عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
ما خدا چون شما نمی طلبیم
یعنی از خود جدا نمی طلبیم
هر کسی طالبست چیزی را
ما به غیر از خدا نمی طلبیم
جان و دل را فدای او کردیم
وز جنابش جزا نمی طلبیم
مبتلای بلای او گشتیم
بوالعجب جز بلا نمی طلبیم
گرچه داریم درد دل لیکن
درد دل را دوا نمی طلبیم
کشتهٔ عشق او شدیم ولیک
ما از او خونبها نمی طلبیم
عین مطلوب گشته ای سید
زان سبب غیر ما نمی طلبیم
یعنی از خود جدا نمی طلبیم
هر کسی طالبست چیزی را
ما به غیر از خدا نمی طلبیم
جان و دل را فدای او کردیم
وز جنابش جزا نمی طلبیم
مبتلای بلای او گشتیم
بوالعجب جز بلا نمی طلبیم
گرچه داریم درد دل لیکن
درد دل را دوا نمی طلبیم
کشتهٔ عشق او شدیم ولیک
ما از او خونبها نمی طلبیم
عین مطلوب گشته ای سید
زان سبب غیر ما نمی طلبیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
عجب است این که من ز من طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به خطا رفته از ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دل زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لکن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
حسنم وز حسن حسن طلبم
یار من با من است و من حیران
به خطا رفته از ختن طلبم
یوسف خویشتن همی جویم
نه چو یعقوب پیرهن طلبم
با دل زنده عشق می بازم
من نیم مرده تا کفن طلبم
دل جمعی به جان خریدارم
در سر زلف پرشکن طلبم
دل من مدتی است تا گم شد
با اویس است در قرَن طلبم
در بهشت و بهشت می جویم
شمع بر کرده و لکن طلبم
روح اعظم نه یک بدن دارد
بلکه او از همه بدن طلبم
نعمت اللهم وز آل رسول
من کجا جای اهرمن طلبم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
بینشانی را نشانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
صورت و معنی عالم دیده ایم
این معانی را بیانش یافتیم
آنکه عقل از دیدنش محروم ماند
عاشقانه ناگهانش یافتیم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
آشکارا و نهانش یافتیم
دلبر سرمست در کوی مغان
در میان عاشقانش یافتیم
هرچه آید در نظر ای نور چشم
جسم او دیدیم و جانش یافتیم
مظهر ذات و صفات کبریا
سید آخر زمانش یافتیم
گنج پنهانی عیانش یافتیم
صورت و معنی عالم دیده ایم
این معانی را بیانش یافتیم
آنکه عقل از دیدنش محروم ماند
عاشقانه ناگهانش یافتیم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
آشکارا و نهانش یافتیم
دلبر سرمست در کوی مغان
در میان عاشقانش یافتیم
هرچه آید در نظر ای نور چشم
جسم او دیدیم و جانش یافتیم
مظهر ذات و صفات کبریا
سید آخر زمانش یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
تا ز درد دل دوائی یافتیم
درد خوردیم و صفائی یافتیم
تا که بیگانه شدیم از خویشتن
ناگهانی آشنائی یافتیم
گنج او در کنج ویران دیده ایم
با تو کی گوئیم جائی یافتیم
تا از این هستی خود فانی شدیم
جاودان از وی بقائی یافتیم
در خرابات مغان با عاشقان
ساقی و خلوت سرائی یافتیم
بینوا گشتیم در عالم بسی
تا نوا از بینوائی یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
از خدای خود عطائی یافتیم
درد خوردیم و صفائی یافتیم
تا که بیگانه شدیم از خویشتن
ناگهانی آشنائی یافتیم
گنج او در کنج ویران دیده ایم
با تو کی گوئیم جائی یافتیم
تا از این هستی خود فانی شدیم
جاودان از وی بقائی یافتیم
در خرابات مغان با عاشقان
ساقی و خلوت سرائی یافتیم
بینوا گشتیم در عالم بسی
تا نوا از بینوائی یافتیم
نعمت الله را به دست آورده ایم
از خدای خود عطائی یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
نقد گنج عشق او در کنج دل ما یافتیم
این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم
تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
این سعادت بین که آن گمگشته را وایافتیم
