عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
عشق است که مبتلای اوئیم
در هر حالی برای اوئیم
مستیم و حریف می فروشیم
خاک در آن سرای اوئیم
دل داده به باد در خرابات
سرگشته و در هوای اوئیم
در بحر محیط غرق گشتیم
مائیم که آشنای اوئیم
درد آمد و دردمند میجست
می گفت که ما دوای اوئیم
چون اوست دوای بینوایان
ما بندهٔ بینوای اوئیم
از دولت بندگی سید
شاهیم ولی گدای اوئیم
در هر حالی برای اوئیم
مستیم و حریف می فروشیم
خاک در آن سرای اوئیم
دل داده به باد در خرابات
سرگشته و در هوای اوئیم
در بحر محیط غرق گشتیم
مائیم که آشنای اوئیم
درد آمد و دردمند میجست
می گفت که ما دوای اوئیم
چون اوست دوای بینوایان
ما بندهٔ بینوای اوئیم
از دولت بندگی سید
شاهیم ولی گدای اوئیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
غرقهٔ بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم
به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
بلبل گلستان معشوقیم
عاشقانه به عشق گویائیم
آفتاب سپهر جان و دلیم
بر یکی حال از آن نمی تائیم
به جز از کار عشق ورزیدن
هیچ کاری دگر نمی شائیم
ما چو امروز عاشق مستیم
بی خبر از خمار فردائیم
یار ما عین نور دیدهٔ ماست
لاجرم ما به عین بینائیم
این چنین مست و لاابالی وار
از خرابات عشق می آئیم
چون رخ و زلف یار خود دیدیم
گاه مؤمن گهی چو ترسائیم
خلق کورند و می نمی بینند
ور نه چون آفتاب پیدائیم
ما از آن آمدیم در عالم
تا خدا را به خلق بنمائیم
گر طبیبی طلب کند بیمار
ما طبیب جمیع اشیائیم
نعمت الله اگر کسی جوید
گو بیا نزد ما که او مائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹
ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم
ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیائیم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم خدائیم خدائیم
ما باده پرستیم و از این خلق جدائیم
بر طور وجودیم چو موسی شده ازدست
بی پا و سر آشفته و جویای لقائیم
روحیم که در جسم نباشد که نباشیم
موجیم که در بحر به یک جای نیائیم
در صومعهٔ سینهٔ ما یار مقیمست
ما از نظرش صوفی صافی صفائیم
ما غرق محیطیم نجوئیم دگر آب
ای بر لب ساحل تو چه دانی که کجائیم
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
مائیم که از ما و منی هیچ نماندست
در عین بقائیم و منزه ز فنائیم
گاهی چو هلالیم و گهی بدر منیریم
گاهی شده در غرب و گه از شرق برائیم
سید چه کنی راز نهان فاش نگفتیم
در خود نگرستیم خدائیم خدائیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
بندهٔ سید سرمستانیم
همه عالم به جوی نستانیم
نقطه ای در الفی می یابیم
در کتبخانه کتب می خوانیم
باطنا گنج فراوان داریم
ظاهراً گرچه بسی ویرانیم
دُرد دردش به دوا می جوئیم
دردمندانه پی درمانیم
از در شاه گدائی کردیم
لاجرم در دو جهان سلطانیم
آنکه گویند و همانش خوانند
گر تو آن می طلبی ما آنیم
نعمت الله به همه بنمودیم
سر پیدا و نهان می دانیم
همه عالم به جوی نستانیم
نقطه ای در الفی می یابیم
در کتبخانه کتب می خوانیم
باطنا گنج فراوان داریم
ظاهراً گرچه بسی ویرانیم
دُرد دردش به دوا می جوئیم
دردمندانه پی درمانیم
از در شاه گدائی کردیم
لاجرم در دو جهان سلطانیم
آنکه گویند و همانش خوانند
گر تو آن می طلبی ما آنیم
نعمت الله به همه بنمودیم
سر پیدا و نهان می دانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
به سر خواجه که ما مستانیم
غیر می هر چه دهی نستانیم
داستان همه عالم مائیم
دست ما گیر کز آن دستانیم
در خرابات مغان مست وخراب
ساقی مجلس سر مستانیم
دل و دلدار خودیم و می و جام
جان و جانانه و این وآنیم
مطرب خوش نفس عشاقیم
عاشقانه غزلی می خوانیم
حالت ما دگر و ما دگریم
خدمتش زاهد و ما رندانیم
نعمت الله نهاده خوانی
قدمی نه که همه مهمانیم
غیر می هر چه دهی نستانیم
داستان همه عالم مائیم
دست ما گیر کز آن دستانیم
در خرابات مغان مست وخراب
ساقی مجلس سر مستانیم
دل و دلدار خودیم و می و جام
جان و جانانه و این وآنیم
مطرب خوش نفس عشاقیم
عاشقانه غزلی می خوانیم
حالت ما دگر و ما دگریم
خدمتش زاهد و ما رندانیم
نعمت الله نهاده خوانی
قدمی نه که همه مهمانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
ما مرشد عشاق خرابات جهانیم
ساقی سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
تو از همدانی ولیکن همه دان نه
از ما شنو ای دوست که سر همه دانیم
تو عالم یک حرفی ما عالم عالم
تو میر صدی باشی و ما شاه جهانیم
هر کس به جمال و رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
از ما به همه عمر یکی مور نرنجید
تا بود بر این بوده و تا هست برآنیم
هر یار که بینیم که او قابل عشقست
حسنی بنمائیم و دلش را بستانیم
رندان سراپردهٔ ما عاشق و مستند
ما سید رندان سراپرده از آنیم
ساقی سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
تو از همدانی ولیکن همه دان نه
از ما شنو ای دوست که سر همه دانیم
تو عالم یک حرفی ما عالم عالم
تو میر صدی باشی و ما شاه جهانیم
هر کس به جمال و رخ خوبی نگرانند
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
از ما به همه عمر یکی مور نرنجید
تا بود بر این بوده و تا هست برآنیم
هر یار که بینیم که او قابل عشقست
حسنی بنمائیم و دلش را بستانیم
رندان سراپردهٔ ما عاشق و مستند
ما سید رندان سراپرده از آنیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
از ما کناره کردی ما با تو درمیانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
با ما تو این چنینی ، ما با تو آنچنانیم
روز الست با تو عهد درست بستیم
نشکسته ایم ، جاوید ثابت قدم برآنیم
نقش خیال غیرت در دیده گر نماید
غیرت کجا گذارد از دیده اش برانیم
رندی اگر بیابیم بوسیم دست و پایش
ور زاهدی ببینیم در مجلسش نمانیم
برخاستن توانیم مستانه از سر سر
اما دمی نشستن بی تو نمی توانیم
آئینه منیریم روشن به نور رویت
جام جمیم دایم در بزم شه روانیم
رندانه در خرابات پیوسته در طوافیم
جز قول نعمت الله شعری دگر نخوانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
نو فروشان کهنه پوشانیم
کهنه پوشان نوفروشانیم
مبتلای بلای خماریم
دردمندیم و درد نوشانیم
خویش بیچارگان بی خویشیم
یار خسته دلان خویشانیم
ایمنیم از وصال و از هجران
فارغ از جمع و از پریشانیم
گر گدائی درآید از درما
همچو شاهش به تخت بنشانیم
خلعت عشق اوست در بر ما
هرکه خواهیم ما بپوشانیم
نعمت الله آتشی افروخت
دیگ سودای عشق جوشانیم
کهنه پوشان نوفروشانیم
مبتلای بلای خماریم
دردمندیم و درد نوشانیم
خویش بیچارگان بی خویشیم
یار خسته دلان خویشانیم
ایمنیم از وصال و از هجران
فارغ از جمع و از پریشانیم
گر گدائی درآید از درما
همچو شاهش به تخت بنشانیم
خلعت عشق اوست در بر ما
هرکه خواهیم ما بپوشانیم
نعمت الله آتشی افروخت
دیگ سودای عشق جوشانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
لذت رند مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت خوش بنشست
نیک جائی نشست دانیم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبهٔ ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته به دست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد بست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
عادی می پرست ما دانیم
دل به میخانه رفت خوش بنشست
نیک جائی نشست دانیم
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
در وجود آنچه هست ما دانیم
جام می را مدام می نوشیم
توبهٔ ما شکست ما دانیم
رند مستیم و دامن ساقی
خوش گرفته به دست ما دانیم
دل ما تا ابد به عهد خود است
از ازل عهد بست ما دانیم
تو چه دانی که ذوق سید چیست
ذوق این میر مست ما دانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
هر چند ما به جسم ز اولاد آدمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
اما به روح پاک ز ابنای خاتمیم
هستیم بی نیاز و فقیریم از همه
این از کمال ماست که محتاج عالمیم
جام جهان نما که به ما نور خود نمود
گفتا ببین که آینهٔ اسم اعظمیم
ما را وجود داد و به خود هم ظهور کرد
پیوسته ایم بر هم و پیوسته با همیم
با جام می مدام چو رندان باده نوش
لب بر لبش نهاده و مستانه همدمیم
هر چند افصحیم در اوصاف او ولی
در کنه ذات عاجز و حیران و اَبکمیم
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
نزد خدا و خلق از آن رو مکرمیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
ما ازین خلوت میخانه به جائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است و روان از پی او می گردیم
در پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست از این خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم
دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
از چنین آب و هوائی به هوائی نرویم
عشق شاه است و روان از پی او می گردیم
در پی عاقل مسکین گدائی نرویم
نرویم از در میخانه به جائی دیگر
جنت ماست از این خانه به جائی نرویم
دُردی درد که یابیم خوشی نوش کنیم
دردمندیم پی هیچ دوائی نرویم
به هیاهوی رقیبان نرویم از در تو
دایما گر چه بگوئیم دعائی نرویم
نعمت الله به همه کس چو عطا می بخشد
ما از او تا نستانیم عطائی نرویم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
ما گدایان حضرت شاهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
پرده داران خاص اللهیم
باده نوشان مجلس عشقیم
ره نشینان خاک این راهیم
گر چه از خود خبر نمی داریم
به خدا کز خدای آگاهیم
در ضمیر منیر دل مهریم
بر سپهر وجود جان ماهیم
گاه در مصر تن عزیز خودیم
که چو یوسف فتاده درچاهیم
کام دل در کنار جان داریم
ایمن از آرزوی دلخواهیم
بندهٔ ذاکران توحیدیم
سید ملک نعمت اللهیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
فارغیم از ملک عالم فارغیم
جام می نوشیم و از جم فارغیم
در خرابات مغان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زان که ما از این و آن هم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
همدم جامیم و با ساقی حریف
غیر از این همدم ز همدم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
جام می نوشیم و از جم فارغیم
در خرابات مغان با عاشقان
خوش نشسته شاد و خرم فارغیم
جز حدیث عشق او با ما مگو
زان که ما از این و آن هم فارغیم
اسم اعظم خوانده ایم از لوح دل
از حروف اسم اعظم فارغیم
همدم جامیم و با ساقی حریف
غیر از این همدم ز همدم فارغیم
نعمت الله داده اند ما را تمام
فارغیم از بیش و از کم فارغیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
ما عاشق چشم مست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
سرمست می الست عشقیم
سودا زدگان باده نوشیم
شوریده و می پرست عشقیم
گلدستهٔ باغ لایزالیم
پیوسته چو گل به دست عشقیم
از هستی خویش نیست گشتیم
هستیم چنانکه مست عشقیم
در خلوت خانهٔ خرابات
رندانه حریف مست عشقیم
مائیم که ماهی محیطیم
افتاده به دام شست عشقیم
گه سید و گاه بنده باشیم
گه عالی و گاه پست عشقیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
هرچه بینی در میان انجمن
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیال نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جانسوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لکن
کفر زلف اوست عالم سر به سر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق عشقی ای عزیز
یادگار ما نگه دار این سخن
نور او در دیدهٔ عالم نگر
زان که او جانست عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
حق و خلق با همدگر می بین چو من
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیال نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جانسوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لکن
کفر زلف اوست عالم سر به سر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق عشقی ای عزیز
یادگار ما نگه دار این سخن
نور او در دیدهٔ عالم نگر
زان که او جانست عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
حق و خلق با همدگر می بین چو من
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
نور او در دیدهٔ بینا ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
آبی از جام حبابی نوش کن
عین ما را هم به عین ما ببین
ای که می گوئی که آنجا بینمش
دیده را بگشا بیا اینجا ببین
بر لب دریاچه می گردی مدام
غرقهٔ دریا شو و دریا ببین
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بی همتا ببین
در سرم سودای زلف او فتاد
حال این سودائی شیدا ببین
نعمت الله را اگر خواهی بیا
در خرابات مغان ما را ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
آبی از جام حبابی نوش کن
عین ما را هم به عین ما ببین
ای که می گوئی که آنجا بینمش
دیده را بگشا بیا اینجا ببین
بر لب دریاچه می گردی مدام
غرقهٔ دریا شو و دریا ببین
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بی همتا ببین
در سرم سودای زلف او فتاد
حال این سودائی شیدا ببین
نعمت الله را اگر خواهی بیا
در خرابات مغان ما را ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۳
بندگانه گفتم ای سلطان گدای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
گفت ای درویش ما تو پادشاهی خود ببین
سر بنه بر درگه ما سر از آنجا برمدار
بر در خلوتسرای ما سرای خود ببین
دردمندانه بیا درمان خود از ما طلب
دُرد درد ما بنوش آنگه دوای خود ببین
گوشهٔ میخانهٔ ما جنت المأوی بود
در چنین خوش خانه ای بخرام و جای خود ببین
نیک و بد گر می کنی یابی سزای خویشتن
نیک نیک اندیشه کن از خود سزای خود ببین
پا ز ره بیرون نهادی سنگ بر پایت زدند
بعد از این گر رهروی در پیش پای خود ببین
عاشقانه خوش در آ در بحر بی پایان ما
نعمت الله را بجوی و آشنای خود ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
ذوق ما داری بیا با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
چست برخیز از سر هر دو جهان
بر در یکتای بی همتا نشین
چشم ما روشن به نور روی اوست
خوش بیا بر دیدهٔ بینا نشین
سر بنه در پای خم رندانه وار
در خرابات فنا بالا نشین
گرد نقطه مدتی کردی طواف
دایره گر شد تمام از پانشین
گر نیابی همدمی و محرمی
همنشین خود شود تنها نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
نعمت الله بایدت با ما نشین
عاشقانه خوش درین دریا نشین
چست برخیز از سر هر دو جهان
بر در یکتای بی همتا نشین
چشم ما روشن به نور روی اوست
خوش بیا بر دیدهٔ بینا نشین
سر بنه در پای خم رندانه وار
در خرابات فنا بالا نشین
گرد نقطه مدتی کردی طواف
دایره گر شد تمام از پانشین
گر نیابی همدمی و محرمی
همنشین خود شود تنها نشین
مجلس عشق است و ما مست و خراب
نعمت الله بایدت با ما نشین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
کرمی کن بیا و خوش بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین