه چو فریاد مادرست
آه از دلی که جان گرامی به عشق داد
با جان رفته آتش سوداش در برست
میسوزد و هنوز همان عاشق است زار
میمیرد و هنوز همان مهرپرورست
عشقش همیشه بر هوس دل مقدر است
در عشق سوز باید و با سوز درد دل
آری هوس نه عشق بود کار دیگرست
عشق مجاز را ز حقیقت توان شناخت
آواز نوحهگر نه چو فریاد مادرست
آه از دلی که جان گرامی به عشق داد
با جان رفته آتش سوداش در برست
میسوزد و هنوز همان عاشق است زار
میمیرد و هنوز همان مهرپرورست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گرچه در روح صبا مطلق حیاتی دیگرست
در عرقچین نگارم رایحاتی دیگرست
گر نبات مصر مشهورست در عالم به ذوق
رسته بر گرد لبش شیرین نباتی دیگرست
سرو بستان را که چندین شرح و وصفش میکنند
راستی سرو روانش را صفاتی دیگرست
در فراق روی چون فردوس آن خورشیدوار
چشم من بنگر که پنداری فراتی دیگرست
عقل را گرچه مقدم مینهند از ابتدا
هر زمان از عشق پیشش مشکلاتی دیگرست
در مقامر خانهٔ روحانیان پاکباز
بر بساط عشق هر دم شاهماتی دیگرست
شهره شد کز بت پرستیدن نزاری توبه کرد
وآن خلاف استغفرالله ترهاتی دیگرست
بتپرست ار چون بت من میپرستد عیب نیست
گرچه هم گویند کاخر بیثباتی دیگرست
ای مسلمانان گر از من گفت باور میکنید
قبلهٔ اسلام جانم سومناتی دیگرست
راز خود چون فاش کردم با تو گفتم صدق حال
زان که در هر عضو من عزی و لاتی دیگرست
تا نزاری کی بود فارغ ز جمع مسکرات
از پی هر مسکراتش مسکراتی دیگرست
کی شود هشیار بر خمخانههای مسکرات
عقل را هر لحظه بر نامش براتی دیگرست
خود خط زیباش بر خون نزاری مطلق است
وین عجایبتر که بر مفلس زکاتی دیگرست
در عرقچین نگارم رایحاتی دیگرست
گر نبات مصر مشهورست در عالم به ذوق
رسته بر گرد لبش شیرین نباتی دیگرست
سرو بستان را که چندین شرح و وصفش میکنند
راستی سرو روانش را صفاتی دیگرست
در فراق روی چون فردوس آن خورشیدوار
چشم من بنگر که پنداری فراتی دیگرست
عقل را گرچه مقدم مینهند از ابتدا
هر زمان از عشق پیشش مشکلاتی دیگرست
در مقامر خانهٔ روحانیان پاکباز
بر بساط عشق هر دم شاهماتی دیگرست
شهره شد کز بت پرستیدن نزاری توبه کرد
وآن خلاف استغفرالله ترهاتی دیگرست
بتپرست ار چون بت من میپرستد عیب نیست
گرچه هم گویند کاخر بیثباتی دیگرست
ای مسلمانان گر از من گفت باور میکنید
قبلهٔ اسلام جانم سومناتی دیگرست
راز خود چون فاش کردم با تو گفتم صدق حال
زان که در هر عضو من عزی و لاتی دیگرست
تا نزاری کی بود فارغ ز جمع مسکرات
از پی هر مسکراتش مسکراتی دیگرست
کی شود هشیار بر خمخانههای مسکرات
عقل را هر لحظه بر نامش براتی دیگرست
خود خط زیباش بر خون نزاری مطلق است
وین عجایبتر که بر مفلس زکاتی دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر جمال دوست ما را وجد و حالی دیگرست
عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست
بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن
در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست
روح را با روح راح عشق از مبدای کون
هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست
تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست
آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست
بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست
این هم ار انصاف میخواهی خیالی دیگرست
مستی ما کس نداند کز کدامین خمکدهست
در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست
تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند
مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست
تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب
جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست
تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست
ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست
نازکان را طاقت بار گران عشق نیست
بختیان بارکش را احتمالی دیگرست
مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند
آری آری بیزبانان را مقالی دیگرست
با کسی آخر چه میگویند کو را در حیات
از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست
در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت
جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست
عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست
بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن
در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست
روح را با روح راح عشق از مبدای کون
هر نفس با یکدگر زان اتصالی دیگرست
تا به اکمال حقیقی کان مقام اولیاست
آن کمال نفس را در سر کمالی دیگرست
بر بهشت و حور موهوم این همه تکرار چیست
این هم ار انصاف میخواهی خیالی دیگرست
مستی ما کس نداند کز کدامین خمکدهست
در قدح مستان فطرت را زلالی دیگرست
تو چه دانی بر سماوات حقایق چون روند
مرغ این معراج را پرّی و بالی دیگرست
تو مبین خود را، همه او بین که او را در نقاب
جز به چشم معرفت دیدن خیالی دیگرست
تا نپنداری که او را انتقالی هست، نیست
ور چنان بینی چنان دان کانتقالی دیگرست
نازکان را طاقت بار گران عشق نیست
بختیان بارکش را احتمالی دیگرست
مردمان بر شیوهٔ طرز نزاری منکرند
آری آری بیزبانان را مقالی دیگرست
با کسی آخر چه میگویند کو را در حیات
از وجود خویشتن هر دم ملالی دیگرست
در مراتب نیز اگر دانی ز راه خاصیت
جام جم در جنب جام او سفالی دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
مرا عشق جانانهای دیگرست
مپندار بیگانهای دیگرست
اگر مستیای میکنم باک نیست
که این می ز خمخانهای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانهای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانهای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانهای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانهای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانهای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانهای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانهای دیگرست
مپندار بیگانهای دیگرست
اگر مستیای میکنم باک نیست
که این می ز خمخانهای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانهای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانهای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانهای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانهای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانهای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانهای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانهای دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
نور رخ تو صافتر از چشمهٔ خورست
خاک در تو پاکتر از حوض کوثر است
در هیچ بوستان نبود چون قد تو سرو
ور هست در زمانه مگر سرو کشمرست
یا رب بهشت تازه بود همچو روی دوست
نادیده روی دوست یقینم که خوشترست
مقصود من تویی ز بهشت ای بهشت روی
بی روی خرم تو بهشتم چه در خورست
چون دوست حاضر است به شمع احتیاج نیست
آنجا که روی دوست بود شب منور است
عشقت چو جان من بستد مهر برگرفت
با جان مهرپرور من مهرپرور است
فرمان عشق را چو قضا حکم نافذست
لا بلکه عشق را ز قضا حکم برترست
بر عمر حجتی که دبیر قضا نبشت
گر بینشان عشق بود هم مزور است
ما را قضای عشق تو باری به سر رسید
تا خود پس از نوشتهٔ عشقم چه بر سرست
آری هزار جان نزاری فدای دوست
جانی که خود به عشق دهی کار دیگر است
خاک در تو پاکتر از حوض کوثر است
در هیچ بوستان نبود چون قد تو سرو