تشنه بودیم و گرد بحر می گشتیم ما
تا که از عین یکی ماهفت دریا یافتیم
آفتاب روی او در دیدهٔ ما رو نمود
این چنین نور خوشی در چشم بینا یافتیم
در خرابات مغان عمری به سر آورده ایم
عاقبت ساقی سرمستی در آنجا یافتیم
نه به اشیا دیدهٔ ما دیده نور روی او
ما به نور روی او مجموع اشیا یافتیم
صورت زیبای اعیان مظهر اسمای اوست
خوانده ایم اسما تمام و یک مسما یافتیم
سید ما خوش در این دریای وحدت اوفتاد
عین او از ما بجو زیرا که آن ما یافتیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
بیا تا با تو ما همباز گردیم
به شهر خویشتن هم باز گردیم
چو شهباز آمدیم از حضرت شاه
بیا تا نزد آن شهباز گردیم
پَر و بالی برآریم از حقیقت
بر اوج لامکان پَرباز گردیم
فدای او شویم از خود به کلی
بر اوج عشق او جانباز گردیم
چو ما آن خاک آن گوئیم زین ره
غبار او شویم و باز گردیم
درین ره مدتی رفتیم بی خود
روا نبود که خود ما باز گردیم
ندیم سیدیم و همدم او
از این همدم کجا ما باز گردیم
به شهر خویشتن هم باز گردیم
چو شهباز آمدیم از حضرت شاه
بیا تا نزد آن شهباز گردیم
پَر و بالی برآریم از حقیقت
بر اوج لامکان پَرباز گردیم
فدای او شویم از خود به کلی
بر اوج عشق او جانباز گردیم
چو ما آن خاک آن گوئیم زین ره
غبار او شویم و باز گردیم
درین ره مدتی رفتیم بی خود
روا نبود که خود ما باز گردیم
ندیم سیدیم و همدم او
از این همدم کجا ما باز گردیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
نور او در چشم بینا دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
در همه آئینه او را دیده ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
چشمه ای را عین دریا دیده ایم
دیده ایم آئینهٔ گیتی نما
نور او در جمله اشیا دیده ایم
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جا به هر جا دیده ایم
بر در میخانه مست افتاده ایم
جنت الماوای خود را دیده ایم
نور رویش روشنی چشم ماست
روشنست این چشم ما ، ما دیده ایم
نعمت الله را به ما سید نمود
این نظر از حق تعالی دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
عشق او در بحر و در بر دیده ایم
نور او در خشک و در تر دیده ایم
چشم ما روشن به نور او بود
روی او چون ماه انور دیده ایم
گرچه هر دم می نماید صورتی
معنی اینها مکرر دیده ایم
در همه آئینه دیدیم آن یکی
دیده ایم و بار دیگر دیده ایم
هر گدائی را که می بینیم ما
پادشاه تاج بر سر دیده ایم
گر خبر از غیر می پرسی مپرس
زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم
سید ما نور چشم ما بود
نور آن پاکیزه منظر دیده ایم
نور او در خشک و در تر دیده ایم
چشم ما روشن به نور او بود
روی او چون ماه انور دیده ایم
گرچه هر دم می نماید صورتی
معنی اینها مکرر دیده ایم
در همه آئینه دیدیم آن یکی
دیده ایم و بار دیگر دیده ایم
هر گدائی را که می بینیم ما
پادشاه تاج بر سر دیده ایم
گر خبر از غیر می پرسی مپرس
زانکه ما خود غیر کمتر دیده ایم
سید ما نور چشم ما بود
نور آن پاکیزه منظر دیده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
مستمندیم و طلبکار شفا آمده ایم
از در لطف تو نومید نگردیم که ما
بینوایان به تمنای نوا آمده ایم
ما گدائیم و تو سلطان جهان کرمی
نظری کن که به امید شما آمده ایم
دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست
تا نگوئی که به تزویر و ریا آمده ایم
این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را
نیست حاجت که بگوئی ز کجا آمده ایم
ما اگر زاهد سجاده نشینیم نه رند
بر سر کوی خرابات چرا آمده ایم
سید بزم خرابات جهان جانیم
بندگانیم به درگاه خدا آمده ایم
مستمندیم و طلبکار شفا آمده ایم
از در لطف تو نومید نگردیم که ما
بینوایان به تمنای نوا آمده ایم
ما گدائیم و تو سلطان جهان کرمی
نظری کن که به امید شما آمده ایم
دل فدا کرده و جان داده و سر بر کف دست
