عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا
از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پای سرو یار چو آب روان مرا
تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا
اندیشه کردنی است سراپای او ولی
برده خیال موی کمر از میان مرا
لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا
جویا بطرز آن غزل صائب است این
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا
در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت
منقاروار هر قلم استخوان مرا
از خارخار ناوک مژگان او نماند
جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا
مصنونم از گداز محبت که افکند
بر پای سرو یار چو آب روان مرا
تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند
صراف عشق بر محک امتحان مرا
اندیشه کردنی است سراپای او ولی
برده خیال موی کمر از میان مرا
لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ
در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا
جویا بطرز آن غزل صائب است این
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی طلب آورد مستی دوش دلدار مرا
آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی
در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟
ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
هر که جویا دورتر باشد به دل نزدیک تر
رتبهٔ یاری بود پیش من اغیار مرا
آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی
در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟
ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
هر که جویا دورتر باشد به دل نزدیک تر
رتبهٔ یاری بود پیش من اغیار مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چه جان باشد به پیش چشم او دلهای سنگین را
زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم
به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط
ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم
جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
ز شوخی های مژگان چشم او دارد جگر خونم
خدا رحمی به دل اندازد آن مست شرابین را
نیندیشد دل دیوانه از جور فلک جویا
چه پروا باشد از زور کمان بازوی زورین را
زمژگان در فلاخن می گدازد کوه تمکین را
بحمدالله که در بزم محبت شمع تابانم
به آتش داده ام از گرم خونیها شرائین را
لب میگون جانان را چه نقصان از غبار خط
ز رنگینی نیندازد مداد اشعار رنگین را
به مستی نکته پیرا می شود لعلت از آن کز هم
جدا سازد می از تردستی آن لبهای شیرین را
ز شوخی های مژگان چشم او دارد جگر خونم
خدا رحمی به دل اندازد آن مست شرابین را
نیندیشد دل دیوانه از جور فلک جویا
چه پروا باشد از زور کمان بازوی زورین را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نمی دانم چرا با من به حکم بدگمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
چو بادامی همه تن پشت چشم از سرگرانی ها
به قدر طاقت عاشق بود بی رحمی خوبان
کشم شمشیر جورش را به سنگ از سخت جانی ها
بهاران را از آنرو دوست می دارم که این موسم
شباهت گونه ای دارد به ایام جوانی ها
فراگیرم هزاران نکته از طرز نگاه او
کسی چون من نمی فهمد زبان بی زبانی ها
ازو در رقص پاکوبی، ز من سر در رهش دادن
ازو افشاندن دستی و از من جانفشانی ها
چنان کز زور ضعف از چهره رنگ عاشقان خیزد
بود سوی تو پروازم به بال ناتوانی ها
هلاک آن خم ابرو که در هر جنبشی جویا
شکار خود کند دل را به زور شخ کمانی ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
شب خیالم به خواب دید ترا
چقدرها به بر کشید ترا
مور ره یافته به خرمن گل
یا خط عنبرین دمید ترا
پای تا سر مزه است اندامت
به نگه می توان چشید ترا
آب رنگی نماند با لعلت
تشنه ای ظاهرا مکید ترا
گل و شمشاد و سرو را دیدم
به همه ناز می رسید ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پی دوید ترا
گشت جویا ز خود تهی چون ماه
تا تواند به بر کشید ترا
چقدرها به بر کشید ترا
مور ره یافته به خرمن گل
یا خط عنبرین دمید ترا
پای تا سر مزه است اندامت
به نگه می توان چشید ترا
آب رنگی نماند با لعلت
تشنه ای ظاهرا مکید ترا
گل و شمشاد و سرو را دیدم
به همه ناز می رسید ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پی دوید ترا
گشت جویا ز خود تهی چون ماه
تا تواند به بر کشید ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شد از یاد گل رویی دلم حسرت نصیب امشب
بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت
چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زیب امشب
چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را
به امید وفایی گر دهم دل را فریب امشب
ز دل عزم طواف دیده دارد اشک می ترسم
که ماند در ره از حیرانیم جویا غریب امشب
بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت
چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زیب امشب
چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را
به امید وفایی گر دهم دل را فریب امشب
ز دل عزم طواف دیده دارد اشک می ترسم
که ماند در ره از حیرانیم جویا غریب امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
رشک آیدم به عشق خداداد عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مست و بیخود شوخ من افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آبی ز دانهٔ عنب ای دل چشیدنی است
غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنکه میخانه ز انداز نگاهش طرح است
دیدهٔ چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
ناز بر دیدهٔ خورشید پرستان دارد
حلقهٔ زلف که بر روی چو ماهش طرح است
می توان گشت به گرد سر او کز شوخی
دام صد فتنه ز هر موی کلاهش طرح است
مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر
بیت برجستهٔ ابروی سیاهش طرح است
قوت آه کشیدن نبود جویا را
بسکه بر گردن او بار گناهش طرح است
دیدهٔ چون نقش قدم بر سر راهش طرح است
ناز بر دیدهٔ خورشید پرستان دارد
حلقهٔ زلف که بر روی چو ماهش طرح است
می توان گشت به گرد سر او کز شوخی
دام صد فتنه ز هر موی کلاهش طرح است
مغز در سر مه نو را شده آشفته مگر
بیت برجستهٔ ابروی سیاهش طرح است
قوت آه کشیدن نبود جویا را
بسکه بر گردن او بار گناهش طرح است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عنوان:تیره باطنها پهلوی دل افسرده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل در چمن چو عارض او دلفریب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در جهان بی اعتباری اعتبار عاشقی است
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت