عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثاء الرضیع عن لسان امه علیهما السلام
خبر مقدم علی اصغر ز سفر می آید
لوحش الله که به همراه پدر می آید
ناز پرورد من آمد سوی گهوارۀ ناز
می سزد گر بنهم بر قدمش روی نیاز
طوطی من! سخنی، از چه زبان بسته شدی
سفری بیش نرفتی که چنین خسته شدی
ناز آغاز کن و جلوه کن از آغوشم
که من این جلوه بملک دو جهان نفروشم
ای جگر تشنه که با خون جگر آمده ای
خشک لب رفتی و با دیدۀ تر آمده ای
از چه آغشته بخونی تو به آغوش پدر
تو که رفتی به سلامت بسیر دوش پدر
آخر ای غنچۀ پژمرده که سیرابت کرد
نغمۀ تیر ترا از چه چنین خوابت کرد
از چه ای بلبل شیدا تو چنین خاموشی
یا که از سوز عطش باز مگر مدهوشی
گل من خار خدنگ که گلوی تو درید
گوش تا گوش ترا تیر جفای که درید
پنجۀ ظلم که این غنچۀ گل خارت کرد
کاین ستم بر تو و بر مادر غمخوارت کرد
چه شد ای بلبل خوشخوان ز نوا افتادی
ز آشیان رفتی و در دام بلا افتادی
چه شد ای روح روانم که ز جان سیر شدی
بهر یک قطرۀ آبی هدف تیر شدی
بودم امید که تا بال و پری باز کنی
نه که از دست من غمزده پرواز کنی
آرزو داشتم از شیر ترا باز کنم
برگ عیشی ز گل روی تو من ساز کنم
ناوک خصم ترا عاقبت از شیر گرفت
دست تقدیر ز شیرت بچه تدبیر گرفت
اگرت آب ندادند و مرا شیر نبود
نازنین حلق ترا طاقت این تیر نبود
تیر کین با تو چه ای کودک معصومم کرد
این قدر هست که از روی تو محرومم کرد
وای بر حرمله کاندیشه ز خون تو نکرد
رحم بر کودکی و سوز درون تو نکرد
ای دریغا که شدی کشتۀ بی شیری من
پس از این تا چه کند داغ تو و پیری من
وای بر خال دل مادر بیچارۀ تو
پس از این مادر و قنداقه و گهوارۀ تو
چشم از مادر غمدیده چرا پوشیدی
مگر ای شیرۀ جان شیر که را نوشیدی
یادی از مادر بی شیر و ز پستان نکنی
خنده بر روی من ای غنچۀ خندان نکنی
داد از ناوک بیداد که خاموش کرد
مادر غمزده را نیز فراموشت کرد
طاقتم طاق شد آن طاقۀ ریحانم کو
طوطی شهد دهان شکر افشانم کو
حیف و صد حیف که برگ گل نسرینم رفت
ناز پروردۀ من، اصغر شیرینم رفت
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام ابی عبدالله الصادق علیه السلام
نوای بلبل ز عشوۀ کل، فغان قمری ز شور سنبل
گرفته از کف عنان طاقت، ربوده از دل مرا تحمل
ز طوطی طبع بالطافت، خموش بودن زهی خرافت
بزن نوائی که بیم آفت، بود در این صبر و این تأمل
بزن نوائی بیاد ساقی، گهی حجازی گهی عراقی
که وقت فرصت نمانده باقی، مکن توقف مکن تعلل
ز خمّ وحدت بنوش جامی، ز جام عشرت بگیر کامی
مباش در فکر ننگ و نامی، که عین خامی است این تخیّل
بساز عیشی بکوش مطرب، می دمادم بنوش مطرب
بدامن می فروش مطرب، بزن دمی پنجۀ توسل
بمدح آن دلبر یگانه، به نغمه ای کوش عاشقانه
به بر ز دل غصۀ زمانه، مکن به بنیاد غم تزلزل
ز وصف آن نازنین شمائل، بوجود سامع برقص قائل
ولی ندانم که نیست مائل، به آن خط و خال و زلف و کاکل
دلی ز سودای او نیاسود، بمجمر خال او کنید دود
چنانکه شد هر چه بود نابود، چه عنبر و صندل و قرنفل
تبارک الله از آن همه نو، فکنده بر مهر و ماه پرتو
هزار شیرین هزار خسرو، بحلقۀ بندگیش در غلّ
بلب حدیثی ز سر مجمل، بحسن مجموعۀ مفصل
بچین آن گیسوی مسلسل، فتاده هم دور و هم تسلسل
دهان او رشک چشمۀ نوش، زلال خضر اندر او فراموش
نه عارضست آن نه این بنا گوش، که یک فلک ماه و یک چمن گل
بصورت آن گوهر مقدس، ظهور معنای ذات اقدس
بقعر دریا نمی رسد خس، بکنه او چون رسد تعقل
بطلعت آئینۀ تجلی، ز عکس او نور عقل کلی
ز لیلی حسن اوست لیلی، مثال ناقص که تمثل
بروی و موی آن یگانه دلبر، جمال غیب و حجاب اکبر
بجلوه سر تا قدم پیمبر، در او عیان سرّ کلّ فی الکل
