عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
خرم دل آن کس که به غم های تو شاد است
الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است
بگشا گره از ابروی مشکین که ببینند
کاندر خم ابروی تو پیوسته گشاد است
در طلعت تو صنع الهی بتوان دید
گویی مگر آیینه سکندر به تو دادهست
چندین ارنی گوی به اطوار دوانند
عکسی مگر از روی تو به کوه فتادهست
بگذر به چمن چون گل سیراب و نظر کن
در غنچه که از شرم تو بُرقع نگشادهست
از سرو سرافراز بنه سرکشی از سر
کاین باغچه را سرو بسی همچو تو یاد است
شوخی مکن و چهره میفروز که خاک
بس چهره شاهان منوچهر نژاد است
هر لاله که بر دشت نمودار کلاهی است
تاج سر جمشید و فریدون و قباد است
چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به
آنرا که سر کوی تو میعاد و معاد است
الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است
بگشا گره از ابروی مشکین که ببینند
کاندر خم ابروی تو پیوسته گشاد است
در طلعت تو صنع الهی بتوان دید
گویی مگر آیینه سکندر به تو دادهست
چندین ارنی گوی به اطوار دوانند
عکسی مگر از روی تو به کوه فتادهست
بگذر به چمن چون گل سیراب و نظر کن
در غنچه که از شرم تو بُرقع نگشادهست
از سرو سرافراز بنه سرکشی از سر
کاین باغچه را سرو بسی همچو تو یاد است
شوخی مکن و چهره میفروز که خاک
بس چهره شاهان منوچهر نژاد است
هر لاله که بر دشت نمودار کلاهی است
تاج سر جمشید و فریدون و قباد است
چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به
آنرا که سر کوی تو میعاد و معاد است
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
اگر چه خرد شناس و مبصّرم به حدیث
به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث
خیال سرو قدت را خیال ها بستم
سخن دراز شد و من مقصّرم به حدیث
خیال حسن تو صورت نمی توانم بست
به وجه احسن اگر چه مصورم به حدیث
به صفّ ابروی شوخ تو پی نیارم برد
اگر چه در صف معنی کمان ورم به حدیث
بیان آن لب شیرین نمی توانم کرد
به نطق اگر چه نمودار شکّرم به حدیث
از آن مدینه که در وی زلال علم دهند
غلام مشرب ساقی کوثرم به حدیث
هزار قنطره ابن حسام در راه است
مگر به منزل مقصود ره برم به حدیث
به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث
خیال سرو قدت را خیال ها بستم
سخن دراز شد و من مقصّرم به حدیث
خیال حسن تو صورت نمی توانم بست
به وجه احسن اگر چه مصورم به حدیث
به صفّ ابروی شوخ تو پی نیارم برد
اگر چه در صف معنی کمان ورم به حدیث
بیان آن لب شیرین نمی توانم کرد
به نطق اگر چه نمودار شکّرم به حدیث
از آن مدینه که در وی زلال علم دهند
غلام مشرب ساقی کوثرم به حدیث
هزار قنطره ابن حسام در راه است
مگر به منزل مقصود ره برم به حدیث
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کرده به غمزه دل صدشیفته تاراج
تیرمژه ات سینه ی من ساخته آماج
پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است
طفره ای دو ابروی تو بر دایره ی عاج
زان لب که رسیده است لطافت به نصابش
شرط است زکاتی که رسانند به محتاج
ای سرو گل اندام بده باده ی صافی
برناله ی مرغ سحرو نغمه س درَاج
ای اهل صفا را در تو کعبه ی مقصود
لبیک زنان بین به سرکوی تو حجَاج
درپنجه ی عشاق کمانیست قوی پی
کان را نکشیده است به جز بازوی حلَاج
برخاک رعونت به تکبر چه خرامی
سرها بنگر زیرپی انداخته بی تاج
بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت
پیداست که از کشور خوبان که برد باج
گوخاک درت سجده گه ابن حسام است
ارشاد چنین می کندش سالک منهاج
تیرمژه ات سینه ی من ساخته آماج
پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است
طفره ای دو ابروی تو بر دایره ی عاج
زان لب که رسیده است لطافت به نصابش
شرط است زکاتی که رسانند به محتاج
ای سرو گل اندام بده باده ی صافی
برناله ی مرغ سحرو نغمه س درَاج
ای اهل صفا را در تو کعبه ی مقصود
لبیک زنان بین به سرکوی تو حجَاج
