عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
سر کن سخنی تا دل بدحال گشاید
کز باد نفس، غنچه ی تبخال گشاید
پیچیدگی زلف سخن، حسن کلام است
دایم دلم از همدمی لال گشاید!
بی رخصت معشوق، سفر شرط وفا نیست
مرغ چمن از مصحف گل فال گشاید
چون بند قبایی که گشایند ز گرما
از آه دلم مرغ هوا بال گشاید
سنگ کف دیوانه ی مسکین همه بینند
کس نیست که تا دامن اطفال گشاید
در وعده ی وصلی که دهد، صبر ضرور است
یک غنچه درین باغ به صد سال گشاید!
در کنج دهانی که سلیم از غم آن مرد
چون صفر پی بوسه دهان خال گشاید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
آنچه در پرده ی گل بود نهان، روی تو بود
گره غنچه گشودیم، در آن بوی تو بود
گلخنم بود به از باغ، که در چشم مرا
آتش و دود در آن، روی تو و موی تو بود
هر کجا زمزمه ی مرغ سحرخیزی خاست
نیک چون گوش نهادیم، دعاگوی تو بود
نشد آوارگی از قرب تو مانع ما را
هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود
حشمت چشم تو از چشم مرا دور نشد
روی صحرا همه بر گله ی آهوی تو بود
حسن روزی که ترا جامه ی رعنایی داد
همچو سرو چمن آن تا سر زانوی تو بود
رفتی و شورش مرغان چمن آخر شد
می توان یافت که آنها ز گل روی تو بود
پنجه ام را به گریبان سروکار افتاده ست
ای خوش آن روز که آن شانه ی گیسوی تو بود
بود در راه ترا قطع بیابانی چند
ورنه در خانه ی خود کعبه به پهلوی تو بود
نیست در کار محبت چو تو فرهاد، سلیم
تیشه ی کوهکنی در خور بازوی تو بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
دلم آن پر عتاب می طلبد
ترک مستی کباب می طلبد
ساده لوح آنکه در ولایت حسن
گرمی از آفتاب می طلبد
آب خواهد ز تشنه در دریا
آنکه از ما شراب می طلبد
بخت در گریه خواهدم دایم
هرچه شور است، آب می طلبد
دل ضرورش مگر شده ست سلیم؟
که به این اضطراب می طلبد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
به خون خود کنم آلوده، ای صبا کاغذ
چو آن کسی که کند رنگ با حنا کاغذ
کند بهار به برگ شکوفه یاد ترا
چو آشنا که فرستد به آشنا کاغذ
گمان بری که ز هم ریخت دفتر افلاک
ز بس به کوی تو می ریزد از هوا کاغذ
نمی رسد به تو دست از کتاب، دانا را
دهد چه پایه بلندی، به زیر پا کاغذ
عجب که زحمت چشمی دگر تواند داد
به خاک پای تو داده ست توتیا کاغذ
به زندگی پی میراث خواری ام صدبار
گرفت همچو کبوتر ز من هما کاغذ
مباش از دم آتش فشان او ایمن
به راه عشق اگر باشد اژدها کاغذ
به کوی او پی رسوایی ام سلیم کند
بلند از بغل قاصدان صدا کاغذ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
حسن، شیرین را ازان می پرورد دایم به شیر
کز برای کشتن فرهاد گردد شیرگیر
تا ازو زخمی نگیرم دلپسند خویشتن
برنمی دارم سر از دنبال پیکانش چو تیر
می دهم دل را و می گیرم پریشانی ازو
گر درین سودا نباشد طره ی او شانه گیر
در چمن هر گه به او همراه می بیند مرا
از پی سر چون رقیبان می کشد بلبل صفیر
ما پریشان خاطران در بند سامان نیستیم
خط آزادی ست بر اندام ما نقش حصیر
کرد این موی سفید از خویش ما را ناامید
شکر از خود دست شوید در کنار جوی شیر
هر دو روزی دیگری را پیش می آرد سلیم
می کند دوران چو طفلان بازی میر و وزیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
از دل برون نکرده خیال جفا هنوز
گرگ آشتی ست یوسف ما را به ما هنوز
روزی که من به سلسله ی زلفش آمدم
بیعت نکرده بود به دستش حنا هنوز
وقتی که نغمه سنج شدم من درین چمن
باد صبا نبود به گل آشنا هنوز
کشتی شکست و از سر من آب هم گذشت
بر سر هزار منتم از ناخدا هنوز
از چاشنی فقر خبردار نیستی
شکر نخورده ای ز نی بوریا هنوز
شد پخته نان هرکسی از آسمان و ما
آبی نخورده ایم درین آسیا هنوز
خاک سلیم در سر کویش به باد رفت
ترک جفا نمی کند آن بی وفا هنوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
چنین کز من بود نخل سخن سبز
چه سان طوطی شود در پیش من سبز
ز وصف خط نوخیز تو گردد
زبان چون مغز پسته در دهن سبز
به سوی باغ رو، کز شرم قدت
نگردد سرو دیگر در چمن سبز
خبر کردم ز خطت، گوش می دار
که خواهد گشت روزی این سخن سبز
سلیم از گریه در راه محبت
عصا چون خضر شد در دست من سبز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
چون گلم از جامه بر تن مانده دامانی و بس
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی و بس
توشه ای در راه شوق او مرا همراه نیست
در بغل از داغ دل دارم نمکدانی و بس
از سر عالم گذشتم همچو خورشید ای فلک
چون مه نو از تو می خواهم لب نانی و بس
مستی ام نگذاشت تا علم دگر حاصل کنم
همچو بلبل خوانده ام درس گلستانی و بس
بس که از سرگشتگی ها رفته ام در خود فرو
مانده چون گرداب از اعضایم گریبانی و بس
از خیال روزگار رفته روز و شب سلیم
در نظر دارم همین خواب پریشانی و بس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
از دل آشفتگان شرح پریشانی بپرس
گر سراغ سیل می گیری، ز ویرانی بپرس
گرچه او احوال من هرگز نپرسید از صبا
از من آن بی مهر را چندان که بتوانی بپرس
شانه می آید به کار زلف در آشفتگی
آشنایان را در ایام پرشانی بپرس
می روم از کویت، اما خون خود را می خورم
گر ز من باور نداری، از پشیمانی بپرس
در جهان هر لحظه افزون می شود طول امل
معنی این نکته را از موی زندانی بپرس
خانه زاد دودمان زلف خوبانم سلیم
با محبت نسبت من گر نمی دانی بپرس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس
لب نانی بود امروز بس و فردا بس
هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس
به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
ای به غیر از من ناکام، به کام همه کس
باده ی وصل تو چون آب، به جام همه کس
به کسی هر نفس الفت نتوان کرد ای دل
چون کبوتر منشین بر لب بام همه کس
باده ی ناب چه خاصیت خاصی دارد
که حلال تو شد ای شیخ و حرام همه کس
هرکه تقصیر کند، مطلب من فوت شود
صید من می پرد از حلقه ی دام همه کس
قاصد آورد به یاران خبر یار سلیم
بود در نامه بجز نام تو نام همه کس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش
سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست
کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!
حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او
همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش
من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم
می نویسد بر ورق ایام با آب زرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
چو گل کسی که هوای تو برده آرامش
ز موج بیخودی باده بشکند جامش
کند ز زلف تو صیاد، خاک از آن بر سر
که غیر خاک چو غربال نیست در دامش
جواب نامه ی ما را، ز بس تغافل کرد
هزار بیضه کبوتر نهاد در بامش
کدام دل که نشد صید این سیه چشمان
فغان ز هند و غزالان شیراندامش
به سرمه ی امل آن کس که چشم ساخت سیاه
سفید کرد جهان همچو مغز بادامش
فریب انجمن عشق را سلیم مپرس
کباب کیست که آتش نمی کند خامش؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
درون کاسه ی سر دارم از جنون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشیدش
بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست
خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش
هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو
می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش
زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد
گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش
من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل
آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش
ناقبول است معارض، همه دردم این است
ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش
پرده وقت است که از روی سخن برداریم
مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟
عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم
حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص
رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص
جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد
می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص
همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را
چون به غیر از این توان شد زین چمن دیگر خلاص؟
چند در قید زمین وآسمان باشد کسی
تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص
هرکه او را کار با زنجیر زلف افتاده است
گو دلش گردد مگر از قید در محشر خلاص
چشم پوشیدم ازو، فارغ شدم از جور او
شد ز تیغ آفتاب این گونه نیلوفر خلاص
بعد ازین دستی ندارد بر من آسیب جهان
سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
سرو شد باز با صبا رقاص
برگ گل گشت در هوا رقاص
سیل نالان و کف زنان از شوق
کوه چون سنگ آسیا رقاص
شده در کلبه ام ز یاد بهار
هر طرف موج بوریا رقاص
گشت چون دود شمع بر سر من
از جنون سایه ی هما رقاص
بس که عشقم به شورش آورده ست
سر جدا گشت و تن جدا رقاص
سر هرکس به عشق می جنبد
نشود با اصول پا رقاص
سرو من می رود به باغ، سلیم
سایه چون کاکل از قفا رقاص
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
زهی نهال خزان دیده ای ز باغ تو شمع
فکنده تیر به تاریکی از سراغ تو شمع
وسیله ای ست مرا در جنون عشق تو گل
فتیله ای ست مرا از برای داغ تو شمع
نفس فتیله ی عنبر به خویش می دزدد
بیان کند چو حدیث گل چراغ تو شمع
شراب و شاهد و گل عرض می کند بر تو
دماغ چند بسوزد پی دماغ تو شمع
نشد ز گریه ی مستانه یک نفس خاموش
سلیم تا شده سرگرم از ایاغ تو شمع
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
زهی ز نور جبین تو در حجاب چراغ
به پیش روی تو گل چون در آفتاب چراغ
چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچینان
کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ
ز رشک نور رخت از فتیله معلوم است
که خورده است چه مقدار پیچ و تاب چراغ
کمندافکن بام فلک بود شب ها
ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ
دلم ز دیدن تیغت به سینه می لرزد
چو صبح سر زند، آید به اضطراب چراغ
ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس
نهاده است گل خویش را در آب چراغ
چو آفتاب به وصف جمال دوست سلیم
نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
دایم از بخت سیه بر خویش پیچانم چو زلف
گرچه از خورشید لبریز است دامانم چو زلف
باعث زیب جمال گلرخانم همچو خال
مایه ی آرایش حسن عروسانم چو زلف
در پریشانی بود جمعیت آشفتگان
من صلاح کار خود را خوب می دانم چو زلف
نیستم آزاد از قید محبت یک نفس
خانه زاد دودمان حسن خوبانم چو زلف
هیچ کس هنگامه ی جمعیتم بر هم نزد
از سیه بختی خود دایم پریشانم چو زلف
می رود هر عضوم از آشفتگی سوی دگر
در هوای او سلیم از بس پریشانم چو زلف