حقیقه الحق و الحقائق، کلام ناطق امام صادق
علوم را کاشف الدقائق، رسوم را حافظ از تبدل
صحیفۀ حکمت الهی، لطیفۀ معرفت کما هی
کتاب هستی دهد گواهی، که هستی از او کند تنزل
خلیفۀ خاتم النبیین، نتیجۀ صادر نخستین
سلالۀ طا و ها و یاسین، سلیل رفرف سوار و دلدل
یگانه مهر سپهر شاهی، بحکمش از ماه تا بماهی
ملوک را گاه عذر خواهی، بر آستانش سر تذلل
بخلوت قدس «لی مع الله»، جمال او شاهدی است دلخواه
بشمع رویش خرد برد راه، که او است حق را ره توسل
حریم او مرکز دوائر، بدور آن نقطه جمله سائر
مدار احسان و فیض دائر، محیط هر لطف و هر تفضل
نخست نقش کتاب لاریب، بزرگ طغرای نسخۀ غیب
به صبح صادق که شق کند حبیب، فکند اندر عدم تخلخل
ز مشرق حسن او در آفاق، هزار خورشید کرده اشراق
که شد ز طاقت دل فلک طاق، زمین ببالید از این تحمل
علوم او جمله عالم آرا، عقول از درک او خیاری
زبان هر خامه نیست یارا، که نفت او را کند تقبل
قلمرو معرفت بارشاد، بکلک مشگین اوست آباد
محاسن خوی او خدا داد، در او بود رتبۀ تأصل
صبا برو تا بقاب قوسین، بگو به آن شهریار کونین
کسی بغیر از تو نیست در بین، که مفتقر را کند تکفل
چه کم شود از مقام شاهی، اگر کنی سوی ما نگاهی
که از نگاهی برد سیاهی، برو سفیدی کند تحول
ز گردش آسمان چه گویم، که بستۀ دام مکر اویم
نه دل که راه قصیده پویم، نه طبع را حالت تغزل
چنان بدام فلک اسیرم، که عرش می لرزد از نفیرم
بمستجار تو مستجیرم، در توأم قبلۀ تبتل
مگر تو ای غایه الامانی، مرا بامید خود رسانی
نمی سزد این قدر توانی، مکن از این بیشتر تغافل
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام موسی بن جعفر الکاظم علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام موسی بن جعفر الکاظم سلام الله علیه
باز شوری ز سر می زند سر
شور شیرین لبی پر ز شکر
شور عشق بتی ماهرخسار
با قد و قامتی چون صنوبر
حلقۀ زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافۀ تر
آنکه در چین زلفش دل من
چون غزالی پریشان و مضطر
روی او دلربا آفت عقل
بوی او جان فزا روح پرور
غمزه اش جان ستاند به مژگان
گه به شمشیر و گاهی به خنجر
شعلۀ روی او آتش افروز
عاشق کوی او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
می دمد صبح و صلی منور
ساز عیشی کن و نغمه ای زن
تا که گوش فلک را کند کر
تا بکوری چشم رقیبان
بهره بردارم از وصل دلبر
ساقیا از خم عشق جانان
باده باید بریزی بساغر
ساغری سبز همچون زمرد
باده ای همچو یاقوت احمر
باده ای تلخ کآرد بسر شور
لیک شیرین چه قند مکرر
تا مرا توسن طبع سرکش
وام گردد نه پیچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گویا
عندلیبانه گردد ثناگر
در مدیح خداوند گیتی
روح عالم، روان پیمبر
عقل اقدم، امام مقدم
در حدوث زمانی مؤخر
نسخۀ عالیات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقیقت
مطلع نیر ذات انور
آنکه از نور ذاتست مشتق
وانکه در کائناتست مصدر
کنز مخفی اسرار حکمت
معرفت را است تابنده گوهر
مظهر غیب مکنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقلیم حسن الهی
کز ستایش بسی هست برتر
ترسم از غیرتش گر بگویم
ماه کنعان غلامی است در بر
یوسف حسن او صد چو یعقوب
در کمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسی ز آذر
با کلیم آنچه شد از تجلی
می کند نور او صد برابر
طور سینا و انی انا الله
روضۀ قدس و موسی بن جعفر
کاظم الغیظ باب الحوائج
صائم الدهر فی البرد و الحرّ
قبۀ کعبۀ بارگاهش
قبله الناس فی البحر و البرّ
آسمان حلقه ای بر در او
بلکه از حلقه ای نیز کمتر
آستان ملک پاسبانش
کوی امید کسری و قیصر
مستجیر درش دشمن و دوست
مستجار مسلمان و کافر
ای مدیر مناطق دمادم
وی مدار دوائر سراسر
نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم
در محیط مکارم چه محور
در حقیقت توئی شاه مطلق
در طریقت توئی پیر و رهبر
در شریعت تو هفتم امامی
حاکم و معنی چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفی گفت ای پست منظر
طائر سدره المنتهی را
طائر همتش بشکند پر
اولین پایه اش قاب قوسین
آخرین پایه بگذار و بگذر
آنچه در قوۀ وهم ناید
کی تواند کند عقل باور
ای امید دل مستمندان
نیست این رسم آقا و چاکر
یا بیفکن مرا در چه گور
یا که از چاه محنت برآور
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام
برید باد صبا خاطری پریشان داشت
مگر حدیثی از آن زلف عنبر افشان داشت
نسیم زلف نگار از نسیم باد بهار
فتوح روح روان و لطافت جان داشت
صبا ز سلسلۀ گیسوی مسلسل یار
هزار سلسله بر دست و پای مستان داشت
بیام یار عزیز ملیج روح افزا است
دم مسیح توان گفت بهره ای زان داشت
حدیث آن لب و دندان چه دُر فشانی کرد
شکست رونق لؤلؤ، سبق ز مرجان داشت
یمن کجا و بدخشان؟! مگر صبا سخنی
از آن عقیق درخشان و لعل رخشان داشت
بیادم از نفس خرم صبا آمد
گلی که لعل لبی همچو غنچه خندان داشت
بخضرت خطش از خضر جان و دل می برد
چه طعنه ها که دهانش به آب حیوان داشت
خطا است سنبله گفتن به سنبل تر او
به اعتدال قد و قامتی به میزان داشت
هزار نکتۀ باریکتر از مو اینجاست
به صد کرشمه ز اسرار حسن جانان داشت
مهی کلاه کیانی بسر چو کیکاوس
که افسر عظمت بر فراز کیوان داشت
بخسروی، همۀ بندگان او پرویز
جهان بصحبت شیرین به زیر فرمان داشت
ز نای حسن همی زد نوای یا بُشری
جمال یوسفی اندر چه زنخدان داشت
صبا دمید خور آسا ز مشرق ایران
مگر که ذره ای از تربت خراسان داشت
محل امن و امانی که وادی ایمن
هر آنچه داشت از آن خطۀ بیابان داشت
مقام قدس خلیل و منای عشق ذبیح
که نقد جان بکف از بهر دوست قربان داشت
مطاف عالم امکان ز ملک تا ملکوت
که از ملوک و ملک پاسبان و دربان داشت
بمستجار درش کعبه مستجیر و حرم
اساس رکن یمانی ز رکن ایمان داشت
بمروه صفۀ ایوان او صفا بخشید
حطیم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت
مربع حرمش رشک هشت باغ بهشت
که پایه برتر از این نُه رواق گردون داشت
بقاف قبۀ او پر نمی زند عنقا
بر آستانۀ او سر همای گردون داشت
درش چو نقطه محیط مدار کون و مکان
هر آفریده نصیبی بقدر امکان داشت
شها سمند طبیعت ز آمدن لنگست
بدان حظیره امید وصول نتوان داشت
فضای قدس کجا رفرف خیال کجا
براق عقل در آن عرصه گرچه جولان داشت
در تو مهبط روح الامین و حصن حصین
ز شرفۀ شرف عرش و فرش، ایوان داشت
قصور خلد ز مقصورۀ تو یافت کمال
ز خدمت در آن روضه، رتبه رضوان داشت
توئی رضا که قضا و قدر سر تسلیم
بزیر حکم تو ای پادشاه شاهان داشت
تو محرم حرم خاص لی مع اللهی
ترا عیان حقیقت جدا ز اعیان داشت
تجلی احدیت چنان ترا بربود
که از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت
جمال شاهد گیتی بهستی تو جمیل
که از شعاع تو شمعی فلک فروزان داشت
کتاب محکم توحید از آن جبین مبین
به چشم اهل بصیرت دلیل و برهان داشت
حدیث حسن ترا خواند فالق الاصباح
که از افق غسق اللیل را گریزان داشت
تو باء بسمله ای در صحیفۀ کونین
ز نقطۀ تو تجلی نکات قرآن داشت
ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات
ز مبدء تو اصالت اصول اکوان داشت
مقام ذات تو جمع الجوامع کلمات
صفات عز تو شأنی رفیع بنیان داشت
حقایق ازلی از رخ تو جلوه نمود
دقایق ابدی از لب تو تبیان داشت
نسیم کوی تو یحیی العظام و هی رمیم