درپنجه ی عشاق کمانیست قوی پی
کان را نکشیده است به جز بازوی حلَاج
برخاک رعونت به تکبر چه خرامی
سرها بنگر زیرپی انداخته بی تاج
بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت
پیداست که از کشور خوبان که برد باج
گوخاک درت سجده گه ابن حسام است
ارشاد چنین می کندش سالک منهاج
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
لَمَع البَرقُ و النُجوم یَلوح
اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح
امشب از نرگس تو مخمورم
جرعه ای از لبت به وقت صبوح
پند ناصح چو در نمیگیرد
توبه کردم زتوبه های نصوح
ازدر میکده گشایش جوی
توچه دانی که در کجاست فتوح
انچه اندر سفینه ی دل ماست
نتوان یافت در سفینه ی نوح
چون شدی تیر عشق را تسلیم
در ره عاشقان شدی مذبوح
شعر ابن حسام مستان را
قوت قلب است، بلکه قوَّت روح
اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح
امشب از نرگس تو مخمورم
جرعه ای از لبت به وقت صبوح
پند ناصح چو در نمیگیرد
توبه کردم زتوبه های نصوح
ازدر میکده گشایش جوی
توچه دانی که در کجاست فتوح
انچه اندر سفینه ی دل ماست
نتوان یافت در سفینه ی نوح
چون شدی تیر عشق را تسلیم
در ره عاشقان شدی مذبوح
شعر ابن حسام مستان را
قوت قلب است، بلکه قوَّت روح
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
به جرعه ای که ز جام جهان نما بخشند
کرشمه ایست که صد جام جم به ما بخشند
نصیبه ای به گدایان مگر حواله شود
در ان مقام که صد گنج بی بها بخشند
به تیغ غمزه ی خوبان بنه سر تسلیم
که کشتگان چنین تیغ را بقا بخشند
زغیر قطع نظر کن که چشم ان داری
که از مکاشفه ی وحدتت لقا بخشند
اگر تو گوشه ی چشمی به ما کنی شاید
زخاک پای تو انجا که توتیا بخشند
دلا بیا که زدیوان فضل او روزی
کرام او به کرم رقعه ای به ما بخشند
اگرچه درگه لطف تو منزل جودست
پدید نیست که این منزلت کرا بخشند
به کوی دوست به دریوزه آید ابن حسام
بود که خلعت خاصی بدین گدا بخشند
مراکه غرقه ی دریای جرم و عصیانم
مگر به عصمت مردان آشنا بخشند
کرشمه ایست که صد جام جم به ما بخشند
نصیبه ای به گدایان مگر حواله شود
در ان مقام که صد گنج بی بها بخشند
به تیغ غمزه ی خوبان بنه سر تسلیم
که کشتگان چنین تیغ را بقا بخشند
زغیر قطع نظر کن که چشم ان داری
که از مکاشفه ی وحدتت لقا بخشند
اگر تو گوشه ی چشمی به ما کنی شاید
زخاک پای تو انجا که توتیا بخشند
دلا بیا که زدیوان فضل او روزی
کرام او به کرم رقعه ای به ما بخشند
اگرچه درگه لطف تو منزل جودست
پدید نیست که این منزلت کرا بخشند
به کوی دوست به دریوزه آید ابن حسام
بود که خلعت خاصی بدین گدا بخشند
مراکه غرقه ی دریای جرم و عصیانم
مگر به عصمت مردان آشنا بخشند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
مگر چو دردکشان جام بی ریا بخشند
زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند
قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی
زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند
کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند
ایا دلا که اگر آزری طمع دارد
که جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم که جرم ابن حسام
به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند
قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی
زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند
کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند
ایا دلا که اگر آزری طمع دارد
که جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم که جرم ابن حسام
به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
با خال تو گر مشک به دعوی بنشیند
حقّا که نه بر صورت معنی بنشیند
ابروی تو نگذاشت که اندر خم محراب
یک گوشه نشین از سر تقوی بنشیند
آن را که به نقد از سرکوی تو بهشت است
جیفست که بر نسیه ی عقبی بنشیند
خاک قدمت روشنی چشم ضریرست