ور هست در زمانه مگر سرو کشمرست
یا رب بهشت تازه بود همچو روی دوست
نادیده روی دوست یقینم که خوشترست
مقصود من تویی ز بهشت ای بهشت روی
بی روی خرم تو بهشتم چه در خورست
چون دوست حاضر است به شمع احتیاج نیست
آنجا که روی دوست بود شب منور است
عشقت چو جان من بستد مهر برگرفت
با جان مهرپرور من مهرپرور است
فرمان عشق را چو قضا حکم نافذست
لا بلکه عشق را ز قضا حکم برترست
بر عمر حجتی که دبیر قضا نبشت
گر بینشان عشق بود هم مزور است
ما را قضای عشق تو باری به سر رسید
تا خود پس از نوشتهٔ عشقم چه بر سرست
آری هزار جان نزاری فدای دوست
جانی که خود به عشق دهی کار دیگر است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
هر دل که ز مهر غرق نورست
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
مرا از روی خوبان ناگزیرست
نظر بر شاهدان چشمم منیرست
برو خاطر به یاری ده که دایم
دلِ صاحب نظر جایی اسیرست
مریدی کو جوانی در بر آورد
عجب گر دیگرش پروای پیرست
نثارِ یک قدم در پایِ محبوب
اگر صد جان برافشانی حقیرست
تو گر باور نمی داری که بی دوست
بخواهی مرد ما را دل پذیرست
اگر بی دوست خواهد بود فردوس
هوایِ باغ طوبا زمهریرست
به جانان زندۀ باقی توان بود
که جان ها را از آن جا ناگزیرست
به صورت نقشِ شیرین داشت فرهاد
بلی بر سنگ و ما را در ضمیرست
نزاری دایه در خواب است و تو طفل
بگریی خون گرت حاجت به شیرست
نظر بر شاهدان چشمم منیرست
برو خاطر به یاری ده که دایم
دلِ صاحب نظر جایی اسیرست
مریدی کو جوانی در بر آورد
عجب گر دیگرش پروای پیرست
نثارِ یک قدم در پایِ محبوب
اگر صد جان برافشانی حقیرست
تو گر باور نمی داری که بی دوست
بخواهی مرد ما را دل پذیرست
اگر بی دوست خواهد بود فردوس
هوایِ باغ طوبا زمهریرست
به جانان زندۀ باقی توان بود
که جان ها را از آن جا ناگزیرست
به صورت نقشِ شیرین داشت فرهاد
بلی بر سنگ و ما را در ضمیرست
نزاری دایه در خواب است و تو طفل
بگریی خون گرت حاجت به شیرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به دیدار توام چندان نیازست
که شرحش چون شبِ هجران درازست
دگر خوابم نمی گیرد که تا روز
همه شب چشمم از اندیشه بازست
نیازم در نمی گیرد همانا
درِ امّید مشتاقان فرازست
تو می دانی و من اسرار معلوم
کسی دیگر نداند کاین چه رازست
وفا می کن که جانِ اهل معنی
فدایِ راهِ یارِ پاک بازست
بناز از کام رانی بر جوانی
که بر ماهت به خوبی جای نازست
مرا بر صبر تلقین می کند عقل
ولیکن عشق می گوید مجازست
برآید کارها بی سعی مخلوق
نیاز بی دلان با بی نیازست
ز مولا استعانت کن نزاری
که در هر حال مولا کارسازست
که شرحش چون شبِ هجران درازست
دگر خوابم نمی گیرد که تا روز
همه شب چشمم از اندیشه بازست
نیازم در نمی گیرد همانا
درِ امّید مشتاقان فرازست
تو می دانی و من اسرار معلوم
کسی دیگر نداند کاین چه رازست
وفا می کن که جانِ اهل معنی
فدایِ راهِ یارِ پاک بازست
بناز از کام رانی بر جوانی
که بر ماهت به خوبی جای نازست
مرا بر صبر تلقین می کند عقل
ولیکن عشق می گوید مجازست
برآید کارها بی سعی مخلوق
نیاز بی دلان با بی نیازست
ز مولا استعانت کن نزاری
که در هر حال مولا کارسازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
در کویِ خرابات کسی را که نیازست
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست
اسرارِ خرابات به جز مست نداند
هش یار چه داند که درین کوی چه رازست
خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی
در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست
از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد
در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست
در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست
زان شعله که از روی بت حسن برافروخت
جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست
هان تا ننهی پای درین راه به بازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند
رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه بر آمد که نزاری
درباز تو خود را که درِ می کده بازست
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست
اسرارِ خرابات به جز مست نداند
هش یار چه داند که درین کوی چه رازست
خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی
در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست
از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد
در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست
در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست
زان شعله که از روی بت حسن برافروخت
جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست
هان تا ننهی پای درین راه به بازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند
رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه بر آمد که نزاری
درباز تو خود را که درِ می کده بازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
از ابتدا که لشکرِ ارواح برنشست
عقل از سپاهِ عشق هزیمت کنان بجست
اهلِ قیاس پس روِ عقلِ گریز پای
ما در بُلوک عشق فتادیم می به دست
در پوستینِ شیوۀ ما اوفتاده اند
قومی خیال بازِ هوس نا ِک خود پرست
گر می خوریم و گرنه تفاوت نمی کند
ما بر قرارِ خویش همان واله ایم و مست
از گل سرشته کالبدِ آدمِ صفی
ترکیب ما ز دُردیِ خم خانۀ الست
ما توبه بسته در سرِ زلفِ بتان و حسن
آورده باز در سرِ زلفِ بتان شکست
بر من چه اعتراض که مأمورِ فطرتم
ای مدّعی به دستِ کسی اختیار هست
تشنیع بر نزاری و او خود شکسته وار
هرگز به نام و ننگ نبوده ست پای بست
ماییم و کُنجِ فقر و می و گنجِ مسکرات
تا گنبدِ سپهر شود هم چون خاک پست
عقل از سپاهِ عشق هزیمت کنان بجست
اهلِ قیاس پس روِ عقلِ گریز پای
ما در بُلوک عشق فتادیم می به دست
در پوستینِ شیوۀ ما اوفتاده اند
قومی خیال بازِ هوس نا ِک خود پرست
گر می خوریم و گرنه تفاوت نمی کند
ما بر قرارِ خویش همان واله ایم و مست
از گل سرشته کالبدِ آدمِ صفی
ترکیب ما ز دُردیِ خم خانۀ الست
ما توبه بسته در سرِ زلفِ بتان و حسن
آورده باز در سرِ زلفِ بتان شکست
بر من چه اعتراض که مأمورِ فطرتم
ای مدّعی به دستِ کسی اختیار هست
تشنیع بر نزاری و او خود شکسته وار
هرگز به نام و ننگ نبوده ست پای بست
ماییم و کُنجِ فقر و می و گنجِ مسکرات
تا گنبدِ سپهر شود هم چون خاک پست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
عشقِ تو از در درآمد در میانِ جان نشست
دستِ بی رحمی گشاد و زیرِ پایم کرد پست
جامِ غم در داد و مستم کرد و با دیوانگی
چون بود دیوانه آن گاهی که باشد نیز مست
عشق مردِ پخته خواهد خام بودم من مگر
آتشی زد در وجودم تا ز خام و پخته رست
از خودم بیگانه کرد و با خودم کرد آشنا
لاجرم جستم هم از خویش و هم از بیگانه جست
بی خودم کردند کلّی زان که بودم پیش ازین
خود فریب و خودنمای و خودشناس و خودپرست
نام وننگ وفخروعار و ترّ وخشکم پاک سوخت
آز وحرص وخوب وزشت ونیک وبد برهم شکست
تا چه برقی سوزناک است این که نامش هست عشق
هستِ هستش نیستِ نیست ونیستِ نیستش هستِ هست
عشقِ تو عشق است و آن گه عشق این ها نیزعشق
لذّتِ شکر تواند داشتن هرگز کبست
تا نزاری با تو در پیوست بگسست از جهان
با که بندد عهد چون با عشقِ تو جاوید بست
دستِ بی رحمی گشاد و زیرِ پایم کرد پست
جامِ غم در داد و مستم کرد و با دیوانگی
چون بود دیوانه آن گاهی که باشد نیز مست
عشق مردِ پخته خواهد خام بودم من مگر
آتشی زد در وجودم تا ز خام و پخته رست
از خودم بیگانه کرد و با خودم کرد آشنا