شمیم بوی تو صد باغ روح و ریحان داشت
مناطق فلکی چاکر تراست نطاق
ز مهر و ماه بسی گوی زر بچوگان داشت
فروغ روی ترا مشتری هزاران بود
ولی که زهرۀ آن زهره روی تابان داشت
بمفتقر بنگر کز عزیز مصر کرم
به این بضاعت مزجاه چشم احسان داشت
به این هدیه اگر دورم از ادب چه عجب
همین معامله را مور با سلیمان داشت
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
باز طبعم را هوای بادۀ گلگون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۳ - فی مدح الحجة عجل الله تعالی فرجه
دلبرا دست امید من و دامان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد
ناوک غمزه و یا خنچر مژگان شما
شمع آه من و رخسارۀ چون لالۀ تو
چشم گریان من و غنچۀ خندان شما
لب لعل نمکین تو مکیدن حظیست
که نه طالع شودم یا رنه احسان شما
رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد
به نگردد مگر از سیب زنخدان شما
نه در این دائره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گوئیست بچو کان شما
درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
خضر را چشمۀ حیوان رود از یاد اگر
ز سرش رشحه ای از چشمۀ حیوان شما
عرش بلقیس نه شایستۀ فرش ره تست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوۀ دید کلیم الله از آن دید جمال
نغمه ای بود انا الله ز بیابان شما
طائر سدره نشین را نرسد مرغ خیال
بحریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اولین مرحلۀ رفرف جولان شما
فیض روح القدس از مجلس انس تو و بس
نفخۀ صور صفیریست ز دربان شما
گرچه خود قاسم الارزاق بود میکائیل
نیست در رتبه مگر ریزه خوار خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمی گردد نقش
تا نباشد نفس منشی دیوان شما
هرچه در دفتر ملکست و کتاب ملکوت
قلم صنع رقم کرده بعنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
زده تا صبح ازل سرز گریبان شما
چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی و بس
یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره بتحقیق ز قرآن حکیم
آیۀ محکمه ای در صفت شأن شما
آستان تو بود مرکز سلطان هما
قاف عنقاء قدم شرفۀ ایوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسرو اگر بمدیح تو سخن شیرین است
لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما
ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی
آه از حسرت روی مه تابان شما
بکن ای شاهد ما جلوه ای از بزم وصال
چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما
مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی
ای دو صد یوسف صدیق بقربان شما
رخش هست بکن ای شاه جوانبخت تو زین
تا شود زال فلک چاکر میدان شما
زهرۀ شیر فلک آب شود گر شنود
شیهۀ زهره جبین توسن غرّان شما
مفتقر را نه عجب گر بنمائی تحسین
منم امروز در این مرحله حسّان شما
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۶ - فی الاستغاثه بالحجه عجل الله تعالی فرجه
آمد بهار و بی گل رویت بهار نیست
باد صبا مباد چه پیغام یار نیست
بی روی گلعذار مخوانم بلاله زار
بی گل نوای بلبل و شور هزار نیست
بی سر و قدّ یار چه حاجت بجویبار
ما را سرشک دیده کم از جویبار نیست
بی چین زلف دوست نه هر حلقه ای نکوست
تاری ز طره اش به ختا و تتار نیست
بزمی که نیست شاهد من شمع انجمن
گر گلشن بهشت بود سازگار نیست
گمنام دهر گردد و ویران شود به قهر
شهری که شاه عشق در او شهریار نیست
ای سرو معتدل که به میزان عدل و داد
سروی به اعتدال تو در روزگار نیست
ای نخل طور نور که در عرصۀ ظهور
جز شعلۀ رخ تو نمایان زنار نیست