بگذار که در دیده ی اعمی بنشیند
شاید که بود روشنی دیده ی مجنون
زان گرد که بر دامن لیلی بنشیند
آن کز سر کوی تو کند میل به فردوس
اولی نکند گرچه به اولی بنشیند
خون جگر ابن حسام است که هر دم
بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند
حقّا که نه بر صورت معنی بنشیند
ابروی تو نگذاشت که اندر خم محراب
یک گوشه نشین از سر تقوی بنشیند
آن را که به نقد از سرکوی تو بهشت است
جیفست که بر نسیه ی عقبی بنشیند
خاک قدمت روشنی چشم ضریرست
بگذار که در دیده ی اعمی بنشیند
شاید که بود روشنی دیده ی مجنون
زان گرد که بر دامن لیلی بنشیند
آن کز سر کوی تو کند میل به فردوس
اولی نکند گرچه به اولی بنشیند
خون جگر ابن حسام است که هر دم
بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
باحسن تو مه در صف دعوی ننشیند
باصورت خوب تو به معنی ننشیند
دردور هلالی به جز از چشم تومستی
درگوشه ی محراب به تقوی ننشیند
جز لعل تو ترسا بچه کان آب حیاتست
کس درصدد معجز عیسی ننشیند
موسی صفت آن کس که به میقات نیاید
برطور دلش نور تجلی ننشیند
خاک ره آنم که برو گرد تعلق
از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند
سرسبز کسی باد که از رنگ زمرّد
پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند
تا ابن حسام از سرکوی تو خبر یافت
شرط است که در روضه ی اعلی ننشیند
باصورت خوب تو به معنی ننشیند
دردور هلالی به جز از چشم تومستی
درگوشه ی محراب به تقوی ننشیند
جز لعل تو ترسا بچه کان آب حیاتست
کس درصدد معجز عیسی ننشیند
موسی صفت آن کس که به میقات نیاید
برطور دلش نور تجلی ننشیند
خاک ره آنم که برو گرد تعلق
از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند
سرسبز کسی باد که از رنگ زمرّد
پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند
تا ابن حسام از سرکوی تو خبر یافت
شرط است که در روضه ی اعلی ننشیند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
آن را که مهر روی تو در دل نیافتند
او را به هیچ واسطه مقبل نیافتند
حجاج ره به کعبه ی اهل صفا نبرد
تا در حریم کوی تو منزل نیافتند
عطرنسیم کوی توکان همدم صباست
درچین طرّه های شمایل نیافتند
آن کو نه خاک درگه جانان به جان خرید
او را به هیچ باب معامل نیافتند
گنجینه ی رموز محبت که عشق اوست
درسینه ای طلب که درو غل نیافتند
اهل روش که سالک اطوار عزتند
جز عکس روی دوست مقابل نیافتند
دست امید ابن حسام شکسته دل
درگردن مراد حمایل نیافتند
او را به هیچ واسطه مقبل نیافتند
حجاج ره به کعبه ی اهل صفا نبرد
تا در حریم کوی تو منزل نیافتند
عطرنسیم کوی توکان همدم صباست
درچین طرّه های شمایل نیافتند
آن کو نه خاک درگه جانان به جان خرید
او را به هیچ باب معامل نیافتند
گنجینه ی رموز محبت که عشق اوست
درسینه ای طلب که درو غل نیافتند
اهل روش که سالک اطوار عزتند
جز عکس روی دوست مقابل نیافتند
دست امید ابن حسام شکسته دل
درگردن مراد حمایل نیافتند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
خرم تر از رخت به چمن گل نیافتند
خوشبوی تر زموی تو سنبل نیافتند
از ناله ام منال که بازار حسن گل
ده روزه بی ترنّم بلبل نیافتند
بنیان عمر و قصر حسات ار چه محکم است
بی اختلال باد تزلزل نیافتند
ازهر وسیله ای که به مقصود قایدست
بهتر زلطف دوست توسل نیافتند
رمزیست در رساله که ابن حسام خواند
کاندر رساله هیچ ترسُّل نیافتند
خوشبوی تر زموی تو سنبل نیافتند
از ناله ام منال که بازار حسن گل
ده روزه بی ترنّم بلبل نیافتند
بنیان عمر و قصر حسات ار چه محکم است
بی اختلال باد تزلزل نیافتند
ازهر وسیله ای که به مقصود قایدست
بهتر زلطف دوست توسل نیافتند
رمزیست در رساله که ابن حسام خواند
کاندر رساله هیچ ترسُّل نیافتند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
دل اگر رود ز حریم کوی تو ای صنم به کجارود؟
عجبا کسی که مقیم شد به بهشت عدن کجا رود
