عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
که می گوید که هست این صورت از گل
همه لطفی همه جانی همه دل
نه انسان گر ملک روی تو بیند
شود حیران بران شکل و شمایل
سعادت باد رویت را در آن روز
که گردد آفتاب و ماه زایل
تماشا را به روز حشر رضوان
به استقبالت آید یک دو منزل
لب میگون و چشم نیم مستت
کند تدبیر عاقل جمله باطل
مغان خورشید را زان می پرستند
که از حسن رخت هستند غافل
سر دیوانگی دارد خردمند
مگر زلفت کشد در وی سلاسل
بجز افسانه حسنت نگویند
حدیثی با نمک در هیچ محفل
همام از بندگی دارد توقع
قبولی تا شود مقبول و مقبل
همه لطفی همه جانی همه دل
نه انسان گر ملک روی تو بیند
شود حیران بران شکل و شمایل
سعادت باد رویت را در آن روز
که گردد آفتاب و ماه زایل
تماشا را به روز حشر رضوان
به استقبالت آید یک دو منزل
لب میگون و چشم نیم مستت
کند تدبیر عاقل جمله باطل
مغان خورشید را زان می پرستند
که از حسن رخت هستند غافل
سر دیوانگی دارد خردمند
مگر زلفت کشد در وی سلاسل
بجز افسانه حسنت نگویند
حدیثی با نمک در هیچ محفل
همام از بندگی دارد توقع
قبولی تا شود مقبول و مقبل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
وداع بار و دیارم چو بگذرد به خیال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
شود منازلم از آب دیده مالامال
ز سوز سینه من ساربان به فریاد است
ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال
فراق را نفسی چون هزار سال بود
ببین که چون گذرد روز و هفته و مه وسال
مرا به خدمت باران مهربان ایام
مجال هم نفسی داده بود در همه حال
خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب
پیامشان که رساند مگر نسیم شمال
میان آتش سوزنده ممکن است آرام
ولی در آتش هجران قرار و صبر محال
امید وعدهٔ دیدار می دهد ایام
خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال
دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم
میان بادیه در اشتیاق آب زلال
همام با شب هجران و انتظار بساز
مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما می رویم داده تو را یادگار دل
نازک بود حکایت دل زینهار دل
خوش دار هفته یی دل مارا که سالها
پرورده است مهر تو را در کنار دل
ترسم که در حساب نیارد دل مرا
ای مهربان هر سر مویت هزار دل
آهسته گر کند گذری بر سرت نسیم
گردد ز زلف بر سر پایت نثار دل
زینجا که میروم دل خود را کجا برم
ما را برای وصل تو باید به کار دل
رغبت نمی کند به سفر دل ز کوی دوست
هرگز فراق جان نکند اختیار دل
در هیچ منزلی دل ما را قرار نیست
در زلف بی قرار تو گیرد قرار دل
ما زحمت تن از سر کوی تو می بریم
تا از گرانیش نشود شرمسار دل
روزی که زیر خاک شود این تن همام
باشد هنوز در هوس روی یار دل
نازک بود حکایت دل زینهار دل
خوش دار هفته یی دل مارا که سالها
پرورده است مهر تو را در کنار دل
ترسم که در حساب نیارد دل مرا
ای مهربان هر سر مویت هزار دل
آهسته گر کند گذری بر سرت نسیم
گردد ز زلف بر سر پایت نثار دل
زینجا که میروم دل خود را کجا برم
ما را برای وصل تو باید به کار دل
رغبت نمی کند به سفر دل ز کوی دوست
هرگز فراق جان نکند اختیار دل
در هیچ منزلی دل ما را قرار نیست
در زلف بی قرار تو گیرد قرار دل
ما زحمت تن از سر کوی تو می بریم
تا از گرانیش نشود شرمسار دل
روزی که زیر خاک شود این تن همام
باشد هنوز در هوس روی یار دل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ای سر زلف خوشت سلسله جنبان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
دل به لبت داده ام جان تو و جان دل
بر رخ زیبای خود زلف مشوش ببین
تا بنماید تو را حال پریشان دل
دل چو گرفتار شد در شکن زلف تو
در عقبش کرد جان میل به زندان دل
فارغم از دیگران مهر تو ورزم که هست
مهر تو آرام جان درد تو درمان دل
دعوت کنفرم کند موی تو هر ساعتی
تازه کند هر نفس روی تو ایمان دل
زان لب همچون نبات منبع آب حیات
شد ز بیانت چکان چشمهٔ حیوان دل
دل چو پیوسد به جان نعل سمند تو را
تارک گردون شود غاشیه گردان دل
هست حیات همام صحبت صاحب دلان
وین سخنش گوهری ست آمده از کان دل
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
زهی مقبل که شد پیش تو مقبول
بود دایم به سودای تو مشغول
اگر از رویت نیابد عقل نوری
ز بینایی شود جاوید معزول
مثال روی تو با دیدۀ ما
مثال آفتاب و چشم معلول
حیات جاودانی آن کسی یافت
که شده از تیر مژگان تو مقتول
چه حاصل اهل حکمت را از تحصیل
چو غیر از گفت و گویی نیست محصول
گر از عشقت کنم شکلی تصور
نه جنس وفصل ونه موضوع ومحمول
همام از عشق گوید داستان ها
که با معشوق نتوان گفت معقول
بود دایم به سودای تو مشغول
اگر از رویت نیابد عقل نوری
ز بینایی شود جاوید معزول
مثال روی تو با دیدۀ ما
مثال آفتاب و چشم معلول
حیات جاودانی آن کسی یافت
که شده از تیر مژگان تو مقتول
چه حاصل اهل حکمت را از تحصیل
چو غیر از گفت و گویی نیست محصول
گر از عشقت کنم شکلی تصور
نه جنس وفصل ونه موضوع ومحمول
همام از عشق گوید داستان ها
که با معشوق نتوان گفت معقول
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چو ترک من بگشاید برابروان کاکول
هزار دل بر باید به یک دم آن کاکول
عجب مدار تو زان ماه روی مهر جبین
که آفتاب رخش راست سایه بان کاکول
من آشکارا جان را به باد خواهم داد
که دیده ام دل خود را نهان دران کا کول
هزار دل ز سر پای بر توان چیدن
اگر به شانه کندشاه دلبران کا کول
بر آید از دل و جان عزیز خویش چو من
هران کسی که نهاده ست دل بران کاکول
چو باد ناله زارم به گوش او برساند
سبک به رقص در آید در آن زمان کاکول
هران دلی که ربود آن دو چشم او از خلق
نداد هیچ امانش مگر به جان کاکول
سلامت ار هوست می کند همام مگرد
به گرد آن بت گل روی ضیمران کا کول
هزار دل بر باید به یک دم آن کاکول
عجب مدار تو زان ماه روی مهر جبین
که آفتاب رخش راست سایه بان کاکول
من آشکارا جان را به باد خواهم داد
که دیده ام دل خود را نهان دران کا کول
هزار دل ز سر پای بر توان چیدن
اگر به شانه کندشاه دلبران کا کول
بر آید از دل و جان عزیز خویش چو من
هران کسی که نهاده ست دل بران کاکول
چو باد ناله زارم به گوش او برساند
سبک به رقص در آید در آن زمان کاکول
هران دلی که ربود آن دو چشم او از خلق
نداد هیچ امانش مگر به جان کاکول
سلامت ار هوست می کند همام مگرد
به گرد آن بت گل روی ضیمران کا کول
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آرزومندم ولیکن کو قدم
در فراقت شد وجودم کالعدم
نامه وقتی می نوشتم پیش دوست
آتش این نوبت همی سوزد قلم
ای دریغا خواب کاو هر شب مرا
با خیالت می رسانیدی به هم
نیست اکنون هیچ تدبیری جز آنک
بر زبان باد پیغامی دهم
و یک زمان ایمن نمی باشم ز تیر
تا برون آید کبوتر از حرم
وقت دوری یاد می کن بنده را
کز خداوندان شود پیدا کرم
گر جهنم را بود سوز فراق
وای بر اعضای کافر زان الم
زندگانی در حضور دوستان
مغتنم دارید باران مغتنم
شد به پیغام از شما راضی همام
یا به بویی از نسیم صبحدم
در فراقت شد وجودم کالعدم
نامه وقتی می نوشتم پیش دوست
آتش این نوبت همی سوزد قلم
ای دریغا خواب کاو هر شب مرا
با خیالت می رسانیدی به هم
نیست اکنون هیچ تدبیری جز آنک
بر زبان باد پیغامی دهم
و یک زمان ایمن نمی باشم ز تیر
تا برون آید کبوتر از حرم
وقت دوری یاد می کن بنده را
کز خداوندان شود پیدا کرم
گر جهنم را بود سوز فراق
وای بر اعضای کافر زان الم
زندگانی در حضور دوستان
مغتنم دارید باران مغتنم
شد به پیغام از شما راضی همام
یا به بویی از نسیم صبحدم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ماه ز مشرق طلوع کرد چو رویت تمام
نسی که بود مه که زو مهر کند نور وام
ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی
سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام
هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس
طوطی جان در قفس شد شکرت را غلام
چون که پریشان شود زلف خوشت نیم روز
شب رو عیار را کار شود با نظام
باز نداند کسی نیم شب از نیم روز
پای چو بیرون نهی نیم شبی از مقام
نیست تنت ز آب و خاک هست همه جان پاک
گشت مجسم مگر روح لطیف همام
عاجزم از وصف تو یک سخنم بیش نیست
خاتم خو بان تویی ختم کنم والسلام
نسی که بود مه که زو مهر کند نور وام
ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی
سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام
هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس
طوطی جان در قفس شد شکرت را غلام
چون که پریشان شود زلف خوشت نیم روز
شب رو عیار را کار شود با نظام
باز نداند کسی نیم شب از نیم روز
پای چو بیرون نهی نیم شبی از مقام
نیست تنت ز آب و خاک هست همه جان پاک
گشت مجسم مگر روح لطیف همام
عاجزم از وصف تو یک سخنم بیش نیست
خاتم خو بان تویی ختم کنم والسلام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
من به اومید تو از راه دراز آمده ام
ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده ام
رهروان را به شب تار دلیلی باید
من به بوی خوش آن زلف دراز آمده ام
شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان
کامشبی در هوس گفتن راز آمده ام
پیش ازین هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده ام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان می گوید
چیست تدبیر که در جنگل باز آمده ام
با دلم سلسله زلف تو گوید خوش باش
منم آن بند که دیوانه نواز آمده ام
عاشقان راست نمازی و دگر محرابی
بیش ابروی تو از بهر نماز آمده ام
جان حقیقت به لب چون شکرت خواهم داد
تا نگویی که به تزویر و مجاز آمده ام
تا فراق تو به غارت نبرد جان همام
به شفاعت ز در وصل تو باز آمده ام
ناز بگذار دمی چون به نیاز آمده ام
رهروان را به شب تار دلیلی باید
من به بوی خوش آن زلف دراز آمده ام
شمع بی زحمت پروانه نباشد بنشان
کامشبی در هوس گفتن راز آمده ام
پیش ازین هر نفسم بود خیالی و اکنون
با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده ام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان می گوید
چیست تدبیر که در جنگل باز آمده ام
با دلم سلسله زلف تو گوید خوش باش
منم آن بند که دیوانه نواز آمده ام
عاشقان راست نمازی و دگر محرابی
بیش ابروی تو از بهر نماز آمده ام
جان حقیقت به لب چون شکرت خواهم داد
تا نگویی که به تزویر و مجاز آمده ام
تا فراق تو به غارت نبرد جان همام
به شفاعت ز در وصل تو باز آمده ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
من از دنیا و مافیها دل اندر نیکوان بستم
عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم
مرا باید که در دستم بود زلف پری رویان
چه باشد گر دهد یا نه مریدی بوسه بر دستم
خیال مهر ورزیدن نبود اندر سرم لیکن
چوزلف پر شکن دیدم بد رغبت تو به بشکستم
لب شیرین می گونت سخن می گفت بشنیدم
ز انفاس خوشت بویی هنوز از ذوق آن مستم
ز چشم اشکریزمن روان شد چشمه هاحالی
به زیر سایه سروی چو بیروی تو بنشستم
مرا با هر سر مویت چو پیدا گشت پیوندی
دگر با هیچ دلبندی سر مویی نپیوستم
از شمع عارضت عکسی چودر چشم همام آمده
ز شمع آسمان دیدن دو چشم خویش در بستم
عجب دارم که بشکیبم ز روی خوب تا هستم
مرا باید که در دستم بود زلف پری رویان
چه باشد گر دهد یا نه مریدی بوسه بر دستم
خیال مهر ورزیدن نبود اندر سرم لیکن
چوزلف پر شکن دیدم بد رغبت تو به بشکستم
لب شیرین می گونت سخن می گفت بشنیدم
ز انفاس خوشت بویی هنوز از ذوق آن مستم
ز چشم اشکریزمن روان شد چشمه هاحالی
به زیر سایه سروی چو بیروی تو بنشستم
مرا با هر سر مویت چو پیدا گشت پیوندی