مصباح بزم انس بمشکوه قرب قدس
حقا که جز تجلی حسن نگار نیست
ای قبلۀ عقول که اهل قبول را
جز کعبۀ تو ملتزم و مستجار نیست
امروز در قلمرو توحید سکه زن
غیر از تو ای شهنشه والا تبار نیست
در نشئۀ تجرد و اقلیم کن فکان
جز عنصر لطیف تو فرمانگذار نیست
جز نام دلربای تو از شرق تا بغرب
زینت فزای دفتر لیل و نهار نیست
در صفحۀ صحیفۀ هستی به راستی
جز خط و خال حسن ترا اعتبار نیست
وندر محیط دائرۀ علم و معرفت
جز نقطۀ بسیط دهانت مدار نیست
با یکه تاز عزم تو زانو دو ته کند
این توسن سپهر که هیچش قرار نیست
ای صبح روشن از افق معدلت در آی
ما را زیاده طاقت این شام تار نیست
ما را ز قلزم فتن آخرالزمان
جز ساحل عنایت و لطفت کنار نیست
در کام دوستان تو ای خضر رهنما
آب حیات جز ز لبت خوشگوار نیست
ای طاق ابروی تو مرا قبلۀ نیاز
از یک اشاره ای که مشیر و مشار نیست
غیر از طواف کوی تو ای کعبه مراد
هیچ آرزو در این دل امیدوار نیست
غیر از حدیث عشق تو ای لیلی قدم
مجنون حسن روی ترا کار و بار نیست
شور شراب لم یزلی در سر است و بس
جز مست بادۀ ازلی هوشیار نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای شمع جهان افروز بیا
وی شاهد عالم سوز بیا
ای مهر سپهر قلمرو غیب
شد روز ظهور و بروز بیا
ای طائر سعد فرخ رخ
امروز تویی فیروز بیا
روزم از شب تیره تر است
ای خود شب ما را روز بیا
ما دیده به راه تو دوخته ایم
از ما همه چشم مدوز بیا
عمریست گذشته به نادانی
ای علم و ادب آموز بیا
شد گلشن عمر خزان از غم
ای باد خوش نوروز بیا
من مفتقر رنجور توام
تا جان به لب است هنوز بیا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای مرهم سینۀ خستۀ ما
وی مونس قلب شکستۀ ما
ما بلبل شورانگیز توایم
ای تازه گل نو رستۀ ما
در نغمه گری دستان تواند
در گلشن وحدت دستۀ ما
پیوسته بود با نفخۀ صور
این زمزمۀ پیوستۀ ما
برخاسته تا افق گردون
فریاد ز بخت نشستۀ ما
کی حلقه شود در گردن یار
این دست بگردن بستۀ ما
از مفتقر این غوغا چه عجب
وز این غزل برجستۀ ما
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صهبای خم تو خرابم کرد
سودای غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شرری
در من، که سرا پا آبم کرد
دریای غمت متلاطم شد
چندان که به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپیچش و تابم کرد
وان غمزۀ مست به شیرینی
آسوده ز شور شرابم کرد
مخموری نرگس بیدارش
از نشئه ی خویش به خوابم کرد
رمزی ز اشارۀ ابرویش
عارف بخطا و صوابم کرد
من مفتقرم لیک از کرمش
گنجینۀ دُرّ خوشابم کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
آن دل که بیاد شما نبود
شایستۀ هیچ بها نبود
از هاتف غیب شنیدستم
حرفی که بحال خطا نبود
آندل نه دلست که آب و گلست
گر طور تجلی ما نبود
درد دل عاشق بیدل را
جز جلوۀ یار دوا نبود
افسوس که خاطر شاطر شاه
گاهی بخیال گدا نبود
با لالۀ روی تو محرم شمع
ما محرومیم و روا نبود
در حلقۀ زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم لیکن
در کار تو چون و چرا نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چشمی که ز عشق نمی دارد
از لؤلؤ تر چه کمی دارد
هر کس که غم تو بسینه گرفت
دیگر بجهان چه غمی دارد
آن دل که ز یاد تو یافت صفا
خوشباد که جام جمی دارد
با لعل تو هر که بود همدم
هر لحظه مسیح دمی دارد
هر کس که فدای وجود تو شد
در ملک عدم قدمی دارد
آن کس که: جام تو کامی دید
ناکامی خویش همی دارد
خودبین ز طهارت محرومست
در کعبۀ دل صنمی دارد
این طرفه حدیث از مفقر است
کز لوح قدم رقمی دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن سینه که مهر تو مه دارد