چو نه از خطا به نسیم مشک دلم مقید زلف تست
تو رها مکن که ز چین زلف تو گر رود به خطا رود
ز شمیم طرّه ی عنبرین تو شمّه ای به صبا رسید
که نسیم او همه شب زبوی خوش تو غالیه سا رود
به زیارت دل خستگان ز ره صفا گذری بکن
چه کسی که او به طواف کعبه ی حق رود به صفا رود
دل و دینت ابن حسام درسرکار و عشق بتان بشد
خبرت شود که ازین معامله بر سر تو چها رود
عجبا کسی که مقیم شد به بهشت عدن کجا رود
چو نه از خطا به نسیم مشک دلم مقید زلف تست
تو رها مکن که ز چین زلف تو گر رود به خطا رود
ز شمیم طرّه ی عنبرین تو شمّه ای به صبا رسید
که نسیم او همه شب زبوی خوش تو غالیه سا رود
به زیارت دل خستگان ز ره صفا گذری بکن
چه کسی که او به طواف کعبه ی حق رود به صفا رود
دل و دینت ابن حسام درسرکار و عشق بتان بشد
خبرت شود که ازین معامله بر سر تو چها رود
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
آنها که طرف روز به گیسوگرفته اند
مه را به تاب طرّه ی هندو گرفته اند
افسونگرند گوشه نشینان چشم تو
دلها به سحر غمزه ی جادو گرفته اند
یرغوچیان چشم سیاهت به یک نظر
ملک دل خراب به یرغو گرفته اند
تواچیان ابروی شوخت هزاردل
هردم بدان کمانچه ی ابرو گرفته اند
کردی به غمزه قصد دل ناحفاظ من
ترکان مست بین که به لرغو گرفته اند
خوبان بام چرخ ز رشک جمال تو
هربامداد پرده فرا رو گرفته اند
دری کشان جرعه ی خمخانه ی الست
مستی زجان باده ی یاهو گرفته اند
مستان جام لَم یَزلی از شراب عشق
بزم طرب به بانگ هیاهو گرفته اند
ابن حسام در طلبت سعی می کند
آری مراد را به تکاپو گرفته اند
مه را به تاب طرّه ی هندو گرفته اند
افسونگرند گوشه نشینان چشم تو
دلها به سحر غمزه ی جادو گرفته اند
یرغوچیان چشم سیاهت به یک نظر
ملک دل خراب به یرغو گرفته اند
تواچیان ابروی شوخت هزاردل
هردم بدان کمانچه ی ابرو گرفته اند
کردی به غمزه قصد دل ناحفاظ من
ترکان مست بین که به لرغو گرفته اند
خوبان بام چرخ ز رشک جمال تو
هربامداد پرده فرا رو گرفته اند
دری کشان جرعه ی خمخانه ی الست
مستی زجان باده ی یاهو گرفته اند
مستان جام لَم یَزلی از شراب عشق
بزم طرب به بانگ هیاهو گرفته اند
ابن حسام در طلبت سعی می کند
آری مراد را به تکاپو گرفته اند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
شب عیش است و ساقی با شراب ناب می آید
زعکس طلعت او شعله ی مهتاب می آید
شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت
بشارت داد کان خورشید عالمتاب می آید
چو اندر دیده می آید خیال لعل می گونت
به جای آبم از دیده همه خوناب می آید
برفت از ناله ی من خواب خوش از دیده ی مردم
الا ای مردم دیده ترا چون خواب می آید
خیال ابرویت درچشم من پیوسته می گردد
مه نو بین که چون ماهی میان آب می آید
زتاب زلف مشکینت صبا بر خویش می پیچد
صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می آید
سواد ابن حسام از نامه می شوید به آب چشم
چو در وقت کتابت یادش از احباب می آید
زعکس طلعت او شعله ی مهتاب می آید
شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت
بشارت داد کان خورشید عالمتاب می آید
چو اندر دیده می آید خیال لعل می گونت
به جای آبم از دیده همه خوناب می آید
برفت از ناله ی من خواب خوش از دیده ی مردم
الا ای مردم دیده ترا چون خواب می آید
خیال ابرویت درچشم من پیوسته می گردد
مه نو بین که چون ماهی میان آب می آید
زتاب زلف مشکینت صبا بر خویش می پیچد
صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می آید
سواد ابن حسام از نامه می شوید به آب چشم
چو در وقت کتابت یادش از احباب می آید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
جان را همیشه بر سر کوی توراه باد
دل را مقیم در سر زلفت پناه باد
همچون بنفشه زلف تو پشتم دوتاه کرد
یا رب که پشت زلف تو دایم دوتاه باد
ای چشم دیده ای که چه کردی به جای دل
زین کرده، خان و مان تو دایم سیاه باد
چشم ار گناه کرد که در ابروی تو دید
پیوسته کاردیده ی من این گناه باد
انجا که کشتگان تودعوی خون کنند
چشم تو بر مقاله ی ایشان گواه باد
طالع قرین حال و سعادت رفیق تو
دولت مظیع و بخت نکو نیکخواه باد
ابن حسام محرم اسرار جان تویی
جانت حرم نشین حریم اله باد
دل را مقیم در سر زلفت پناه باد
همچون بنفشه زلف تو پشتم دوتاه کرد
یا رب که پشت زلف تو دایم دوتاه باد
ای چشم دیده ای که چه کردی به جای دل
زین کرده، خان و مان تو دایم سیاه باد
چشم ار گناه کرد که در ابروی تو دید
پیوسته کاردیده ی من این گناه باد
انجا که کشتگان تودعوی خون کنند
چشم تو بر مقاله ی ایشان گواه باد
طالع قرین حال و سعادت رفیق تو
دولت مظیع و بخت نکو نیکخواه باد
ابن حسام محرم اسرار جان تویی
جانت حرم نشین حریم اله باد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال عید کزین طاق زرنگار برآید
به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی
از ان گشاد دلم را هزار کار برآید
چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی
به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید
نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید
زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین
زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید
کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق
که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید
به ابرویت نرسد گرهزار بار برآید
ز زلف بسته ی مشکین اگر گره بگشایی
از ان گشاد دلم را هزار کار برآید
چو سرو اگر بخرامی به ناز و رخ بنمایی
به باغ نارون ازخاک و گل زخار برآید
نقاب برشکن ای لاله زار باغ جوانی
به لاله زار گذر کن که لاله زار برآید
زخون دیده ی فرهاد کوهکن اثری بین
زلاله ها که بر اطراف کوهسار برآید
کمی به معرکه منصور گشت درصف عشاق
که مرد وار چو حلاج گرد دار برآید
بشوی ابن حسام از غبار سینه ی صافی
که عکس طلعت از آینه، بی غبار برآید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد
جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد
گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم
مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد
یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ
طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد
چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد
نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
دل در میان دوست به مویی خیال بست
باریک نکته ایست که دل در میان نهاد
دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام
گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد
دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را
کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد
جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد
گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم
مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد
یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ
طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد
چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد
نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
دل در میان دوست به مویی خیال بست
باریک نکته ایست که دل در میان نهاد
دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام
گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد
دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را
کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
عارض تو چون خط سیاه برآرد
دایره ی مشک گرد ماه برآرد
یوسف دل شد اسیر چاه زنخدان
هم رسن زلف تو زچاه برآرد
از نفس گرم من عذار بپوشان
کاینه زنگ از غبار آه برآرد
درخم ابروت جان به سجده فرورفت
سرزقیامت ز سجده گاه برآرد