دگر با هیچ دلبندی سر مویی نپیوستم
از شمع عارضت عکسی چودر چشم همام آمده
ز شمع آسمان دیدن دو چشم خویش در بستم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نرسیده ست به گوش تو مگر فریادم
ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که برو فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
تا ازینجا به سر کوی تو آرد بادم
تا رگی در تن من زنده بود می ورزم
هوس بندگیت وز دو جهان آزادم
اشکر از مهمه چون باد فرو می خواند
ورنه من راز تورا پیش کسی نگشادم
هر کسی را بود از دوست تمنای وصال
من بیچاره به امید خیالی شادم
دوش می گفت خیال تو که بیچاره همام
خوش نیاسود دمی تا قدمی ننهادم
ورنه هرگز ندهد دل که نیاری یادم
در همه شهر چو روی تو ندیدم رویی
که برو فتنه شوی تا بستاند دادم
طاقت آمدنم نیست مگر خاک شوم
تا ازینجا به سر کوی تو آرد بادم
تا رگی در تن من زنده بود می ورزم
هوس بندگیت وز دو جهان آزادم
اشکر از مهمه چون باد فرو می خواند
ورنه من راز تورا پیش کسی نگشادم
هر کسی را بود از دوست تمنای وصال
من بیچاره به امید خیالی شادم
دوش می گفت خیال تو که بیچاره همام
خوش نیاسود دمی تا قدمی ننهادم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
پیش یاران امشبی ناخوانده مهمان آمدم
عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم
مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست
با رخ گل گون و زلف عنبر افشان آمدم
صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من
فارغم کز دیدهٔ اغیار پنهان آمدم
عاشقانم را چو بر گوی گریبان غیرت است
امشبی بی زحمت گوی گریبان آمدم
در سخن از پسته خندان همی ریزم شکر
کمتر از نقلی که بر سر وقت باران آمدم
عاشقان را گر چه از هجران پریشان داشتم
عاقبت هم بر سر ایشان پریشان آمدم
تا دل سرگشتگان چون گوی سرگردان کنم
اینک امشب با سر زلف چو چوگان آمدم
گر چه تر کم خوی ترکی کرده ام بیرون زسر
برسر یاران خود بی کیش و قربان آمدم
سال ها در جست و جویم بود سر گشته همام
تا نپنداری که من در دستش آسان آمدم
عاشقان تشنه لب را آب حیوان آمدم
مجلس این قوم را از رنگ و بویی چاره نیست
با رخ گل گون و زلف عنبر افشان آمدم
صورت جانم که هر چشمی نبیند روی من
فارغم کز دیدهٔ اغیار پنهان آمدم
عاشقانم را چو بر گوی گریبان غیرت است
امشبی بی زحمت گوی گریبان آمدم
در سخن از پسته خندان همی ریزم شکر
کمتر از نقلی که بر سر وقت باران آمدم
عاشقان را گر چه از هجران پریشان داشتم
عاقبت هم بر سر ایشان پریشان آمدم
تا دل سرگشتگان چون گوی سرگردان کنم
اینک امشب با سر زلف چو چوگان آمدم
گر چه تر کم خوی ترکی کرده ام بیرون زسر
برسر یاران خود بی کیش و قربان آمدم
سال ها در جست و جویم بود سر گشته همام
تا نپنداری که من در دستش آسان آمدم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم
روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم
در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات
جان صاحب نظران را به تماشا دیدم
همه به روی تو چه ماند که به جای کلفش
نقطه ها بر رخت از عنبر سارا دیدم
گفت روی تو به خورشید که هرگز دیدی
بهتر از خویش بگفتا که شما را دیدم
به سر زلف تو کردم نظر از هر مویش
صد دل شیفته را سلسله بر پا دیدم
دل خود را ز میان همه می جستم باز
بند آن شیفته بر جمله اعضا دیدم
گفتمش کار تو با سلسله چون است ای دل
گفت کاین بند فتوح همه دل ها دیدم
چون در ان زلف چو زنجیر بیا بم راهی
از جهان آنچه مرا بود تمنا دیدم
سخن خال و لبت چون به زبان آوردم
دهن خویش پر از عنبر و حلوا دیدم
لب لعلت قدم خواجه نمی یارم گفت
لایق خاک در مجلس اعلا دیدم
گر به سوی تو بود میل افاضل چه عجب
جوی ها را همه آهنگ به دریا دیدم
از نعم گفتن تو سایل انعامت را
دهن از خنده به شکل دهن لا دیدم
روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم
در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات
جان صاحب نظران را به تماشا دیدم
همه به روی تو چه ماند که به جای کلفش
نقطه ها بر رخت از عنبر سارا دیدم
گفت روی تو به خورشید که هرگز دیدی
بهتر از خویش بگفتا که شما را دیدم
به سر زلف تو کردم نظر از هر مویش
صد دل شیفته را سلسله بر پا دیدم
دل خود را ز میان همه می جستم باز
بند آن شیفته بر جمله اعضا دیدم
گفتمش کار تو با سلسله چون است ای دل
گفت کاین بند فتوح همه دل ها دیدم
چون در ان زلف چو زنجیر بیا بم راهی
از جهان آنچه مرا بود تمنا دیدم
سخن خال و لبت چون به زبان آوردم
دهن خویش پر از عنبر و حلوا دیدم
لب لعلت قدم خواجه نمی یارم گفت
لایق خاک در مجلس اعلا دیدم
گر به سوی تو بود میل افاضل چه عجب
جوی ها را همه آهنگ به دریا دیدم
از نعم گفتن تو سایل انعامت را
دهن از خنده به شکل دهن لا دیدم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
این منم در صحبت جانان که جان می پرورم
گر به خوابش دیدمی هرگز نگشتی باورم
دیده میمالم که نقش دوست است این یاخیال
صورتش تا بیش می بینم درو حیرانترم
سال ها خون خورده ام در انتظار وعده یی
تاز آب زندگانی شد لبالب ساغرم
با چنین روو لبی گوشمع و شیرینی مباش
با نسیم زلف او فارغ ز مشک و عنبرم
غیر تم آید که گیرد در کنارش چون منی
چون شبی در خدمت یاران به روز آورده ام
حیف باشد بعد ازین کردن نظر بر روی ها
ناگهان دولت به پای خود درامد از درم
در بهشتم گر خطاب آید که مقصودی بخواه
من نه آن شخصم که بودم خود همامی دیگرم
ناله و بیداری شب های ما ضایع نشد
ورنه امشب تا به وقت صبح بودی در برم
گر به خوابش دیدمی هرگز نگشتی باورم
دیده میمالم که نقش دوست است این یاخیال
صورتش تا بیش می بینم درو حیرانترم
سال ها خون خورده ام در انتظار وعده یی
تاز آب زندگانی شد لبالب ساغرم
با چنین روو لبی گوشمع و شیرینی مباش
با نسیم زلف او فارغ ز مشک و عنبرم
غیر تم آید که گیرد در کنارش چون منی
چون شبی در خدمت یاران به روز آورده ام
حیف باشد بعد ازین کردن نظر بر روی ها
ناگهان دولت به پای خود درامد از درم
در بهشتم گر خطاب آید که مقصودی بخواه
من نه آن شخصم که بودم خود همامی دیگرم
ناله و بیداری شب های ما ضایع نشد
ورنه امشب تا به وقت صبح بودی در برم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
سعادتی که زناگه در آمدی ز درم
خوش آمدی همه لطفی و مردمی و کرم
منم که زان لب شیرین حدیث میشنوم
منم که باز در ان روی خوب می نگرم
به چشم های خوشت میل عاشقان بیش است
ز تشنگان به لب جوی و مفلسانه به درم
همیشه طالب آب حیات می بودم
چو بافتم بنشستم به کام دل بخورم
زمان هجر خیالت رسید فریادم
وگرنه کی غم دوری گذاشتی اثرم
خبر مپرس که روز فراق چون بودی
که از مشاهده امشب ز ذوق بی خبرم
مرا ز روی تو خورشید در شبستان است
چه التفات بود سوی شمع با قمرم
گر از بهشت کند امشبم طلب رضوان
بگویمش که ازین روضه در نمی گذرم
اگر نظیر تو جوید نظر محال بود
مگر خیال تو آید به خواب در نظرم
نهاد شگر شکر تو در دهان همام
حلاوتی که فراموش می کند شکرم
خوش آمدی همه لطفی و مردمی و کرم
منم که زان لب شیرین حدیث میشنوم
منم که باز در ان روی خوب می نگرم
به چشم های خوشت میل عاشقان بیش است
ز تشنگان به لب جوی و مفلسانه به درم
همیشه طالب آب حیات می بودم
چو بافتم بنشستم به کام دل بخورم
زمان هجر خیالت رسید فریادم
وگرنه کی غم دوری گذاشتی اثرم
خبر مپرس که روز فراق چون بودی
که از مشاهده امشب ز ذوق بی خبرم
مرا ز روی تو خورشید در شبستان است
چه التفات بود سوی شمع با قمرم
گر از بهشت کند امشبم طلب رضوان
بگویمش که ازین روضه در نمی گذرم
اگر نظیر تو جوید نظر محال بود
مگر خیال تو آید به خواب در نظرم
نهاد شگر شکر تو در دهان همام