لاجرم جستم هم از خویش و هم از بیگانه جست
بی خودم کردند کلّی زان که بودم پیش ازین
خود فریب و خودنمای و خودشناس و خودپرست
نام وننگ وفخروعار و ترّ وخشکم پاک سوخت
آز وحرص وخوب وزشت ونیک وبد برهم شکست
تا چه برقی سوزناک است این که نامش هست عشق
هستِ هستش نیستِ نیست ونیستِ نیستش هستِ هست
عشقِ تو عشق است و آن گه عشق این ها نیزعشق
لذّتِ شکر تواند داشتن هرگز کبست
تا نزاری با تو در پیوست بگسست از جهان
با که بندد عهد چون با عشقِ تو جاوید بست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
هرکه در حلقۀ عشّاقِ قلندر ننشست
رختِ ایّامِ خود از کویِ ملامت بربست
عشق بازی نتوان کرد به بازی ای دوست
پای در صورت معنی ندهد هرگز دست
تا ز صورت ننهی پای برون عشق مباز
اصل معنی ست به صورت چه نکوروی و چه گست
عاشقان هر چه خودی باشد از آن برخیزند
خودپرستی نکند عاشقِ معشوق پرست
نازکان را نبود مرتبۀ کارِ درشت
که شنیده ست که هرگز ز خیار آتش جست
عشق را مرد نه هر مرد که بسیاری مرد
به بلاغت نرسیدند به پنجاه و به شست
لافِ مردی زدن ای زن صفتان بازی نیست
که بلندی نه برازا بود از قامتِ پست
مهرۀ خر نکند نفعِ زمرّد هرگز
ذوقِ شکر ندهد چاشنیِ طبعِ کبست
عاشقی چیست تولّا و تبّرا کردن
نیستی از همگان با همگان بودن هست
هم چو ما تا به قیامت نکند مستی کم
هر که یک جرعه چشید از کفِ ساقیِ الست
عشق بیرون نتوان کرد به زور از سرِ ما
نگسلد سلسلۀ عشق چو درهم پیوست
سرزنش کردن و بد گفتنِ مردم چه کند
هر که در کار درست است نترسد ز شکست
فتنه گویند بر انگیخت نزاری ز جهان
فتنه انگیز بود عاشقِ شوریدۀ مست
رختِ ایّامِ خود از کویِ ملامت بربست
عشق بازی نتوان کرد به بازی ای دوست
پای در صورت معنی ندهد هرگز دست
تا ز صورت ننهی پای برون عشق مباز
اصل معنی ست به صورت چه نکوروی و چه گست
عاشقان هر چه خودی باشد از آن برخیزند
خودپرستی نکند عاشقِ معشوق پرست
نازکان را نبود مرتبۀ کارِ درشت
که شنیده ست که هرگز ز خیار آتش جست
عشق را مرد نه هر مرد که بسیاری مرد
به بلاغت نرسیدند به پنجاه و به شست
لافِ مردی زدن ای زن صفتان بازی نیست
که بلندی نه برازا بود از قامتِ پست
مهرۀ خر نکند نفعِ زمرّد هرگز
ذوقِ شکر ندهد چاشنیِ طبعِ کبست
عاشقی چیست تولّا و تبّرا کردن
نیستی از همگان با همگان بودن هست
هم چو ما تا به قیامت نکند مستی کم
هر که یک جرعه چشید از کفِ ساقیِ الست
عشق بیرون نتوان کرد به زور از سرِ ما
نگسلد سلسلۀ عشق چو درهم پیوست
سرزنش کردن و بد گفتنِ مردم چه کند
هر که در کار درست است نترسد ز شکست
فتنه گویند بر انگیخت نزاری ز جهان
فتنه انگیز بود عاشقِ شوریدۀ مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هم چو من هرگز خراباتِ الست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
مستِ لایعقل به دنیا آمده ست
تا سرِ عقل از گریبان برکند
دامنِ آشفتگان ندهد ز دست
خواهم از دنیا برون شد هم چنان
مست تا بازم بر انگیزند مست
انتظارِ صورِ محشر داشتن
عمر ضایع کردن است ای بت پرست
نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست
هر که از خود برشکست از بت پرست
طالعم بر بی دلی و بی خودی ست
چون کنم نتوانم از طالع بجست
چون ایازی می دهندش در عوض
هر که چون محمود بت در هم شکست
بت که می گویند جز وهمِ تو نیست
بت توئی چیزی دگر مشنو که هست
تا به موعودِ حواری و ظهور
در نیارم بر می و معشوق بست
پس نزاری و حریف و پایِ خم
هم چنین بی کار نتواند نشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
خوشا وقتِ دیوانگانِ الست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
که بی دل دلیرند و بی باده مست
بهشت و جهنّم زده پشتِ پای
ز دنیا و دین کرده کوتاه دست
ز اضداد توحید صورت مبند
که این رشته دیرست کز هم گسست
ز پیوندِ مبداست این اتّصال
که آن جا جدا شد عسل از کبست
در ابداع از آن جا که نیک است و بد
بلندش همان قدر دارد که پست
از آن جا که معشوق و عاشق یکی ست
برون آمد از جان و در جان نشست
اگر تو برون رفتی از خویشتن
جزو منگر ای یار تا هیچ هست
مقاماتِ تو سدرة المنتهاست
چه باشی درین خاک دان پای بست
دل هر که با عشق پیوند یافت
ز بیغارۀ عقل باری برست
خنک آن برافکنده بنیادِ خویش
که یک باره از کفر و دین برشکست
نمود اوّل و باز در پرده شد
نزاری از آن روی شد بت پرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بر یادِ صبوحیانِ سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
ما آدمی ایم و رختِ توبه
باری ست که بر خران توان بست
سرمایۀ پاک باز خمرست
نتوان به قمار شد تهی دست
تو از سرِ نام و ننگ برخیز
طوفانِ بلا و فتنه بنشست
ای خواجه دماغت آسمانی ست
بر مرکزِ دل محیط پیوست
گر بر شکنی زهر دو بینی
چون نقطۀ مرکز آسمان پست
این است مطوبّات اطباق
کس هم چون من این بیان نکرده ست
جور از متعصّبان بی داد
سهل است اگر قیامتی هست
مالک ز پس و صراط در پیش
عذرا ز میانه چون توان جست
کردی چو کمان نزاریا تیر
هفتاد فزوده گیر بر شست
از حال نصیبِ خویش بردار
وز پیش کفافِ نسیه بفرست
هش یار مرو به خاک زنهار
تا برخیزی ز خاک سر مست
خواهم سر و پایِ توبه بشکست
ما آدمی ایم و رختِ توبه
باری ست که بر خران توان بست
سرمایۀ پاک باز خمرست
نتوان به قمار شد تهی دست
تو از سرِ نام و ننگ برخیز
طوفانِ بلا و فتنه بنشست
ای خواجه دماغت آسمانی ست
بر مرکزِ دل محیط پیوست
گر بر شکنی زهر دو بینی
چون نقطۀ مرکز آسمان پست
این است مطوبّات اطباق
کس هم چون من این بیان نکرده ست
جور از متعصّبان بی داد
سهل است اگر قیامتی هست
مالک ز پس و صراط در پیش
عذرا ز میانه چون توان جست
کردی چو کمان نزاریا تیر
هفتاد فزوده گیر بر شست
از حال نصیبِ خویش بردار
وز پیش کفافِ نسیه بفرست
هش یار مرو به خاک زنهار
تا برخیزی ز خاک سر مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
درآمد از درِ من دوش هاتفی سر مست
صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست
دلِ ضعیف من اوّل چو واله ای مدهوش
ز هول و هیبت آن امتحان ز جای بجست
سجود کردم و چندان به خاک غلتیدم
که هم چو خاک شدم پیشِ آستانش پست
نهفته زمزمه یی خوش به زیرِ لب می کرد
به چشمِ من زبر جامه خواب من بنشست
غذایِ روح فرو ریخت در پیاله و گفت
همین بود چه دگر نوش کن شراب الست
به دوست کامی جامی دو بر سرم پیمود
از آن سپس که به الزام توبه ام بشکست
نهاد بر دلِ من دست و گفت با خویش آی
که با تو مارا صد گونه مصلحت ها هست
دگر به کون و مکان هیچ التفات مکن
ز غیر ما ببُرد هر که او به ما پیوست
معیّن است و مبرهن که هر وجود که او
به ما رسید ز حالاتِ مستعار برست
نزاریا به تولّایِ ما تبّرا کن
ز کاینات و دگر خود مباش و خود مپرست
اگر وساوسِ شیطان گذر کند باید
سبک به قوّت لاحول راهِ دیو ببست
صبوحیانه گرفته صراحی یی در دست
دلِ ضعیف من اوّل چو واله ای مدهوش
ز هول و هیبت آن امتحان ز جای بجست
سجود کردم و چندان به خاک غلتیدم
که هم چو خاک شدم پیشِ آستانش پست
نهفته زمزمه یی خوش به زیرِ لب می کرد
به چشمِ من زبر جامه خواب من بنشست
غذایِ روح فرو ریخت در پیاله و گفت
همین بود چه دگر نوش کن شراب الست
به دوست کامی جامی دو بر سرم پیمود
از آن سپس که به الزام توبه ام بشکست
نهاد بر دلِ من دست و گفت با خویش آی
که با تو مارا صد گونه مصلحت ها هست
دگر به کون و مکان هیچ التفات مکن
ز غیر ما ببُرد هر که او به ما پیوست
معیّن است و مبرهن که هر وجود که او
به ما رسید ز حالاتِ مستعار برست
نزاریا به تولّایِ ما تبّرا کن
ز کاینات و دگر خود مباش و خود مپرست
اگر وساوسِ شیطان گذر کند باید
سبک به قوّت لاحول راهِ دیو ببست