عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مطربا اسرار ما را بازگو
                                    
قصههای جان فزا را بازگو
ما دهان بربستهایم امروز ازو
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم، بنه رخ بر رخم
وعدهٔ آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جانها را بازگو
                                                                    
                            قصههای جان فزا را بازگو
ما دهان بربستهایم امروز ازو
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم، بنه رخ بر رخم
وعدهٔ آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جانها را بازگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میدوید از هر طرف در جست و جو
                                    
چشم پر خون، تیغ در کف، عشق او
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق، سو به سو
گاه چون مه تافته بر بامها
گاه چون باد صبا، او کو به کو
ناگهان افکند طشت ما زبام
پاسبانان درشده در گفت و گو
در میان کوی بانگ دزد خاست
او بزد زخمی و پنهان کرد رو
گرد او را پاسبانی درنیافت
کش زبون گشتهست چرخ تندخو
بر سر زخم آمد افلاطون عقل
کو نشانها را بداند مو به مو
گفت دانستم که زخم دست کیست
کوست اصل فتنههای تو به تو
چون که زخم اوست، نبود چارهیی
آنچه او بشکافت، نپذیرد رفو
از پی این زخم، جان نو رسد
جان کهنه دستها از خود بشو
عشق شمس الدین تبریزیست این
کو برون است از جهان رنگ و بو
                                                                    
                            چشم پر خون، تیغ در کف، عشق او
دوش خفته خلق اندر خواب خوش
او به قصد جان عاشق، سو به سو
گاه چون مه تافته بر بامها
گاه چون باد صبا، او کو به کو
ناگهان افکند طشت ما زبام
پاسبانان درشده در گفت و گو
در میان کوی بانگ دزد خاست
او بزد زخمی و پنهان کرد رو
گرد او را پاسبانی درنیافت
کش زبون گشتهست چرخ تندخو
بر سر زخم آمد افلاطون عقل
کو نشانها را بداند مو به مو
گفت دانستم که زخم دست کیست
کوست اصل فتنههای تو به تو
چون که زخم اوست، نبود چارهیی
آنچه او بشکافت، نپذیرد رفو
از پی این زخم، جان نو رسد
جان کهنه دستها از خود بشو
عشق شمس الدین تبریزیست این
کو برون است از جهان رنگ و بو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
                                    
آیی به حجرهٔ من و گویی که گل، برو؟
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکیست آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی ازان چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمیکنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند گکجک یا قشلرن
ای سزدش تو سیرک، سزدش قنی؟ بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است درین عشق رنگ و بو
                                                                    
                            آیی به حجرهٔ من و گویی که گل، برو؟
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکیست آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی ازان چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمیکنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند گکجک یا قشلرن
ای سزدش تو سیرک، سزدش قنی؟ بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است درین عشق رنگ و بو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
                                    
آیینه گشتهام، همه بهر خیال تو
وین طرفهتر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
آبستن است، لیک ز نور جلال تو
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار؟
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو؟
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بیمرادی خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحهٔ جمال تو باشد چو خال تو
از بس که غرقهام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو
در پیش شمس، خسرو تبریز، ای فلک
میباش در سجود، که این شد کمال تو
                                                                    
                            آیینه گشتهام، همه بهر خیال تو
وین طرفهتر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو
خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
آبستن است، لیک ز نور جلال تو
آبستن است نه مهه کی باشدش قرار؟
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو؟
ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بیمرادی خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحهٔ جمال تو باشد چو خال تو
از بس که غرقهام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو
در پیش شمس، خسرو تبریز، ای فلک
میباش در سجود، که این شد کمال تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
                                    
وآورد قصههای شکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان
جان و جهان چه بیخبرند از جهان تو
آخر چه بودهیی و چه بودهست اصل تو؟
آخر چه گوهری و چه بودهست کان تو؟
دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
بنهاد دست بر دل پر خون که آن کیست؟
هر چند شرم بود، بگفتم کزان تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست؟
گفتم مها دو ابرتر درفشان تو
از خون به زعفران دلم دید لاله زار
گفتم که گل رخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
گفتم نکو نگر، که چنینم به جان تو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقهٔ وفا بر دردی کشان تو
                                                                    
                            وآورد قصههای شکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان
جان و جهان چه بیخبرند از جهان تو
آخر چه بودهیی و چه بودهست اصل تو؟
آخر چه گوهری و چه بودهست کان تو؟
دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
بنهاد دست بر دل پر خون که آن کیست؟
هر چند شرم بود، بگفتم کزان تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست؟
گفتم مها دو ابرتر درفشان تو
از خون به زعفران دلم دید لاله زار
گفتم که گل رخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
گفتم نکو نگر، که چنینم به جان تو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقهٔ وفا بر دردی کشان تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو
                                    
گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بیروز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله، چو چشمم به دل بگفت
بیکام و بیزبانه عجب وصفهای تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل میکند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بینوا شد، ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود، خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر، توتیای تو
جان چیست؟ نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست؟ یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگرچه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
                                                                    
