عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۳
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش
عاشق گل دروغ می‌گوید
که تحمل نمی‌کند خارش
نیکخواها در آتشم بگذار
وین نصیحت مکن که بگذارش
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش
عاشق صادق از ملامت دوست
گر برنجد به دوست مشمارش
کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول به جان رسد کارش
خانه یار سنگدل این است
هر که سر می‌زند به دیوارش
خون ما خود محل آن دارد
که بود پیش دوست مقدارش
سعدیا گر به جان خطاب کند
ترک جان گوی و دل به دست آرش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۴
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش
طاقت رفتنم نمی‌ماند
چون نظر می‌کنم به رفتارش
وز سخن گفتنش چنان مستم
که ندانم جواب گفتارش
کشته تیر عشق زنده کند
گر به سر بگذرد دگربارش
هر چه زان تلخ‌تر بخواهد گفت
گو بگو از لب شکربارش
عشق پوشیده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
وه که گر من به خدمتش برسم
خود چه خدمت کنم به مقدارش
بیم دیوانگیست مردم را
ز آمدن رفتن پری وارش
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش
سعدیا روی دوست نادیدن
به که دیدن میان اغیارش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۵
کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش
خون سعدی کم از آن است که دست آلایی
ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۶
دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش
عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش
جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش
لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من
وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۷
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت
گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان‌تر بود کآسیب مویی بر تنش
تا چه روی است آن که حیران مانده‌ام در وصف او
صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۸
رها نمی‌کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش
ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام
برفت رونق نسرین باغ و نسترنش
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش
شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار
بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش
در این روش که تویی گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۹
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورت است تحمل ز بوستانبانش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش
اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغ است عشق جانانش
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۰
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بوده‌ست شیر پستانش
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش
بس که در خاک می‌طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۱
هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
درد من بر من از طبیب من است
از که جویم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
چه کند بنده حقیر فقیر
که نباشد به امر سلطانش
ناگزیر است یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش
وآن که در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز بارانش
گل به غایت رسید بگذارید
تا بنالد هزاردستانش
عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوی کند به بطلانش
هر که را نوبتی زدند این تیر
در جراحت بماند پیکانش
ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل
که ندانند درد پنهانش
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش
نرود هوشمند در آبی
تا نبیند نخست پایانش
سعدیا گر به یک دمت بی دوست
هر دو عالم دهند مستانش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۲
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۳
خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
دگربارش که بنمودی فراپوش
دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش
نمی‌بینم خلاص از دست فکرت
مگر کافتاده باشم مست و مدهوش
به ظاهر پند مردم می‌نیوشم
نهانم عشق می‌گوید که منیوش
مگر ساقی که بستانم ز دستش
مگر مطرب که بر قولش کنم گوش
مرا جامی بده وین جامه بستان
مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش
نشستم تا برون آیی خرامان
تو بیرون آمدی من رفتم از هوش
تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش
خردمندان نصیحت می‌کنندم
که سعدی چون دهل بیهوده مخروش
ولیکن تا به چوگان می‌زنندش
دهل هرگز نخواهد بود خاموش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۴
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
غلام کیست آن لعبت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
نه هر وقتم به یاد خاطر آید
که خود هرگز نمی‌گردد فراموش
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سر در پای او خوشتر که بر دوش
نصیحتگوی ما عقلی ندارد
برو گو در صلاح خویشتن کوش
دهل زیر گلیم از خلق پنهان
نشاید کرد و آتش زیر سرپوش
بیا ای دوست ور دشمن ببیند
چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
ز ما فریاد می‌آید تو خاموش
حدیث حسن خویش از دیگری پرس
که سعدی در تو حیران است و مدهوش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۵
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که می‌خواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش
نکوگویان نصیحت می‌کنندم
ز من فریاد می‌آید که خاموش
ز بانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
نشانی زان پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم
که دریای درون می‌آورد جوش
بیا تا هر چه هست از دست محبوب
بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش
مرا در خاک راه دوست بگذار
برو گو دشمن اندر خون من کوش
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۶
رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمی‌رسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدل است
نیش سخنت مقابل نوش
بی‌کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که می‌نهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو می‌کنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردم
می‌گوید و خود نمی‌کند گوش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۷
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفته‌ست دوش
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در راه عزیزان رود
بار گران است کشیدن به دوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
هر که دلی دارد از انفاس او
می‌شنود تا به قیامت خروش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۸
دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۹
گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان
سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۰
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد
مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش
عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر
کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش
من خود از کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۱
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی
چنان که در دلت آید به رای انور خویش
نظر به جانب ما گر چه منت است و ثواب
غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش
اگر برابر خویشم به حکم نگذاری
خیال روی تو نگذارم از برابر خویش
مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند
که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش
حدیث صبر من از روی تو همان مثل است
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی
که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۲
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد
از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش