عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدی که چه کرد آن پری رو؟
                                    
آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگوسار
در حسن خلیل آزری رو
شد کفر چو شمعهای ایمان
کآورد به سوی کافری رو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو
کافور نثار کرد خورشید
بر چهرهٔ شام عنبری رو
شد شیشهٔ زرد همچو لاله
زان بادهٔ لعل احمری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
بر بادهٔ لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو
بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو
                                                                    
                            آن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگوسار
در حسن خلیل آزری رو
شد کفر چو شمعهای ایمان
کآورد به سوی کافری رو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو
افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو
کافور نثار کرد خورشید
بر چهرهٔ شام عنبری رو
شد شیشهٔ زرد همچو لاله
زان بادهٔ لعل احمری رو
فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو
بر بادهٔ لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو
بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای رونق نوبهار برگو
                                    
وی شادی لاله زار، برگو
بیغصهٔ می فروش، می نوش
بیزحمت شاخ خار، برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار، برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار، برگو
شرح قد سرو و چهرهٔ گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست؟
بر برگ نظر مدار، برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار، برگو
خواهی که شود قبول عذرت
زاشکوفهٔ خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پر خمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار، برگو
مستی آمد، ملولیت رفت
صد بار، هزار بار برگو
ای جام شراب دار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم، بشتاب
بیزحمت انتظار، برگو
تشنیع مزن که صلهیی نیست
نک آوردم نثار، برگو
                                                                    
                            وی شادی لاله زار، برگو
بیغصهٔ می فروش، می نوش
بیزحمت شاخ خار، برگو
ای بلبل و ای هزاردستان
برگو صفت بهار، برگو
ای حلقه به گوش و عاشق گل
گوش و پس سر مخار، برگو
شرح قد سرو و چهرهٔ گل
بر عرعر و بر چنار برگو
چون رفت خزان و رو نهان کرد
بر سرو رو آشکار برگو
گر پرسندت که جان رز چیست؟
بر برگ نظر مدار، برگو
صد شیر و هزار گونه خرگوش
خواهی که کنی شکار، برگو
خواهی که شود قبول عذرت
زاشکوفهٔ خوش عذار برگو
خواهی که بری قرار مستان
زان نرگس پر خمار برگو
امروز سر شراب داریم
ساقی شو و بر نهار، برگو
مستی آمد، ملولیت رفت
صد بار، هزار بار برگو
ای جام شراب دار برگرد
وی چنگ لطیف تار برگو
از بهر ثواب و رحمت حق
ای عارف حق گزار برگو
ما منتظر توایم، بشتاب
بیزحمت انتظار، برگو
تشنیع مزن که صلهیی نیست
نک آوردم نثار، برگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای صید رخ تو شیر و آهو
                                    
پنهان ز کجا شود چنان رو؟
چندان که توانیاش تو میپوش
میبند نقاب توی بر تو
در روزن سینهها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند
صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش کشید گوش ازان سو
سی بیت فروختم به یک بیت
بیتی که گشاده شد دران کو
                                                                    
                            پنهان ز کجا شود چنان رو؟
چندان که توانیاش تو میپوش
میبند نقاب توی بر تو
در روزن سینهها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند
صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش کشید گوش ازان سو
سی بیت فروختم به یک بیت
بیتی که گشاده شد دران کو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش خرامان میروی، ای جان جان بیمن مرو
                                    
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر، بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من، بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت زآتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو، در گلستان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
هم چنین در من نگر، بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی، ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو درین ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی، ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندرین ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی، ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
                                                                    
                            ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر، بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه، روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من، بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت زآتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو، در گلستان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
هم چنین در من نگر، بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی، ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو درین ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی، ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندرین ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی، ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از حلاوتها که هست از خشم و از دشنام او
                                    
میستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دامهای عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر؟
شب کجا ماند بگو؟ در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل میآمد، از آنک
خونها می میشود چون میرود در جام او
وعدههای خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعدههای خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت میخورند
در لقای عاشقان کشتهٔ بدنام او
آن سگان کوی او، شاهان شیران گشته اند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
دست بر رگهای مستان نه دلا، تا پی بری
از دهان آلودگان زان بادهٔ خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو، سر بنه بر جایگاه گام او
                                                                    
                            میستیزم هر شبی با چشم خون آشام او
دامهای عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او
چند پرسی مر مرا از وحشت و شبهای هجر؟
شب کجا ماند بگو؟ در دولت ایام او
خون ما را رنگ خون و فعل میآمد، از آنک
خونها می میشود چون میرود در جام او
وعدههای خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعدههای خام او
خسروان بر تخت دولت بین که حسرت میخورند
در لقای عاشقان کشتهٔ بدنام او
آن سگان کوی او، شاهان شیران گشته اند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطفهای عام او
دست بر رگهای مستان نه دلا، تا پی بری
از دهان آلودگان زان بادهٔ خودکام او
شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو، سر بنه بر جایگاه گام او
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای سنایی عاشقان را درد باید، درد کو؟
                                    
بار جور نیکوان را مرد باید، مرد کو؟
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو؟
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو؟
در میان هفت دریا، دامن تو خشک کو؟
در میان هفت دوزخ، عنصر تو سرد کو؟
این نداری خود، ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهرههای زرد کو؟
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو؟
گرد ازان دریا برآمد، گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را درین یم گرد کو؟
                                                                    
                            بار جور نیکوان را مرد باید، مرد کو؟
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو؟
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو؟
در میان هفت دریا، دامن تو خشک کو؟
در میان هفت دوزخ، عنصر تو سرد کو؟
این نداری خود، ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهرههای زرد کو؟
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو؟
گرد ازان دریا برآمد، گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را درین یم گرد کو؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جسم و جان با خود نخواهم، خانهٔ خمار کو؟
                                    
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو؟
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خم خانه میتازد، ولیکن بار کو؟
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید، ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو؟
چون که او بیتن شود، پس خلعت جان آورند
کندرو دستان حایک یا که پود و تار کو؟
کبر عاشق بوی کن، کان خود به معنی خاکییی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو؟
چون مشامت برگشاید، آیدت از غار عشق
طرفه بویی، پس دوی هر سو که آخر غار کو؟
رنگ بیرنگیست از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو؟
آمدت مژده ز عمر سرمدی، پس حمد کو؟
کندران عمرت غم امسال و یاد پار کو؟
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایهٔ آن مهتر اخیار کو؟
شمس حق و دین، خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش، ذرهیی هشیار کو؟
                                                                    
                            لایق این کفر نادر در جهان زنار کو؟
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خم خانه میتازد، ولیکن بار کو؟
سوی بیگوشی سماع چنگ میآید، ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو؟
چون که او بیتن شود، پس خلعت جان آورند
کندرو دستان حایک یا که پود و تار کو؟
کبر عاشق بوی کن، کان خود به معنی خاکییی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو؟
چون مشامت برگشاید، آیدت از غار عشق
طرفه بویی، پس دوی هر سو که آخر غار کو؟
رنگ بیرنگیست از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو؟
آمدت مژده ز عمر سرمدی، پس حمد کو؟
کندران عمرت غم امسال و یاد پار کو؟
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایهٔ آن مهتر اخیار کو؟
شمس حق و دین، خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش، ذرهیی هشیار کو؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در خلاصهی عشق آخر شیوهٔ اسلام کو؟
                                    
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
                                                                    
                            در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافهی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی میبود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادتهای روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بیقرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جانهای تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن مینویسد بیقلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روحها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زادهیی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بیقدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانهیی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازیهای جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازهیی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایهی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای زرویت تافته در هر زمانی نور نو
                                    
وی زنورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو، عقل ماند یا خرد
ساقییی چون تو و هر دم بادهٔ منصور نو؟
که تواند شیشهیی را زآتشی برداشتن؟
یا می کهنه که داند ساختن زانگور نو؟
میچشان و میکشان روشن دلان را جوق جوق
تازه میکن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشهیی، که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه، هر شبان گه سور نو
                                                                    
