عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بازم خدنگ غمزه زنی بر دل آمده است
بازم ز عشق واقعه ای مشکل آمده است
بر دیگران کشیده خدنگ جفای خویش
این نکته ام ز یار بسی بر دل آمده است
آنکو نکرد سجده بمحراب ابرویی
مردود شد ز قبله که ناقابل آمده است
نخل ترت که آب گل و یاسمین بریخت
تا در کدام آب و هوا حاصل آمده است
شاهی بکوی عشق گر افتاده ای منال
پایت ز آب دیده خود در گل آمده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مرا در عشق بهبودی نمانده است
ز سودای بتان سودی نمانده است
دلم رفته است و آهی مانده بر جای
از آن آتش بجز دودی نمانده است
سر آمد روز عیش و یادگارش
بجز دلق می آلودی نمانده است
طبیب از ما عنان بر تافت، گویی
که هیچ امید بهبودی نمانده است
بکش تیغ جفا در خون شاهی
کز اینش بیش مقصودی نمانده است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
چشم ستمگرت که بخون در کمین نشست
تیغی کشیده، در ره مردان دین نشست
با روی آتشین چو گذشتی ببوستان
گل را ز انفعال، عرق بر جبین نشست
سرو سهی که خاسته بود از چمن بناز
چون دید شکل قد ترا، بر زمین نشست
چون لاله داغدار، جهانی ز خط یار
کان سبزه بر کنار گل و یاسمین نشست
در خون نشست شاهی مسکین ز عشق تو
بیچاره چونکه با تو نشست، اینچنین نشست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گر نمیسوزد دلم، این آه درد آلود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
اینهمه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خودبین بگو، این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
صبا تا ز زلف تو بویی نداشت
دلم در جهان آرزویی نداشت
جهان هرگز از نازنینان چو تو
جفاپیشه تندخویی نداشت
بهار آمد و هیچ بلبل نماند
که پیش گُلی گفتگویی نداشت
دلم کز جفای کسی خسته بود
سرِ سبزه و طرفِ جویی نداشت
به ناکام شاهی برفت از درت
که پیش تو هیچ آبرویی نداشت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دل بهر تو در ملامت افتاد
وز عشق بدین علامت افتاد
گشتم به هوس ندیم عشقت
خود عاقبتم ندامت افتاد
ای دل، چو به قامتش فتادی
دیدار تو با قیامت افتاد
او تیغ جفا کشید، لیکن
بر جانب ما غرامت افتاد
گم گشت بکوی عشق، شاهی
زاهد به ره سلامت افتاد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد
نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او
گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد
با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم
آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد
هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب
شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد
مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی میکند
اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرا عشقت از ره برون میبرد
بکوی ملامت درون میبرد
گراینست زنجیر زلف، ای حکیم
ترا هم به قید جنون میبرد
بتاراج دل چشم او بس نبود
لبش نیز خطی بخون میبرد
گل از روی او هست در انفعال
ولیکن به خنده برون میبرد
اگر شاهی از لعل او برد جان
از آن چشم خونریز چون میبرد؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دل زلف ترا گرفت، بد کرد
شبگیر بد از برای خود کرد
ایام بخون من کمین داشت
خاصه که غم تواش مدد کرد
ما را به جنون چه جای طعنه
پیش تو که دعوی خرد کرد؟
زد قرعه بنام هر کسی عشق
ما را به غم تو نامزد کرد
شاهی چو صبا دمی نیاسود
تا میل بتان سرو قد کرد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گرم عشقت عنان دل نگیرد
دلم کوی بلا منزل نگیرد
مرنج از بیخودی های دلم، زانک
ز دیوانه کسی بر دل نگیرد
اگر چشمت جفایی کرد، سهل است
کسی بر مست لایعقل نگیرد
نسازد عاشقی را خاک، ایام
که اول باغمت در گل نگیرد
توانم برد جان از بند زلفت
اگر چشم توام غافل نگیرد
دوانم اشک را هر دم بکویش
که دانم راه بر سائل نگیرد
بشرطی شد قتیل عشق، شاهی
که فردا دامن قاتل نگیرد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد
آری، بدور حسن تو اینها مرا رسد
جانم بلب رسید در این محنت و هنوز
تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
انعام عام تو همه را میرسد، چه شد
گر ناوکی به سینه این مبتلا رسد؟
در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست
آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
شاهی بر آستان ارادت نشسته است
با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کسی کش مهر خوبان کار باشد
دلش با درد و محنت یار باشد
حدیث عاشقی، وانگه غم کار
خرد داند که دور از کار باشد
تن زارم مکش زان طره، ای باد
که مویی در رسن بسیار باشد
من از وی بر نخوردم، یارب آن سرو
ز شاخ عمر برخوردار باشد
به رسوایی علم بردار، شاهی
که صبر و عاشقی دشوار باشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد
همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد
یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم
کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟
ز رنج و راحت گیتی، مرنجان دل، مشو خرم
که آئین جهان گاهی چنان گاهی چنین باشد
غمش تا یار من شد، روی در راه عدم کردم
خوشست آوارگی آن را که همراهی چنین باشد
به خنده گفت: شاهی، تیغ رانم بر سرت روزی
نیم نومید از این دولت، که ناگاهی چنین باشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
یار خط بر روی زیبا میکشد
سبزه بر گلبرگ رعنا میکشد
ماه را دامی ز عنبر مینهد
لاله را داغی ز سودا میکشد
سنبل از سودای مشکین کاکلش
طره شبرنگ در پا میکشد
در چمن سرو از فرو دستان اوست
خویش را چندین چه بالا میکشد
ای ملامت گو، من و خاک درش
گر ترا خاطر به صحرا میکشد
میکشد پیکان ز دل، آه از جگر
شاهی از دست تو اینها میکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
باغ را باز مگر مژده گلریز آمد
که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد
توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد
که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد
نونو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ
گل نوخاسته و سبزه نوخیز آمد
باز عشق توام از صبر جدایی فرمود
باز بیمار مرا نوبت پرهیز آمد
جام شاهی که ز خون جگرش پر کردند
خوار منگر، که زلال طرب انگیز آمد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را بخون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیبم از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته گردون دون بگرداند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند
تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند
من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را
پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند
عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت
خستگان را در فراقت سرشد و سودا بماند
ساربان بر قصد دوری میزند طبل رحیل
گو بران محمل، که ما را خاری اندر پا بماند
ای صبا، از روی یاری با رفیق ما بگوی
رو که شاهی را نظر بر صورت زیبا بماند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ای بیخبر از گریه خونین جگری چند
باز آی، که در پای تو ریزم گهری چند
سوز دل عشاق چه دانند که چونست
بگریخته از داغ بلا بی جگری چند
چون لاله بداغ دل و خوناب جگر باش
ای چشم چو نرگس همه برسیم و زری چند
با هر خس و خاری منشین ای گل رعنا
کز باد صبا دوش شنیدم خبری چند
مائیم طریق خرد از دست نهاده
وارسته به اقبال تو از درد سری چند
گفتی: چه کسانند اسیران ره عشق
ماتم زده سوخته در بدری چند
شاهی سفر عشق به غفلت نتوان رفت
هشدار، که این مرحله دارد خطری چند