روزی چه شبان سیه دارد
قربان وفای دلی گردم
کو جانب عشق نگه دارد
اقلیم ملاحت را نازم
کامروزه بمثل توشه دارد
جانم به فدای زنخدانی
کان یوسف حسن به چه دارد
در حلقۀ زلف خم اندر خم
یک سلسله خیل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گله ها
زان صاحب تاج و کله دارد
هر چند که بنده گنهکارم
گر لطف کنی چه گنه دارد
ای سرو سهی قد، مفتقرت
عمریست که چشم بره دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برقی از غمزۀ مستی زد
آتش در خرمن هستی زد
تا فتنۀ آن رخ جلوه نمود
بنیاد مرا چه شکستی زد
هندوی دو زلفش آشوبی
در جان یگانه پرستی زد
رفتم که ببوسم پایش را
از بی لطفی سر دستی زد
بالای بلندش را نازم
کز ناز قدم بر پستی زد
صد همچو مفتقر خود را
تیری بفکند و بشستی زد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
یار آنچه بسینۀ سینا کرد
با این دل سوختۀ ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلی کرد
سیلاب غمش از چشمۀ دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شرری بملاحت برپا کرد
گر برد توانائی ز تنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز خضیض ثری
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطی طبع مرا
از نغمۀ عشق شکرخا کرد
آن سود که مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
هر کس بتو دست تولی زد
پا بر سر عرش معلی زد
تا با تو دلم همدم شد، دم
از سرّ «دنا فتدلی» زد
هر کس که «بلی» گو شد ز الست
در نقش جهان رقم «لا» زد
از روی مه تو فروغی بود
برقی که از طور تجلی زد
از شعلۀ روی تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولی زد
بی عشق تو گمره هر که قدم
در وادی صائم و صلی زد
دل به تو هر که تسلی داد
عشق تو قلم بتسلی زد
شد مفتقر شیدا مجنون
در عشق تو نغمه ز لیلی زد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای تاب و توانم را برده
رحمی بر این دل افسرده
برگی از گلشن خرم عمر
باقی بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بیمار توایم و نه پرسیتی
کاین غمزده به شد یا مرده
رنجور، مرنجانیده کسی
آزرده کدام کس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ که بهیچم نشمرده
جانا قدمی نه، مفتقرت
بر خاک درت سر بسپرده
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای داغ تو لالۀ باغ دلم
وی سوز تو نور چراغ دلم
ای ترا ز لطف تو گلشن جان
وی تازه ز قهر تو داغ دلم
سرگشتۀ کوی تو شد دل من
هرگز نروی بسراغ دلم
امید که هیچ مباد تهی
از بادۀ شوق ایاغ دلم
حقا که فراق تن و جانم
خوشتر باشد ز فراغ دلم
این نامۀ شوق از مفتقر است
یعنی که رسول بلاغ دلم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گر باده دهد بر باد مرا
از غم بکند آزاد مرا
آن دل که بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
ای شاخۀ شمشاد از غم تو
شادم چه نخواهی شاد مرا
ای شاه قلمرو دل چه خوشست
بیداد ترا، فریاد مرا
سودای تو شیرۀ جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بیمی نکنم از سیل فنا
گر بر کند از بنیاد مرا
من مفتقرم کاین شور و نوا
آن غنچۀ خندان داد مرا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هرجا که بسوی تو می بینم
یک جا همه روی تو می بینم
دریای محیط دو گیتی را
یک قطره ز جوی تو می بینم
طغرای صحیفۀ هستی را
در طرۀ موی تو می بینم
ارکان اریکۀ حشمت را
در کعبۀ کوی تو می بینم
از صبح ازل تا شام ابد
یک نعمه ز هوی تو می بینم
نبود عجب ار خم گردون را
سرشار سبوی تو می بینم
من مفتقر سودا زده را
شوریدۀ بوی تو می بینم