عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
دیگران جانند و جانان شمس دین
این و آن چون بنده ، سلطان شمس دین
هفت هیکل آیتی در شأن اوست
خوش بخوان قرآن و می دان شمس دین
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج کنج ویران شمس دین
بدر دین از شمس دین روشن شده
نور بخش ماه تابان شمس دین
خوش خراباتی و مستان در حضور
ساقی سرمست رندان شمس دین
چار یارانند امام انس و جان
رهنمای چار یاران شمس دین
علم ما علم بدیعی دیگر است
از معانی و بیان شمس دین
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ام روشن به نور شمس دین
شمس دین از نعمت الله می طلب
زان که او دارد نشان شمس دین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
گر گدائی کنی تو از سلطان
پادشاهی کنی چو شاه جهان
گنج عشقش بجو که در دل توست
آن چنان گنج در چنین ویران
نور رویش به چشم ما پیداست
گرچه باشد ز چشم تو پنهان
جان عارف به گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار گشته سرگردان
تا گرفتم میان او به کنار
خوش کناری گرفته ام بمیان
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی جمال خویش در آن
فیض از نور نعمت الله جو
گفتهٔ سیدم روان می خوان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
سین انسان گر برافتد از میان
اول و آخر نماند غیر آن
چوی نمانی تو نماند غیر تو
بس بدیع است این معانی را بیان
نوش کن می جام راهم لعل ساز
تا بیابی لذتی از جسم و جان
بگذر از نام و نشان خویشتن
بی نشان شو تا از او یابی نشان
چیست عالم پردهٔ نقش خیال
پرده را بردار می بینش عیان
یار سرمست است ما را در کنار
دست با او در کمر او در میان
نعمت الله عاشق و معشوق ماست
بلکه خود عشق است پیش عاشقان
این چنین پیدا و پنهان آن چنان
بر کنار از ما و با ما در میان
مانشان از بی نشانی یافتیم
بی نشان شو تا بیابی آن نشان
در خرابات مغان مست و خراب
همدم جامیم و فارغ ازجهان
دردمندیم و دوا درد دل است
کشتهٔ عشقیم وحی جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پریشان آشیان
سر به پای او فکن دستش بگیر
آستینی بر همه عالم فشان
ذوق سرمستی ز سر مستان طلب
نعمت الله را ز خوان عارفان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مست بودی مست رفتی از جهان
مست باشی مست خیزی جاودان
مست خیزد هر که او سرمست رفت
ور رود مخمور باشد همچنان
هر چه ورزی دان که می ارزی همان
قیمتت باشد به قدر این و آن
من نشان از بی نشانی یافتم
بی نشان شو تا بیابی این نشان
تا میان او گرفتم در کنار
نیست غیری در کنار و در میان
خیز دستی برفشان پائی بکوب
سر فدا کن در سماع عارفان
نعمت الله گر همی خواهی بجو
همچو گنجی در دل صاحبدلان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
اگر ذوق صفا داری طلب کن خدمت رندان
و گر خواهی حضوری خوش در آ در خلوت رندان
تو را از خدمت زاهد به عمری کار نگشاید
هزاران کار بگشاید دمی از خدمت رندان
طلب کن رند سرمستی که تا ذوق خوشی یابی
دمی با جام همدم شو که یابی لذت رندان
خراباتست و مارمست و ساقی جام می بر دست
چه خوشحالی که من دارم مدام از صحبت رندان
مگو در بزم سرمستان حدیث دنیی وعقبی
به آنها کی فرود آید زمام همت رندان
نعیم نعمت رندی مجو از جنت رندان
بیا از نعمت الله جو نعیم نعمت رندان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
قدمی نه به خلوت یاران
یار اگر بایدت بیا یاران
هر که ما چون فتاد در دریا
کی خورد غم ز قطرهٔ باران
کار ما عاشقی بود دائم
بود این کار کار بیکاران
ما و رندی و خدمت ساقی
زاهد و بندگی هشیاران
هر عزیزی که می خورد با ما
نبود خار پیش میخواران
وه که زلف بتم چه طرار است
می برد دل ز دست عیاران
بندهٔ سید خراباتم
لاجرم سرورم به سرداران
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
وقت سرمستی است مخموری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
از ما مکن کنار که مائیم در میان
ما را کنار گیر که آئیم در میان
نوری از آن کنار به ما رو نمود باز
روشن چو آفتاب نمائیم در میان
گر نه مراد اوست که گیریم در کنار
با این و آن همیشه چرائیم در میان
بسته کمر به خلوت میخانه می رویم
آنجا میان خویش گشائیم در میان
عشقست جان عاشق و دل زنده ایم ما
مائیم حی و عشق نمائیم در میان
عاشق کنار دارد و معشوق هم کنار
عشقیم و آمدیم که مائیم در میان
سید موحدیست که سلطان گدای اوست
اندیشه کج مبر که گدائیم در میان
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۶
ای دل ز جهان ، جهان گذر کن
در عالم عاشقی سفر کن
از خلوت صومعه برون آی
در گوشهٔ میکده مقر کن
در بحر محیط حال حل شو
دامن چو صدف پر از گهر کن
مستانه در آی درخرابات
یاران حریف را خبر کن
از خانقه وجود و صورت
جز معنی عشق او به در کن
بگذر ز حدیث دی و فردا
امروز صفات خود دگر کن
خواهی که خدای را ببینی
در چهرهٔ سیدم نظر کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
خانهٔ دل ز غیر خالی کن
ترک این خلوت خیالی کن
از علی ولی ولایت جو
هم ولایت فدای والی کن
بندهٔ خادم علی می باش
فخر بر جملهٔ موالی کن
باش مولی حضرت مولی
منصب خویش نیک عالی کن
در حرم گر تو را نباشد راه
مسکن خود در آن حوالی کن
جام گیتی نما به دست آور
نظری کن در او و حالی کن
باطنا با جلال خوش می باش
ظاهر خویش را جمالی کن
آفتاب از چه ماه می طلبی
بر در سیدم هلالی کن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
دردمندیم و از دوا ایمن
بینوائیم وز نوا ایمن
در خرابات خلوتی داریم
خوش نشسته در این سرا ایمن
به خدا هر که باشد او باقی
همچو ما گردد از فنا ایمن
هر که خواهی و هر که بینی بود
یار ما باشد و ز ما ایمن
قدمی نه در آ به میخانه
تا که گردی چو اولیا ایمن
باش ایمن ز خوف بیگانه
بنشین پیش آشنا ایمن
بندهٔ سید خراباتی
رند مستیم و از شما ایمن
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
دل ز جان برگیر و جانان را بجو
کفر را بگذار و ایمان را بجو
سایه بگذار آفتابی را طلب
این مجو ای یار ما آن را بجو
آبروئی جو در این دریای ما
جو چه می جوئی تو عمان را بجو
گنج او درکنج ویران دل است
گنج خواهی کنج ویران را بجو
مجمع اهل دلان گر بایدت
مو به مو زلف پریشان را بجو
گر حضور صحبتی جوئی چو ما
زاهدان بگذار و رندان را بجو
نعمت الله را بجو گر عاشقی
جام می بستان و مستان را بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
بر کف ما خوش حبابی پر ز آب
در صفای جام می ما را بجو
آن چنان چشمی که بیند روی او
گر ندیدی دیدهٔ بینا بجو
گر چه کارت در جهان بالا گرفت
منصبی بالاتر از بالا بجو
دست بگشاد امن خود را بگیر
صورت و معنی بی همتا بجو
نور چشم ماست ازدیده نهان
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
نعمت الله را بیا از ما بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
سینهٔ بی کینهٔ ما را طلب
مخزن اسرار آن سلطان بجو
نقش می بندم خیال این و آن
ترک این و آن بگو و آن بجو
زلف کافر کیش را بر باد ده
نور روی او ببین ایمان بجو
دُرد دردش نوش کن شادی ما
غم مخور از درد او درمان بجو
جنت المأوی اگر خواهی بیا
مجلس رندان و سرمستان بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
شکر این نعمت از آن یاران بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
گر ذوق طلب کنی ز ما جو
بگذر ز خود و برو خدا جو
در بحر به عین ما نظر کن
آنگاه در آ و ما به ما جو
ما دُردی درد نوش کردیم
با درد در آ ز ما دوا جو
از ما بشنو نصیحتی خوش
نیکی کن و نیکیش جزا جو
دهقانی کن مکن گدائی
از کسب حلال خود نوا جو
گر طالب علم کیمیائی
در خاک سیاه کیمیا جو
رو روح بگیر و جسم بگذار
بگذار کدورت و صفا جو
با شمس و قمر ندیم می باش
از هر دو مراد دو سرا جو
مستیم و حریف نعمت الله
در مجلس او درآ مرا جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستی جز که از مستان مجو
در خرابات مغان رندانه رو
مجلسی جز مجلس رندان مجو
خوش درآ در بحر بی پایان ما
غیر ما در بحر بی پایان مجو
جان و دل ایثار جانان کن چو ما
جز وصال حضرت جانان مجو
گنج او در کنج دل می جو مدام
غیر گنجش در دل ویران مجو
از خدا دائم خدا را می طلب
گر محبی جنت و حوران مجو
بر سر دار فنا با ما نشین
مثل سید میر سرمستان مجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم
بفروختیم روضهٔ رضوان به نیم جو
با گنج عشق مخزن قارون به پولکی
با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو
با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم
داروی ماست دردش و درمان به نیم جو
ای عقل جو فروش که گندم نمایدت
کاه است و هست و کاه فراوان به نیم جو
گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی
صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
جائی که نیست بندهٔ جانان به نیم جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
در ره عاشقی به جان می رو
عاشقانه به جان روان می رو
راه عشاق را نهایت نیست
جاودان همچو عاشقان می رو
بی نشان است راه اهل طریق
بگذر از نام و بی نشان می رو
ذوق داری که جام می نوشی
بر در خانهٔ مغان می رو
این و آن را به این و آن بگذار
بی خیالات این و آن می رو
بی سر و پا رفیق یاران باش
از مکان سوی لامکان می رو
در خرابات می رود سید
با چنین همرهی چنین می رو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
خوش برو خوش بنوش خوش می رو
نوش و پوش و خموش خوش می رو
گر تو داری هوای می نوشی
بر در می فروش خوش می رو
در خرابات بی سر و بی پا
خوش سبوئی به دوش خوش می رو
مست و مدهوش می روی در راه
تا نیائی به هوش خوش می رو
عقل را غیر گفتگوئی نیست
بگذر از گفتگوش خوش می رو
دیگ سودا خوشی به جوش آور
با چنان پخته جوش خوش می رو
شادی روی سید سرمست
جام می را بنوش خوش می رو