تا نگوئی که به تزویر و ریا آمده ایم
این چنین عاشق و سرمست که بینی ما را
نیست حاجت که بگوئی ز کجا آمده ایم
ما اگر زاهد سجاده نشینیم نه رند
بر سر کوی خرابات چرا آمده ایم
سید بزم خرابات جهان جانیم
بندگانیم به درگاه خدا آمده ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
باز ساز عشق را بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عاشقانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختیم
تیغ مستی بر سر هستی زدیم
ذوالفقار نیستی تا آختیم
اسب همت را از این میدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختیم
عارف هر دو جهان گشتیم لیک
جز خدا و الله دگر نشناختیم
نعمت الله را نمودیم آشکار
عالمی را از کرم بنواختیم
کشتی دل در محیط انداختیم
عاشقانه خلوت خالی دل
با خدای خویشتن پرداختیم
ما چو دریائیم و خلق امواج ما
لاجرم ما با همه در ساختیم
تیغ مستی بر سر هستی زدیم
ذوالفقار نیستی تا آختیم
اسب همت را از این میدان خاک
بر فراز هفت گردون تاختیم
عارف هر دو جهان گشتیم لیک
جز خدا و الله دگر نشناختیم
نعمت الله را نمودیم آشکار
عالمی را از کرم بنواختیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
همه جا طالب وصال توایم
در همه حال در خیال تو ایم
از ازل عاشقیم تا به ابد
همچنان عاشق جمال تو ایم
تو امامی و ما همه ماموم
تابع قول و فعل و حال تو ایم
ما و گل هر دو خوش بهم باشیم
زان که ما هر دو یک کمال تو ایم
ساغر می بیار و ما را ده
که به جان تشنهٔ زلال تو ایم
خوش مثالی نوشته ام به مثل
حرفی از خط بی مثال تو ایم
حکم ما را نشان کن ای سید
به نشانی که ما زآل تو ایم
در همه حال در خیال تو ایم
از ازل عاشقیم تا به ابد
همچنان عاشق جمال تو ایم
تو امامی و ما همه ماموم
تابع قول و فعل و حال تو ایم
ما و گل هر دو خوش بهم باشیم
زان که ما هر دو یک کمال تو ایم
ساغر می بیار و ما را ده
که به جان تشنهٔ زلال تو ایم
خوش مثالی نوشته ام به مثل
حرفی از خط بی مثال تو ایم
حکم ما را نشان کن ای سید
به نشانی که ما زآل تو ایم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳
زنده به حیات عشق اوئیم
پیوسته به عشق او نکوئیم
ما ساده دلیم و آینه هم
با او یک رو و رو بروئیم
گوئیم هر آنچه او بگوید
بی گفتهٔ او سخن نگوئیم
بحریم و حباب و موج و جوئیم
در آب نشسته آب جوئیم
ای عشق بیا که جان مائی
وی عقل برو که ما ولوئیم
نقشی که خیال غیر بندد
از چشمهٔ چشم خود بشوئیم
با سید خویشتن حریفیم
در خدمت بندگی اوئیم
پیوسته به عشق او نکوئیم
ما ساده دلیم و آینه هم
با او یک رو و رو بروئیم
گوئیم هر آنچه او بگوید
بی گفتهٔ او سخن نگوئیم
بحریم و حباب و موج و جوئیم
در آب نشسته آب جوئیم
ای عشق بیا که جان مائی
وی عقل برو که ما ولوئیم
نقشی که خیال غیر بندد
از چشمهٔ چشم خود بشوئیم
با سید خویشتن حریفیم
در خدمت بندگی اوئیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
ما بندهٔ مطلق خدائیم
فرزند یقین مصطفائیم
در مجمع انبیا حریفیم
سر حلقهٔ جلمه اولیائیم
او با ما ، ما ندیم اوئیم
آیا تو کجا و ما کجائیم
مستیم ز شراب وحدت عشق
مستانه سرود می سرائیم
تا واصل ذات خویش گشتیم
با هر صفتی دمی سرائیم
یک معنی و صدهزار صورت
در دیدهٔ خلق می نمائیم
سید ز خودی خود فنا شد
والله به خدا که ما خدائیم
فرزند یقین مصطفائیم
در مجمع انبیا حریفیم
سر حلقهٔ جلمه اولیائیم
او با ما ، ما ندیم اوئیم
آیا تو کجا و ما کجائیم
مستیم ز شراب وحدت عشق
مستانه سرود می سرائیم
تا واصل ذات خویش گشتیم
با هر صفتی دمی سرائیم
یک معنی و صدهزار صورت
در دیدهٔ خلق می نمائیم
سید ز خودی خود فنا شد
والله به خدا که ما خدائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۵
ظاهراً جسم و باطناً جانیم
آخراً این و اولاً آنیم
سخن غیر او مگو با ما
زان که ما غیر او نمی دانیم
وحده لاشریک له گوئیم