از سر خاکم گیاه مهر تو روید
چون گلم از تربتم گیاه برآرد
ابن حسام از تطاول سر زلفت
دست تظلّم به پادشاه برآرد
داد دل من ز دست غمزه ی شوخت
گر ندهی دست دادخواه برآرد
دایره ی مشک گرد ماه برآرد
یوسف دل شد اسیر چاه زنخدان
هم رسن زلف تو زچاه برآرد
از نفس گرم من عذار بپوشان
کاینه زنگ از غبار آه برآرد
درخم ابروت جان به سجده فرورفت
سرزقیامت ز سجده گاه برآرد
از سر خاکم گیاه مهر تو روید
چون گلم از تربتم گیاه برآرد
ابن حسام از تطاول سر زلفت
دست تظلّم به پادشاه برآرد
داد دل من ز دست غمزه ی شوخت
گر ندهی دست دادخواه برآرد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
اگر ساقی به بزم ما قلندر وار بنشیند
بسا صوفی که اندر حلقه ی خمّار بنشیند
به زاریّ دل زارم ترا ای دل نیازارم
کزان زاری ترا بر دل مباد آزار بنشیند
به عزم رفتن از مجلس به هر باری که برخیزی
از آن برخاستن بر دل مرا صدبار بنشیند
چو خشم فتنه انگیزش کند مستی و مستوری
نماند هیچ زاهد راکه او هشیار بنشیند
کسی در معرض مردان برآرد نام منصوری
که برخیزد زسر و آنگه به پای دار بنشیند
کسی در دیده ی مردم بود چون مردم دیده
که همچون دیده ی گلگون میان خار بنشیند
دل ابن حسام از رنج و از تیمار بیمار است
مگر دلبر به تیمار دل بیمار بنشیند
بسا صوفی که اندر حلقه ی خمّار بنشیند
به زاریّ دل زارم ترا ای دل نیازارم
کزان زاری ترا بر دل مباد آزار بنشیند
به عزم رفتن از مجلس به هر باری که برخیزی
از آن برخاستن بر دل مرا صدبار بنشیند
چو خشم فتنه انگیزش کند مستی و مستوری
نماند هیچ زاهد راکه او هشیار بنشیند
کسی در معرض مردان برآرد نام منصوری
که برخیزد زسر و آنگه به پای دار بنشیند
کسی در دیده ی مردم بود چون مردم دیده
که همچون دیده ی گلگون میان خار بنشیند
دل ابن حسام از رنج و از تیمار بیمار است
مگر دلبر به تیمار دل بیمار بنشیند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
خط مشکین که برگرد رخت چون عود می گردد
بدان ماند که در بالای آتش دود می گردد
زتاب مهر تابان جمالت پرتوی دارد
شب این مشعل که بر ایوان دود اندود می گردد
صباگویی که از چین سرزلف تو می آید
که از بویش نسیم باغ مشک آلود می گردد
دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید
به گرد سیب سیمین از پی بهبود می گردد
نه بر گردم نگردانم سر از تیغ تو گردانم
که دست و تیغ تو از من به سر خشنود می گردد
ایا ابن حسام از سر قدم کن در ره جانان
ایازی هر که کرد اوعاقبت محمود می گردد
زبور عشق تو روح القدس درگوش می گیرد
چه خوش مرغی به گرد نغمه ی داوود می گردد
بدان ماند که در بالای آتش دود می گردد
زتاب مهر تابان جمالت پرتوی دارد
شب این مشعل که بر ایوان دود اندود می گردد
صباگویی که از چین سرزلف تو می آید
که از بویش نسیم باغ مشک آلود می گردد
دل بیمارم از گوی زنخدان تو می گوید
به گرد سیب سیمین از پی بهبود می گردد
نه بر گردم نگردانم سر از تیغ تو گردانم
که دست و تیغ تو از من به سر خشنود می گردد
ایا ابن حسام از سر قدم کن در ره جانان
ایازی هر که کرد اوعاقبت محمود می گردد
زبور عشق تو روح القدس درگوش می گیرد
چه خوش مرغی به گرد نغمه ی داوود می گردد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
خط تو دایره ی مشک گرد ماه کشید
بر آفتاب سواد شب سیاه کشید
دلم به دعوی خون بر غزال چشمت را
سرشک سرخ و رخ زرد را گواه کشید
مقام شیفته حالان پناه طره ی تست
دل مقام شناسم بدان پناه کشید
نوید داد عنایت مرا که لطف عمیم
رقم به عفو تو بر صفحه ی گناه کشید
اگرچه می رود آلوده دامن ابن حسام
به ذیل عاطفت سایه ی الاه کشید
بر آفتاب سواد شب سیاه کشید
دلم به دعوی خون بر غزال چشمت را
سرشک سرخ و رخ زرد را گواه کشید
مقام شیفته حالان پناه طره ی تست
دل مقام شناسم بدان پناه کشید
نوید داد عنایت مرا که لطف عمیم
رقم به عفو تو بر صفحه ی گناه کشید
اگرچه می رود آلوده دامن ابن حسام
به ذیل عاطفت سایه ی الاه کشید