عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
چون مهر سفر به هفت کشور کردم
رو زان تا شب ز خاک بستر کردم
شب ها تا روز خاک بر سر کردم
تا سجده آستان دلبر کردم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای آن که روی به کوی بیداد گرم
چون باز آیی مپرس اینجا خبرم
جایی دگرم بجو که تا آمدنت
خواهد برون اشک به جای دگرم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
روزی که ز روح بند تن بردارم
دانی ز چه باز دیده تر دارم
تا بهر نثار تو ز نو جان یابم
من چشم براه روز محشر دارم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
گر بینم یار وگر نبینم میرم
هر شیوه که در عشق گزینم میرم
یار آتش و من شعله اگر از بر او
خیزم سوزم وگر نشینم میرم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
حال دل از آن بهانه جو می پرسم
بد حالی دل از آن نکو می پرسم
آشفتگیم به بین که دارم دل را
در دامن خویش و حال او میپرسم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
بر خاک کف پای تو چون رخ نالم
ور پیرهنم نگنجم از بس بالم
وصل تو به بخت نیک هم نتوان یافت
بیهوده ز بخت بدخود می نالم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
ای درد و غم تو راحت جان و تنم
دانی ز چه شکوه از فراقت نکنم
از بس که به لب آمد و برگشت ز بیم
پای به لب آمدن ندارد سخنم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
گویم که دری زوصل اگر باز کنم
در پای تو جان فشانی آغاز کنم
لیکن ترسم که بعد مردن گستاخ
بر روی تو چشم بسته را باز کنم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
ای کوی تو درد و غم فراوان بردیم
القصه که هرچه خواستیم آن بردیم
سودای سر زلف تو سود است همه
یک دل دادیم و دل به دامان بردیم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا از سر کوی آن صنم دور شدیم
ناخن زن زخم های ناسور شدیم
شب های من و شمع در فراق رخ او
با هم بگریستیم که تا کور شدیم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای اشک بود بر رخت ای رشک ختن
یا قطره شبنمی یست بر برگ سمن
با چشمان سیاه کار تو به سحر
در روز ستاره می نمایند به من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
شوخی که گسسته بود پیمان از من
بنشست برم کشیده دامان از من
چون برگ گلی که با صبا آمیزد
هم با من بود و هم گریزان از من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
ای با مهرت سرشته آب و گل من
صد شکر که بردی دل غم حاصل من
تا در سر زلف تو ندیدم دل را
حقا که بجای خود نیامد دل من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
شیطان نامی که شد غمش قاتل من
پابسته او شد دل بی حاصل من
گویند که شیطان نکند رو در دل
بس چون شیطان گرفت آخر دل من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
بی شمع جمالت ای به حسن افسانه
روشن نشود ز آفتابم خانه
آری ز فروغ شمع خاور همه را
روزاست ولی شب است بر پروانه
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای باد صبا واله و شیدا بر تو
کامی ز ثری تا به ثریا بر تو
ماننده آن پری که در شیشه کنند
تنگ است فضای چرخ مینا بر تو
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
رحمت آید با همه مغروری تو
گر شرح دهم قصه مهجوری تو
اشکی که ز رخساره من بگذشتی
اکنون ز سرم گذشته از دوری تو
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
ای دل که ز چاک سینه بگریخته ای
وز بهر خلاص حیله انگیخته ای
گه در سر زلف یار و گه در بر من
هرجا هستی به مویی آویخته ای
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
از من برگشت یار من بی سببی
پر کرد ز خون کنار من بی سببی
خواهد غم رفته بازگرداند نیست
برگشتن روزگار من بی سببی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای چشم مرا چشم گهربار از پی
دارد چشم تو چشم بسیار از پی
خوابم نبرد ز فکر چشم تو که هست
یک خفته و صد هزار بیدار از پی