                            گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو
در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا
ماری شوم چو افکندم اصطفای تو
ای باقی و بقای تو بیروز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا
بادا فدای عشق و فریب و ولای تو
دل چشم گشت جمله، چو چشمم به دل بگفت
بیکام و بیزبانه عجب وصفهای تو
زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل
دل میکند دعای دو چشم و دعای تو
می گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ
در جست و جوی چشم خوش دلربای تو
گر کاسه بینوا شد، ور کیسه لاغری
صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو
گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب
درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
از زخم هاون غم خود، خوش مرا بکوب
زین کوفتن رسد به نظر، توتیای تو
جان چیست؟ نیم برگ ز گلزار حسن تو
دل چیست؟ یک شکوفه ز برگ و نوای تو
خامش کنم اگرچه که گوینده من نیم
گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای کرده چهرهٔ تو چو گلنار شرم تو
                                    
پرهیز من ز چیست زتو، یار؟ شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یارب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شدهست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
                                                                    
                            پرهیز من ز چیست زتو، یار؟ شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته ست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو؟
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یارب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شدهست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو؟
                                    
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجهام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار میبرندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
                                                                    
                            گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجهام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار میبرندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هان، ای جمال دلبر، ای شاد وقت تو
                                    
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کزو زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطلهای می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای مینگنجد از فخر جای تو
که میکند ز عشق چو فرهاد وقت تو
                                                                    
                            ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کزو زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطلهای می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای مینگنجد از فخر جای تو
که میکند ز عشق چو فرهاد وقت تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آینهٔ جان شده، چهرهٔ تابان تو
                                    
هر دو یکی بودهایم، جان من و جان تو
ماه تمام درست خانهٔ دل آن توست
عقل که او خواجه بود، بنده و دربان تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند که از آب و گل بود پریشان تو
گل چو به پستی نشست، آب کنون روشن است
رفت کنون از میان آن من و آن تو
قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه، ناله کنم گاه گاه
زان که مرا شد حجاب، عشق سخن دان تو
                                                                    
                            هر دو یکی بودهایم، جان من و جان تو
ماه تمام درست خانهٔ دل آن توست
عقل که او خواجه بود، بنده و دربان تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند که از آب و گل بود پریشان تو
گل چو به پستی نشست، آب کنون روشن است
رفت کنون از میان آن من و آن تو
قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه، ناله کنم گاه گاه
زان که مرا شد حجاب، عشق سخن دان تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سیر نیم، سیر نی، از لب خندان تو
                                    
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو
هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش؟
جان منی، چون یکیست جان من و جان تو
تشنه و مستسقیام، مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان که من بندهٔ دوران تو
پیش کشی میکنی، پیش خودم کش تمام
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو
گرچه دو دستم بخست، دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بیدم و دستان تو؟
عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو
گفتم ای ذوالقدم حلقهٔ این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل تویی، هر دو وطن آن تو
خامش و دیگر مخوان، بس بود این نزل و خوان
تا به ابد روم و ترک، برخورد از خوان تو
                                                                    
                            ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو
هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش؟
جان منی، چون یکیست جان من و جان تو
تشنه و مستسقیام، مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان که من بندهٔ دوران تو
پیش کشی میکنی، پیش خودم کش تمام
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو
گرچه دو دستم بخست، دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بیدم و دستان تو؟
عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو
گفتم ای ذوالقدم حلقهٔ این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو
گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل تویی، هر دو وطن آن تو
خامش و دیگر مخوان، بس بود این نزل و خوان
تا به ابد روم و ترک، برخورد از خوان تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مطرب مهتاب رو، آنچه شنیدی بگو
                                    
ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود، عید تو ماند ابد
کز فلک بیمدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
میکشدم می به چپ، میکشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو
می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پردهٔ حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شدهست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن، زانچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو
                                                                    
                            ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود، عید تو ماند ابد
کز فلک بیمدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
میکشدم می به چپ، میکشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو
می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پردهٔ حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شدهست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن، زانچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا اگر تو نیابی، به پیش یار بجو
                                    
دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهیام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدحهای بیشمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جانهای رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
                                                                    
                            دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهیام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدحهای بیشمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جانهای رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
                                    
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
                                                                    
                            که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به وقت خواب بگیری مرا که هین، بر گو
                                    
چو اشتهای سماعت بود، بگهتر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
تو گوش من بکشانی که قصه از سر گو
چو روی روز نهان شد به زیر طرهٔ شب
بگیریام که ازان طرهٔ معنبر گو
فتاده آتش خواب اندرین نیستانها
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو
و آن گهی به یکی بار کی شوی قانع؟
غزل تمام کنم، گوییام مکرر گو
بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
از آنچه خوردهیی و در نشاط آمدهیی
مرا ازان بخوران و حدیث درخور گو
زمن چو میطلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بیدل، ز جام و ساغر گو
من این به طیبت گفتم، وگرنه خاک توام
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو
                                                                    