                            وی زنورت نقش بسته هر زمانی حور نو
کژ نشین و راست بشنو، عقل ماند یا خرد
ساقییی چون تو و هر دم بادهٔ منصور نو؟
که تواند شیشهیی را زآتشی برداشتن؟
یا می کهنه که داند ساختن زانگور نو؟
میچشان و میکشان روشن دلان را جوق جوق
تازه میکن این جهان کهنه را از شور نو
عشق عشرت پیشهیی، که دولتت پاینده باد
روز روزت عید تازه، هر شبان گه سور نو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز من و تو شرری زاد، درین دل ز چنان رو
                                    
که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
                                                                    
                            که خطا بود ازین رو و صواب است ازان رو
زهمان رو که زد آتش، زهمان رو کشد آتش
زهمان روی که مردم، کندم زنده همان رو
همه عشاق که مستند زچه رو دیده ببستند؟
که بدانند که بیچشم توان دید به جان رو
نبود روی ازین سو، همه پشت است ازین سو
که نگنجید درین حد و نه در جان و مکان رو
به یکی لحظه چریدند، همه جانها و پریدند
که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو بمال گوش بربط، که عظیم کاهل است او
                                    
بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفیست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
                                                                    
                            بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفیست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
                                    
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظارهٔ ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم درین دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بران نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
                                                                    
                            به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظارهٔ ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بیمن و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم درین دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بران نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو
                                    
که مرا دیدن تو بهتر ازیشان، تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایهٔ توست
گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو
ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخن دان، تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان، تو مرو
تو مرو، گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا مینبری با خود ازین خوان، تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان، تو مرو
هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل زتو سنگ بدخشان، تو مرو
که بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید
که بود بنده که گوید به تو سلطان، تو مرو
لیک تو آب حیاتی، همه خلقان ماهی
از کمال کرم و رحمت و احسان، تو مرو
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان، تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
که ز صد بهتر وز هجده هزاران، تو مرو
                                                                    
                            که مرا دیدن تو بهتر ازیشان، تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایهٔ توست
گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو
ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخن دان، تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان، تو مرو
تو مرو، گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا مینبری با خود ازین خوان، تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان، تو مرو
هجر خویشم منما، هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل زتو سنگ بدخشان، تو مرو
که بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید
که بود بنده که گوید به تو سلطان، تو مرو
لیک تو آب حیاتی، همه خلقان ماهی
از کمال کرم و رحمت و احسان، تو مرو
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان، تو مرو
گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت
که ز صد بهتر وز هجده هزاران، تو مرو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
                                    
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
                                                                    
                            بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چهرهٔ زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
                                    
درد بیحد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر، چشم چو جیحون بنگر
هرچه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد، گفت بیا، در بگشا، هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
تو چو سرنای منی، بیلب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟
گفت هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو
گفتم ارهیچ نگویم، تو روا میداری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت
جز ز لطف و کرم دلبر ما، هیچ مگو
                                                                    
                            درد بیحد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دل پرخون بنگر، چشم چو جیحون بنگر
هرچه بینی بگذر، چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانهٔ دل
در بزد، گفت بیا، در بگشا، هیچ مگو
دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو
گفت من آن توام، دست مخا، هیچ مگو
تو چو سرنای منی، بیلب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم، ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟
گفت هر جا که کشم زود بیا، هیچ مگو
گفتم ارهیچ نگویم، تو روا میداری؟
آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو؟
همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی
همه آتش سمن و برگ و گیا، هیچ مگو
همه آتش گل گویا شد و با ما میگفت
جز ز لطف و کرم دلبر ما، هیچ مگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
                                    
چو مرا یافتهیی صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو زاقبال دل است
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانهٔ دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا، گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان، دست زنان
سوی او جنبد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که درو آن شه تشریف دهد
هر سویی باغ بود، هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گرمی مجلسی و آب حیات همهیی
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیدهٔ تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آن که در زلزلهٔ اوست دو صد چون مه و چرخ
وان که در سلسلهٔ اوست دو صد سلسله مو
هفت بحر اربفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره، لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده ازو صورت و بو
همه شیران بده در حملهٔ او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او، هیچ مگو
                                                                    
                            چو مرا یافتهیی صحبت هر خام مجو
همه سرسبزی جان تو زاقبال دل است
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
پر شود خانهٔ دل ماه رخان زیبا
گرهی همچو زلیخا، گرهی یوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان، دست زنان
سوی او جنبد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که درو آن شه تشریف دهد
هر سویی باغ بود، هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع؟
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو
گرمی مجلسی و آب حیات همهیی
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله ای دل که ز من دیدهٔ تو تیزتر است
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آن که در زلزلهٔ اوست دو صد چون مه و چرخ
وان که در سلسلهٔ اوست دو صد سلسله مو
هفت بحر اربفزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زیر زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو
فلک و مهر و ستاره، لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده ازو صورت و بو
همه شیران بده در حملهٔ او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هیچند به پیش لب او، هیچ مگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
                                    
پیش من، جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازهٔ توست این، بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست بگو؟ زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانهٔ پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن، نه که این وصف خداست؟
گفت این هست، ولی جان پدر، هیچ مگو
                                                                    
                            پیش من، جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر، هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه است این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازهٔ توست این، بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر، هیچ مگو
گفتم این چیست بگو؟ زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانهٔ پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن، نه که این وصف خداست؟
گفت این هست، ولی جان پدر، هیچ مگو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش ازو
                                    
دل که باشد که نگردد همگی آتش ازو؟
گرد آن حوض همیگردی و عاشق شدهیی
چون شدی غرق شکر، رو همه تن میچش ازو
چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میکش ازو
عسلی جوشد ازان خم، که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش ازو
آن چه آب است کزو عاشق پر آتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش ازو
آه عاشق زچه سوزد تتق گردون را؟
زان که میخیزد آن آتش و آن آهش ازو
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش ازو
                                                                    
                            دل که باشد که نگردد همگی آتش ازو؟
گرد آن حوض همیگردی و عاشق شدهیی
چون شدی غرق شکر، رو همه تن میچش ازو
چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست
بر لب چشمه دهان مینه و خوش میکش ازو
عسلی جوشد ازان خم، که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش ازو
آن چه آب است کزو عاشق پر آتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش ازو
آه عاشق زچه سوزد تتق گردون را؟
زان که میخیزد آن آتش و آن آهش ازو
شمس تبریز که جان در هوس او بگریست
گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش ازو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکر ایزد را که دیدم روی تو
                                    
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زرههایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شادبختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس، که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
                                                                    
                            یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
برد این کو کو مرا در کوی تو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشک مدحت گوی تو
تیر غم را اسپری مانع نبود
جز زرههایی که دارد موی تو
آسمان جاهی که او شد فرش تو
شیرمردی کو شود آهوی تو
شادبختی که غم تو قوت اوست
پهلوانی کو فتد پهلوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو؟
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه بر زانوی تو
بس، که تا هر کس رود بر طبع خویش
جمله خلقان را نباشد خوی تو
                                 مولوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بکرده رخت عشاقان گرو
                                    
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعرهیی خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
گر یکی گویی، دران چوگان بدو
گفت دل کندر خم چوگان او
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل؟
کندران صحرا نه چاه است و نه گو
گربهٔ جان عطسهٔ شیر ازل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزیست این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
                                                                    
                            خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعرهیی خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
گر یکی گویی، دران چوگان بدو
گفت دل کندر خم چوگان او
کهنه گشتم صد هزاران بار و نو
کی نهان گردد ز چوگان گوی دل؟
کندران صحرا نه چاه است و نه گو
گربهٔ جان عطسهٔ شیر ازل
شیر لرزد چون کند آن گربه مو
زر کان شمس تبریزیست این
صاف باشد گر بجویی جو به جو