مومن و صادق و مسلمانیم
اسم اعظم که جامع اسماست
حافظانه به ذوق می خوانیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
دل و دلدار و جان و جانانیم
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
نقد این گنج و کُنج ویرانیم
بندهٔ سید خراباتیم
ساقی مست بزم رندانیم
آخراً این و اولاً آنیم
سخن غیر او مگو با ما
زان که ما غیر او نمی دانیم
وحده لاشریک له گوئیم
مومن و صادق و مسلمانیم
اسم اعظم که جامع اسماست
حافظانه به ذوق می خوانیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
دل و دلدار و جان و جانانیم
کنج دل گنجخانهٔ عشق است
نقد این گنج و کُنج ویرانیم
بندهٔ سید خراباتیم
ساقی مست بزم رندانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
ما از شرابخانهٔ جانانه می رسیم
مستان حضرتیم و ز میخانه می رسیم
از ما نشان ذوق خرابات جو که ما
مستیم و لاابالی و رندانه می رسیم
ای عقل دور باش که رندیم و باده نوش
از بزم عشق و مجلس جانانه می رسیم
پروانه وار ز آتش عشقش بسوختیم
شمعی گرفته ایم و به پروانه می رسیم
تاجی ز ذوق بر سر و در بر قبای عشق
بسته کمر به عزت و شاهانه می رسیم
سرمست می رسیم ز میخانهٔ قدیم
مخمور نیستیم که مستانه می رسیم
از بندگی سید خود می رسیم باز
از ملک غیب ، ببین که چه مردانه می رسیم
مستان حضرتیم و ز میخانه می رسیم
از ما نشان ذوق خرابات جو که ما
مستیم و لاابالی و رندانه می رسیم
ای عقل دور باش که رندیم و باده نوش
از بزم عشق و مجلس جانانه می رسیم
پروانه وار ز آتش عشقش بسوختیم
شمعی گرفته ایم و به پروانه می رسیم
تاجی ز ذوق بر سر و در بر قبای عشق
بسته کمر به عزت و شاهانه می رسیم
سرمست می رسیم ز میخانهٔ قدیم
مخمور نیستیم که مستانه می رسیم
از بندگی سید خود می رسیم باز
از ملک غیب ، ببین که چه مردانه می رسیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
ما گدایان حضرت شاهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
ما گوهر بحر لایزالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
گه نقش خیال یار داریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
خورشید سپهر جم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان به کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنهٔ آن لب حیاتیم
وین طرفه که غرقهٔ زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
گه نقش خیال یار داریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
خورشید سپهر جم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان به کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنهٔ آن لب حیاتیم
وین طرفه که غرقهٔ زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من
ای خلیل الله من فرزند من برهان من
شمع بزم جان من از نور رویت روشن است
باد روشن دائما چشم چراغ جان من
در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام
ای دل و دلدار من ای جان و ای جانان من
مجلس عشقست و من میگویمت از جان دعا
گوش کن تا بشنوی ای میر سرمستان من
مدت هفتاد سال از عمر من بگذشته است
حاصل عمرم توئی ای عمر جاویدان من
بی رضای من نبودی یک زمان در هیچ حال
یک سخن هرگز نفرمودی تویی فرمان من
یادگار نعمت الله قرةالعین رسول
نور طه آل یاسین سایهٔ سلطان من
ای خلیل الله من فرزند من برهان من
شمع بزم جان من از نور رویت روشن است
باد روشن دائما چشم چراغ جان من
در نظر نقش خیال روی تو دارم مدام
ای دل و دلدار من ای جان و ای جانان من
مجلس عشقست و من میگویمت از جان دعا
گوش کن تا بشنوی ای میر سرمستان من
مدت هفتاد سال از عمر من بگذشته است
حاصل عمرم توئی ای عمر جاویدان من
بی رضای من نبودی یک زمان در هیچ حال
یک سخن هرگز نفرمودی تویی فرمان من
یادگار نعمت الله قرةالعین رسول
نور طه آل یاسین سایهٔ سلطان من