                            چو اشتهای سماعت بود، بگهتر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
تو گوش من بکشانی که قصه از سر گو
چو روی روز نهان شد به زیر طرهٔ شب
بگیریام که ازان طرهٔ معنبر گو
فتاده آتش خواب اندرین نیستانها
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو
و آن گهی به یکی بار کی شوی قانع؟
غزل تمام کنم، گوییام مکرر گو
بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
از آنچه خوردهیی و در نشاط آمدهیی
مرا ازان بخوران و حدیث درخور گو
زمن چو میطلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بیدل، ز جام و ساغر گو
من این به طیبت گفتم، وگرنه خاک توام
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هزار بار کشیدهست عشق کافرخو
                                    
شبم زبام به حجره، زحجره تا سر کو
شب آنچنان و بگاه آمده که هی، برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
زهرچه پر کندم، من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاء است، چون گریزد ازو؟
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
شکست او خوشم آید، ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه در میانهٔ جو
                                                                    
                            شبم زبام به حجره، زحجره تا سر کو
شب آنچنان و بگاه آمده که هی، برخیز
گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو
زهرچه پر کندم، من سبوی تسلیمم
سبو اسیر سقاء است، چون گریزد ازو؟
هزار بار سبو را به سنگ بشکست او
شکست او خوشم آید، ز شوق و ذوق رفو
سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل
بدان هوس که خورد غوطه در میانهٔ جو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو از سر بگیرم، بود سرور او
                                    
چو من دل بجویم، بود دلبر او
چو من صلح جویم، شفیع او بود
چو در جنگ آیم، بود خنجر او
چو در مجلس آیم، شراب است و نقل
چو در گلشن آیم، بود عبهر او
چو در کان روم، او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم، بود گوهر او
چو در دشت آیم، بود روضه او
چو واچرخ آیم، بود اختر او
چو در صبر آیم، بود صدر او
چو از غم بسوزم، بود مجمر او
چو در رزم آیم، به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم، به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم، بود هوش نو
چو خوابم بیاید، به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندان که برتر نظر میکنی
ازان برتر تو بود برتر او
برو، ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن، که هر شش جهت نور اوست
وزین شش جهت بگذری، داور او
رضاک رضای الذی اوثر
وسرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندر خور او
                                                                    
                            چو من دل بجویم، بود دلبر او
چو من صلح جویم، شفیع او بود
چو در جنگ آیم، بود خنجر او
چو در مجلس آیم، شراب است و نقل
چو در گلشن آیم، بود عبهر او
چو در کان روم، او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم، بود گوهر او
چو در دشت آیم، بود روضه او
چو واچرخ آیم، بود اختر او
چو در صبر آیم، بود صدر او
چو از غم بسوزم، بود مجمر او
چو در رزم آیم، به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آیم، به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بیدار گردم، بود هوش نو
چو خوابم بیاید، به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندان که برتر نظر میکنی
ازان برتر تو بود برتر او
برو، ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن، که هر شش جهت نور اوست
وزین شش جهت بگذری، داور او
رضاک رضای الذی اوثر
وسرک سری فما اظهر
زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندر خور او
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیدل شدهام، بهر دل تو
                                    
ساکن شدهام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبلهی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمهیی
خامش نکند این قایل تو
                                                                    
                            ساکن شدهام، در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو؟
زر را چه کنم، با حاصل تو؟
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبلهی دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانهٔ تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک، پربستهٔ تو
هر عاقل جان، ناعاقل تو
هاروت هنر، ماروت ادب
گشتند نگون، در بابل تو
گردن بکشد، جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت زتو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود، با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو، وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمهیی
خامش نکند این قایل تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنشسته به گوشهیی، دو سه مست ترانه گو
                                    
زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقییی، که وفادار و باقییی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آبها، نرود جز به جوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهیی که حریف قدح نهیی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بیز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
                                                                    
                            زدل و جان لطیف تر، شده مهمان عنده
زطرب چون حشر شود، سرشان مست تر شود
فتد از جنگ و عربده، سر مستان میان کو
زاشارات روحشان، زصباح و صبوحشان
عسل و می روان شود، به چپ و راست، جوی جو
نفسیشان معانقه، نفسیشان معاشقه
نفسی سجدهٔ طرب، نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب، شکرین شکر نسب
به چنین حال بوالعجب، تو ازیشان ادب مجو
به خدا خوب ساقییی، که وفادار و باقییی
به حلیمی گناه جو، به طبیعت نشاط خو
قدحی دو زدست خود، بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو برو ریز جام می، که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت، برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد، در دولت گشاده شد
سر هر کیسهٔ کرم، بگشاید که انففوا
بهل آن پوست، مغز بین، صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس ازین جمله آبها، نرود جز به جوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین، خوش و سرمست هم چنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او، به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او، به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهیی که حریف قدح نهیی
چه برد طفل از لبش، چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک، سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان، نپذیرد دگر رفو
به لبانت زدست شد، سر او باز مست شد
زند او باز این زمان، چو کبوتر بقربقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بیز غش و غل
زره خواب بر فلک، خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری، که نگنجد درین گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
زطعام و شراب حق بخورم اندران غلو
هله امشب به خانه رو، که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا، شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل، که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کاب کوثری، خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