حلاوتی که فراموش می کند شکرم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
کجا روم که کمند تو می کشد بازم
ضرورت است که با دیگری نمی سازم
چه می کنم به هوای دگر که مرغ توام
بدین طرف بدطرب جان خویش در بازم
کبوتری که ز شهر تو نامه بی آرد
به گرد کوی تو بادا همیشه پروازم
همی کشم سر خود سال و ماه بر گردن
بدان امید که در خاک پایت اندازم
اگرچه بی غم عشقت نبوده ام نفسی
میان همنفسان برنیامد آوازم
شبی حدیث تو را با صبا همی گفتم
به شرط آن که نگوید به هیچ کس رازم
گشاد راز مرا وین سخن برون افتاد
دگر سخن بر نامحرمان نپردازم
دریغ نام تو باشد به هر زبان ورنه
مرا چه غم که نه امروز عشق می بازم
همام در نظر دشمنان همین گوید
بلا چو می کشم از بهر دوست می نازم
ضرورت است که با دیگری نمی سازم
چه می کنم به هوای دگر که مرغ توام
بدین طرف بدطرب جان خویش در بازم
کبوتری که ز شهر تو نامه بی آرد
به گرد کوی تو بادا همیشه پروازم
همی کشم سر خود سال و ماه بر گردن
بدان امید که در خاک پایت اندازم
اگرچه بی غم عشقت نبوده ام نفسی
میان همنفسان برنیامد آوازم
شبی حدیث تو را با صبا همی گفتم
به شرط آن که نگوید به هیچ کس رازم
گشاد راز مرا وین سخن برون افتاد
دگر سخن بر نامحرمان نپردازم
دریغ نام تو باشد به هر زبان ورنه
مرا چه غم که نه امروز عشق می بازم
همام در نظر دشمنان همین گوید
بلا چو می کشم از بهر دوست می نازم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا نفس هست به روی تو برآید نفسم
ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم
در تمنای تو شد عمر و نمی دانم من
کاخرالامر به مقصود رسم بانرسم
مشکن بال نشاطم تو به پیمان شکنی
کر نیم باز هوای تو نه آخر مگسم
کردم اندیشه ز عشقت نبرم جان به کنار
این چه سیلی ست که بگرفت چنین پیش و پسم
تا نظر بر گل رخسار نو افتاد مرا
صورت خوب نماید همه چون خار و خسم
عاشق روی توام جمله جهان می گویند
نسبتم چون به تو کردند همین مایه بسم
شد جوانی و نشد کم هوس عشق همام
ای عزیزان چه کنم پیر نگردد هوسم
ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم
در تمنای تو شد عمر و نمی دانم من
کاخرالامر به مقصود رسم بانرسم
مشکن بال نشاطم تو به پیمان شکنی
کر نیم باز هوای تو نه آخر مگسم
کردم اندیشه ز عشقت نبرم جان به کنار
این چه سیلی ست که بگرفت چنین پیش و پسم
تا نظر بر گل رخسار نو افتاد مرا
صورت خوب نماید همه چون خار و خسم
عاشق روی توام جمله جهان می گویند
نسبتم چون به تو کردند همین مایه بسم
شد جوانی و نشد کم هوس عشق همام
ای عزیزان چه کنم پیر نگردد هوسم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
در ان نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
زخواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم
به آرزوی توخیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز جام و ساغر رضوان
مرا به باده چه حاجت چومست بوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
زخواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم
به آرزوی توخیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز جام و ساغر رضوان
مرا به باده چه حاجت چومست بوی تو باشم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تاکی آخر ز غمت ناله شبگیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
ساده دل وار همه نقش تو تعبیر کنم
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سر زده تحریر کنم
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دل شده در صبر چه تقصیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
ساده دل وار همه نقش تو تعبیر کنم
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سر زده تحریر کنم
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دل شده در صبر چه تقصیر کنم