عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
در باغ چو گل برخ جانان نظر افکند
فریاد که روز سیهم در بدر افکند
بزدود ز لوح دل ما نقش دویی را
بیرنگی او آمد و رنگ دگر افکند
آن سر مگو را که به عشقش شده تفسیر
در مجلس اغیار سرشکم بدر افکند
جویا ره عشق است که در گام نخستین
ناخن ز سر پنجهٔ شیران نر افکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کباب خود دلم را شعلهٔ آواز او دارد
چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان
که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند
که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
پیش رخت مراست دل داغ داغ بند
پروانه را بس است فروغ چراغ بند
از یاری نسیم سحر عطسه ریز شد
تا صبح بود غنچهٔ گل را دماغ بند
از دست در چمن نگذارم پیاله را
گویی چو نرگسم شده در کف ایاغ بند
آزاد کردهٔ غم عشقست خاطرم
باشد مرا ز شغل محبت فراغ بند
جویا روم به سیر چمن همره نسیم
گر باغبان نهاده به درهای باغ بند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
سرو نازم چون بی گلگشت در رفتار شد
چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
آه از غفلت که عمرم در سیه کاری گذشت
این ره از لغزیدن پا قطع چون پرگار شد
چون شرر در سنگ ابنای زمان در غفلتند
مفت هشیاری کز این خواب گران بیدار شد
بیم در آب و هوای سر زمین عشق نیست
پنجهٔ شیران در این وادی گل بی خار شد
از نسیم کوی او کآید سحر در اهتزاز
کلبه ام را غنچهٔ گل مهرهٔ دیوار شد
همچو سوهانی که ساید سختی انگاره اش
هر بلند و پست از جان سختیم هموار شد
موج گل در کوچه باغ از هر سو دیوار ریخت
در حنا امروز از گل پای هر دیوار شد
آشنای هیچکس بیگانهٔ معنی مباد
عکس طوطی در دل آیینه ام زنگار شد
هر که زر دارد ز خوبانست جویا پیش خلق
‏«مالک دینار» اینجا مالک دینار شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
نونهال من ز طفلی آشنا بیگانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی
ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگی آویختیم
معنیی گر بود جویا با دل دیوانه بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
هر که از شمشیر نازت نیم بسمل ماند ماند
هر گره کز چین ابروی تو در دل ماند ماند
نیست جولانگاه هر کس شاهراه بیخودی
رفت از خود هر که دانست آنکه غافل ماند ماند
دیدهٔ آیینه از حیرت نمی آید بهم
هر که محو روی آن شیرین شمایل ماند ماند
کشتی ما در محیط باده دریایی شده است
محتسب کز جهل بیرون گرد ساحل ماند ماند
یاد مژگان تو کی بیرون رود از خاطرم
چاره نتوان کرد هر خاری که در دل ماند ماند
کی ز دام انگبین جویا رها گردد مگس
غیر اگر در کوی جانان پی در گل ماند ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
شب که دل اندیشهٔ آن نشتر مژگان کند
همچو طنبورم به تن هر رگ جدا افغان کند
شوخ بیباکی مرا از بس به دل افکنده شور
قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد طوفان کند
جوهر تیغت زقرب آن میان بر خویشتن
آنقدر ناله که شمشیر ترا سوهان کند
عشق را مشکل بود در سینه مخفی داشتن
شعله را تا کی کسی در نیستان پنهان کند
چون خیال عارضش را دیده بسپارد به دل
یوسفی را بی گنه محنت کش زندان کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
چون شدم از خویش ره در بزم یارم داده اند
رفته ام تا از میان جا در کنارم داده اند
بر مآل خویش خندم یا به اوضاع زمان
من که همچون گل یک خنده وارم داده اند
هر سر مو جوش وحدت می زند بر پیکرم
تا ز دل پیمانهٔ لبریز یارم داده اند
چون گل داغش بخندد در فضای سینه ام
دیدهٔ گریان تر از ابر بهارم داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
می رود ظلمت چو خورشید از کمین پیدا شود
غم نهان گردد چو آن نازآفرین پیدا شود
در رم گم شد دل از همراهی سیل سرشک
عاقبت در کوچه بند آستین پیدا شود
شبنمی را کی بود تاب فروغ آفتاب
محو گردم هر کجا آن مه جبین پیدا شود
ظلمت کلفت برد جویا زدل از یک نگاه
شمع من چون با عذار آتشین پیدا شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
شکست از جوش غم بازار رنگم ناله پیدا شد
به خود پیچید آهم شعلهٔ جواله پیدا شد
سرشکم آب و رنگ خون حسرت گشت بی رویت
به خون غلطید آهم بی تو داغ لاله پیدا شد
تب عشقش ز بس بیتاب دارد خاطر جویا
نگاه گرم کردم بر لبش تبخاله پیدا شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
عاقلان موعظه را زیب ده هوش کنند
چون برآید گهر از بحر در گوش کنند
آه دلسوختگان کم نشود بعد از مرگ
بیشتر دود کند شمع چو خاموش کنند
هر قدر درد تو آرد به دلم روی کم است
درخور حوصله رسم است که می نوش کنند
نگهت بیخبر از خویش کند مردم را
باده را راهزن قافلهٔ هوش کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
زچشمم جز سرشک لعل گون بیرون نمی آید
بلی هرگز در از دریای خون بیرون نمی آید
نمک ها بر جراحت زد تن درد آشنایم را
دلم از خجلت شور جنون بیرون نمی آید
دلم را هر قدر خواهی به سنگ امتحان بشکن
صدا زین ساغر لبریز خون بیرون نمی آید
نباشد شکوه ای صاحب هنر را بر زبان جویا
که هرگز از رگ یاقوت خون بیرون نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
کس به سعی از پای دل زنجیر نتواند گشود
این گره را ناخن تقدیر نتواند گشود
همچو سم گر پنجهٔ تدبیر نتواند گشود
عقده ای از رشتهٔ تقدیر نتواند گشود
شرمگین شوخ مرا از بسکه دربند حیاست
کلک مانی چهرهٔ تصویر نتواند گشود
چشم او همدست ابرو گشت در تسخیر دل
ملک را تنها همین شمشیر نتواند گشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
رفتی و نقش فنایت زیب آن کاشانه ماند
صورت حال تو بر دیوار این دیوانه ماند
گرچه مجنون رفت از دنیا ولی هر گرد باد
گرده ای از صورت احوال آن دیوار ماند
بر سر خود ریخت شمع بزم از تأثیر عشق
هر قدر خاکستر از بال و پر پروانه ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
هر که از چشم تو کیفیت والا دارد
از تماشای لبت نشئه دو بالا دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
خوی آن جور آشنا بیگانه از هوشم کند
می کند دانسته یادم تا فراموشم کند
حسن سرشار ترا نازم شکوهش کم مباد
با وجود صد زبان چون غنچه خاموشم کند
غبارم بر فلک پرواز مانند ملک دارد
هنوز آن کینه جو کین مرا همچون فلک دارد
عجب شوری ست آمیزد چو درد عشق با مستی
کباب لخت دل در بزم می نوشان نمک دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
هوای او فلاطون را زخود بیگانه می سازد
نگه را نوبهار جلوه اش دیوانه می سازد
من آن مجنون عنقا جلوه ام کز غایت وحشت
برون از تنگنای آب و گل کاشانه می سازد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
با لب خشک آنکه در عشق تو دامن تر کند
می رسد گر ناز بر سلطان بحر و بر کند
می تواند غوطه زد در آبروی اعتبار
خویش را گردآوری آنکس که چون گوهر کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
از خطش آیینهٔ عارض مکدر می شود
این کتاب آخر ازین شیرازه ابتر می شود
شعله ور گردد چو از می آتش رخسار یار
عندلیب گلشن حسنش سمندر می شود