عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
سبز در خون جگر شد ریشهٔ اندیشه ام
ناخن شیر است برگ بیشهٔ اندیشه ام
می کند تا دامن گردون ترشح خون دل
بشکند از سنگ غم چون شیشهٔ اندیشه ام
در تصور درنیاید مردم آزاری مرا
خاطر آزردن نباشد پیشهٔ اندیشه ام
جز خیال او ندارد در خیالم هیچ راه
غیر او نگذشته در اندیشهٔ اندیشه ام
یا بتی هر روز، شاهد بازم از فیض خیال
می کند شیرین تراشی تیشهٔ اندیشه ام
مقطعم را می رسد جویا به مطلع همسری
نشئهٔ صاف است با ته شیشهٔ اندیشه ام
ناخن شیر است برگ بیشهٔ اندیشه ام
می کند تا دامن گردون ترشح خون دل
بشکند از سنگ غم چون شیشهٔ اندیشه ام
در تصور درنیاید مردم آزاری مرا
خاطر آزردن نباشد پیشهٔ اندیشه ام
جز خیال او ندارد در خیالم هیچ راه
غیر او نگذشته در اندیشهٔ اندیشه ام
یا بتی هر روز، شاهد بازم از فیض خیال
می کند شیرین تراشی تیشهٔ اندیشه ام
مقطعم را می رسد جویا به مطلع همسری
نشئهٔ صاف است با ته شیشهٔ اندیشه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
خود را به تو بی راحله رفتم برسانم
چون گرد پی قافله رفتم برسانم
چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق
از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت
جامی به لب از آبله رفتم برسانم
گنجایش درد تو ازین بیش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جویا ز فروغ است که فرمود
زاد رهی از آبله رفتم برسانم
چون گرد پی قافله رفتم برسانم
چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق
از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت
جامی به لب از آبله رفتم برسانم
گنجایش درد تو ازین بیش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جویا ز فروغ است که فرمود
زاد رهی از آبله رفتم برسانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ز لعل او دلی شوریده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق
عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما
خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست
سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
شهرت حسن ترا در پرده دارد غیرتم
بوی بیرون گرد گل را پاسبانی کرده ایم
جز جفا از مردم عالم نصیب ما نشد
هر قدر با خلق، جویا! مهربانی کرده ایم
پا به آرامگه عزلت اگر جمع کنم
خاطر خویش ز هر راهگذر جمع کنم
یک دهن خنده سرانجام نیابد از من
هر قدر غنچه صفت چاک جگر جمع کنم
آه ازین مقصد دوری که مرا در پیش است
چون درین فرصت کم، زاد سفر جمع کنم؟
من که پا در گلم از بار علایق چون سرو
دامن سعی چه بیجا به کمر جمع کنم
من که تخمی نفشاندم چه درو خواهم کرد؟
من که نخلی ننشاندم چه ثمر جمع کنم؟
قطرهٔ بحر وجودم گهر ناب شود
خویشتن را ز پراکندگی ار جمع کنم
خرم آن روز که از جوش ندامت جویا
قطرهٔ اشک پریشان و گهر جمع کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
زین بیش جور با دل خونین ما مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
با ما جفا مکن، مکن ای بیوفا مکن
سهل است جور، ترک محبت ز ما مکن
خون می چکد ز قطع تعلق بیا مکن
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا بلند پی مدعا مکن
رنگ حیا ز شوخی می بر رخت شکست
لبریز باده شیشهٔ ناموس را مکن
ناصح خدا به دل شکنی کی بود رضا؟
منعم ز می برای رضای خدا مکن
ساقی به قدر ظرف به پیمانه ریز می
دل را از این زیاده به خود مبتلا مکن
دامان ناز را به میان بیش از این مزن
پیراهن تحمل جویا قبا مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
بی جان بود قدح شب آدینه بر زمین
مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
پاشید گل زشرم صفای تو در چمن
از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی
افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
رطل هواگران زنم فیض گشته است
امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کینه بر زمین
مالد ز تشنگی بط می سینه بر زمین
پاشید گل زشرم صفای تو در چمن
از برگ برگ خویش زد آیینه بر زمین
عشق از نخست داده مرا صاف بیخودی
افتاده ام ز مستی دیرینه بر زمین
رطل هواگران زنم فیض گشته است
امروز ابر چون نکشد سینه بر زمین
جویا به جرم صافدلی، چرخ فتنه جو
هر شام مهر را زند از کینه بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تو و مستی و ناز و عشوه و مغرور خود بودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن
من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم
تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن
به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر
به خون دل چو برگ لاله باید دامن آلودن
اسیر شعلهٔ حسنی که در بزم تماشایش
صدای دل شکستن آید از مژگان بهم سودن
زوالی ره نیابد در کمال باطنی جویا
به آب زر چو مه تا چند خواهی چهره اندودن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
بی سخن نیست ترا یک سر مو بیش دهن
مو شکاف است زبان تو چو آیی به سخن
همچو فانوس ز بس صافی جوهر بدنت
یک بغل نور نماید به ته پیراهن
نه همین لاله ز داغت ره صحرا بگرفت
تا تو از باغ شدی خاک نشین گشت چمن
زخم ناسور نماید به نظر خندهٔ گل
بی تو بر روی چمن خال سفیدست سمن
نتوان دید چمن را ز لطافت چو هوا
همچو شبنم زهوا می چکدش خون ز بدن
تنت از لطف نیاید به نظر چون فانوس
بنماید مگر اندام ترا پیراهن
مو شکاف است زبان تو چو آیی به سخن
همچو فانوس ز بس صافی جوهر بدنت
یک بغل نور نماید به ته پیراهن
نه همین لاله ز داغت ره صحرا بگرفت
تا تو از باغ شدی خاک نشین گشت چمن
زخم ناسور نماید به نظر خندهٔ گل
بی تو بر روی چمن خال سفیدست سمن
نتوان دید چمن را ز لطافت چو هوا
همچو شبنم زهوا می چکدش خون ز بدن
تنت از لطف نیاید به نظر چون فانوس
بنماید مگر اندام ترا پیراهن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
خضر نتوانست نرد عشق آسان باختن
باید اول در قمار عاشقی جان باختن
دل به یادش ده که در نرد مروت خوشنماست
دیده و دانسته بازی را به مهمان باختن
کوس شهرت می زنی زین طبل در زیر گلیم
تا به کی پوشیده ماند عشق پنهان باختن
می توان کردن چو تحصیل زر از زر عیب نیست
زندگی در جستجوی آب حیوان باختن
هست جویا پیش ما روشن ضمیران همچو شمع
رونمای صبح رخسار بتان جان باختن
باید اول در قمار عاشقی جان باختن
دل به یادش ده که در نرد مروت خوشنماست
دیده و دانسته بازی را به مهمان باختن
کوس شهرت می زنی زین طبل در زیر گلیم
تا به کی پوشیده ماند عشق پنهان باختن
می توان کردن چو تحصیل زر از زر عیب نیست
زندگی در جستجوی آب حیوان باختن
هست جویا پیش ما روشن ضمیران همچو شمع
رونمای صبح رخسار بتان جان باختن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
از عاشقان چه گویم و صبر و توانشان
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم
در انتهای وادی وحشت نشانشان
عشاق را شکست غم از بس رسیده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان
رسیده است به جایی عروج مستی من
که گشته درد می ناب گرد هستی من
هزار شکر که از فیض خاکساریها
رسانده است به معراج پایه پستی من
می شود سبز نهال سخن از جوی دهن
معنی تازه بود قوت بازوی دهن
شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن
خندان بود چو لاله دل خونفشانشان
رفتم پی سراغ دل و دیده یافتم
در انتهای وادی وحشت نشانشان
عشاق را شکست غم از بس رسیده است
عقد گهر شده قلم استخوانشان
رسیده است به جایی عروج مستی من
که گشته درد می ناب گرد هستی من
هزار شکر که از فیض خاکساریها
رسانده است به معراج پایه پستی من
می شود سبز نهال سخن از جوی دهن
معنی تازه بود قوت بازوی دهن
شکوهٔ روی تو زینت ده لب گشت مرا
شد چو گل خون دلم غاره کش روی دهن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
بوسی ز کنج لعل لبش انتخاب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
خود را به آن نگار مصاحب شراب کن
بسیار بسته است ز حسن صفا به خویش
آیینه را به آتش رخسار آب کن
بشکن به چهره دستی می گوشهٔ نقاب
خون جگر به جام مه و آفتاب کن
بی طاقتی بس است ترا بال و پر چو موج
آسودگی مجوی دلا اضطراب کن
می بر زبان ز صحبت دونان فتاده است
زنهار از مصاحب بد اجتناب کن
این عقده ها که در دلم افکنده ای به ناز
ظالم به کار طرهٔ پرپیچ و تاب کن
شیرازه تا نباخته مجموعهٔ وجود
بشکن ز غم دلت، ورقی انتخاب کن
جویا مرا ز من به نمک چش گرفته است
حسن برشتهٔ دل مردم کباب کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
چنان یکباره ترک تیغ باز من برید از من
کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من
به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را
بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من
چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد
که شد صحرای امکان محشر چندین شهید از من
چرا در عالم دیوانگی نازم ز تنهائی
که وحشت رام من گردید اگر الفت برید از من
همین دل را نه تنها منصب بی طاقتی باشد
که هر عضوی جدا در خون حسرت می تپید از من
شبیه صفحهٔ تصویر گردد پردهٔ گوشش
به یاد عارض او ناله ای هر کس شنید از من
غرور حسن و بیباکی و استغنا و ناز از تو
نیاز و احتیاج و عجز و زاری و امید از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقی
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشید از من
ز روی غیر چشم لطف جویا بر نمی دارد
نمی دانم نگاه نازپروردش چه دید از من
کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من
به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را
بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من
چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد
که شد صحرای امکان محشر چندین شهید از من
چرا در عالم دیوانگی نازم ز تنهائی
که وحشت رام من گردید اگر الفت برید از من
همین دل را نه تنها منصب بی طاقتی باشد
که هر عضوی جدا در خون حسرت می تپید از من
شبیه صفحهٔ تصویر گردد پردهٔ گوشش
به یاد عارض او ناله ای هر کس شنید از من
غرور حسن و بیباکی و استغنا و ناز از تو
نیاز و احتیاج و عجز و زاری و امید از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقی
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشید از من
ز روی غیر چشم لطف جویا بر نمی دارد
نمی دانم نگاه نازپروردش چه دید از من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
عجب ز غنچه به آن لعل همسری کردن
به این دهن به لب او برابری کردن
نموده سر مکافات شیشهٔ ساعت
به دست با چو خودی قصد برتری کردن
کسی که آتش سودای عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسری کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بیتابی
به بحر عشق که آرد شناوری کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعوای سروری کردن
کسی که دولت فقرش دهند می داند
که در قلندری آمد توانگری کردن
به غیر نعمت و بجز منقبت نمی آید
به نام غیر ز جویا ثناگری کردن
به این دهن به لب او برابری کردن
نموده سر مکافات شیشهٔ ساعت
به دست با چو خودی قصد برتری کردن
کسی که آتش سودای عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسری کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بیتابی
به بحر عشق که آرد شناوری کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعوای سروری کردن
کسی که دولت فقرش دهند می داند
که در قلندری آمد توانگری کردن
به غیر نعمت و بجز منقبت نمی آید
به نام غیر ز جویا ثناگری کردن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