جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
مرا گر هجر دل بر آتش است و دیده دریا هم ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان
و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوشتر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خود از حدّ و اندازه بگذشت از نان دادن و زبر همگان نشاندن و بمجلس شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دانتر خود مردم نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید، چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمیآسودند، تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده و قصّهیی که او را افتاد، بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند، چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی، کوکبهیی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت میساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها میبنگاشتند، و امیر البتّه نمیشنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافتهتر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفّه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و مینشستند و میایستادند و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صفّه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاهسالار روید.» و بهیچ روزگار هیچ سپاهسالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون حجّاب بدو رسیدند، سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد، گفت: «سپاهسالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و میشنویم [که] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس میسازند. و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دلمشغول گردانند، نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است، بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپشت او کردند، برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصّع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت. همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۳
نه ان پیوند دارم با تو جانم قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد رهی معیری : ابیات پراکنده
صبح پیری
تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
برزخ
دست برزخ گرفت و سوخت مرا همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
ز ذوق یار ملامتگران چو بی خبرند ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای طاهر اسحق بیا و در یاب ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱
پس از یک ساعت سنکوی، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضهدار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت، و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بیادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم: فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مه دلاک من آیینه اهل نظر است فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در هجر یار حال دل زار مشکل است فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حباب نیست ز خون گرد دیده تر من رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۹
در عشق اگر جان بدهی، جان آنست سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۰ - یخ فروش
آن شوخ یخ فروش که از اهل درد شد حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۶ - حکایت بایزید علیه الرحمة
رهروی ناگه بنزد بایزید ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر کس که ره و رسم جهان نیک شناخت صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱
درخت بخل ترا کس ز بیخ بر نکند
شمارهٔ ۱۶
این چه شمع است که در مجلس مستان برپاست ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
مرا گر هجر دل بر آتش است و دیده دریا هم ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان
و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوشتر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خود از حدّ و اندازه بگذشت از نان دادن و زبر همگان نشاندن و بمجلس شراب خواندن و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دانتر خود مردم نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید، چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمیآسودند، تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده و قصّهیی که او را افتاد، بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند، چنانکه هر روز چون از در کوشک بازگشتی، کوکبهیی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت میساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها میبنگاشتند، و امیر البتّه نمیشنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافتهتر و کریمتر و حلیمتر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفّه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و مینشستند و میایستادند و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صفّه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاهسالار روید.» و بهیچ روزگار هیچ سپاهسالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون حجّاب بدو رسیدند، سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد، گفت: «سپاهسالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و میشنویم [که] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس میسازند. و اگر تضریبی کنند تا ترا بما دلمشغول گردانند، نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است، بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپشت او کردند، برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصّع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی که کس مانند آن یاد نداشت. همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۳
نه ان پیوند دارم با تو جانم قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
عجب مدار گرم دل ز دیدگان بچکد رهی معیری : ابیات پراکنده
صبح پیری
تا بر آمد صبح پیری پایم از رفتار ماند سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
برزخ
دست برزخ گرفت و سوخت مرا همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
ز ذوق یار ملامتگران چو بی خبرند ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای طاهر اسحق بیا و در یاب ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱
پس از یک ساعت سنکوی، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضهدار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت، و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بیادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم: فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مه دلاک من آیینه اهل نظر است فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در هجر یار حال دل زار مشکل است فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
حباب نیست ز خون گرد دیده تر من رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۹
در عشق اگر جان بدهی، جان آنست سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۰ - یخ فروش
آن شوخ یخ فروش که از اهل درد شد حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۶ - حکایت بایزید علیه الرحمة
رهروی ناگه بنزد بایزید ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر کس که ره و رسم جهان نیک شناخت صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱
درخت بخل ترا کس ز بیخ بر نکند