عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
ای آب حباب آب دریاب
سرچشمهٔ این سراب دریاب
جامی و شراب و جسم و جانی
این جام پر از شراب دریاب
ساقی قدحی به دست ما ده
خیری بکن و ثواب دریاب
دلسوخته ایم ز آتش عشق
جانا جگر کباب دریاب
جامی ز حباب پر کن از آب
آبی بخور و حباب دریاب
مائیم حجاب ما در این بحر
آبست حجاب آب دریاب
دریاب حضور نعمت الله
این نعمت بی حساب دریاب
سرچشمهٔ این سراب دریاب
جامی و شراب و جسم و جانی
این جام پر از شراب دریاب
ساقی قدحی به دست ما ده
خیری بکن و ثواب دریاب
دلسوخته ایم ز آتش عشق
جانا جگر کباب دریاب
جامی ز حباب پر کن از آب
آبی بخور و حباب دریاب
مائیم حجاب ما در این بحر
آبست حجاب آب دریاب
دریاب حضور نعمت الله
این نعمت بی حساب دریاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
در عین ما نظر کن جام پر آب دریاب
جام شراب بستان آب و حباب دریاب
هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست
در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب
او بی حجاب با تو ، تو در حجاب از وی
خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب
چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان
چون عارفان کامل از گل گلاب دریاب
با ما درآ به دریا ما را به عین ما جو
موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب
در گوشهٔ خرابات رندی است لاابالی
با عاشقان نشسته مست و خراب دریاب
نور جمال سید بیدار اگر ندیدی
نقش خیال رویش باری به خواب دریاب
جام شراب بستان آب و حباب دریاب
هر ذره ای که بینی جام جهان نمائیست
در طلعت چو ماهش تو آفتاب دریاب
او بی حجاب با تو ، تو در حجاب از وی
خوش خوش حجاب بردار آن بی حجاب دریاب
چون بلبلان سرمست بگذر سوی گلستان
چون عارفان کامل از گل گلاب دریاب
با ما درآ به دریا ما را به عین ما جو
موج و حباب و قطره می بین و آب دریاب
در گوشهٔ خرابات رندی است لاابالی
با عاشقان نشسته مست و خراب دریاب
نور جمال سید بیدار اگر ندیدی
نقش خیال رویش باری به خواب دریاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
چون برآمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو یکی برف است و آب
اصل گُل آبست و فرع آب گل
اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
چشم ما روشن بود از نور او
در نظر دارم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز و شب می بینم او را بی حجاب
حرفی از اسرار جد ما بود
معنی مجموعهٔ ام الکتاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
نعمت الله در خراباتش طلب
همدم جام می و مست وخراب
نزد ما هر دو یکی برف است و آب
اصل گُل آبست و فرع آب گل
اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
چشم ما روشن بود از نور او
در نظر دارم از آن رو آفتاب
چون حجاب او نمی دانم جز او
روز و شب می بینم او را بی حجاب
حرفی از اسرار جد ما بود
معنی مجموعهٔ ام الکتاب
چون نیم هشیار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
نعمت الله در خراباتش طلب
همدم جام می و مست وخراب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
صورت و معنی ما آب و حباب
خود که دارد این چنین جام و شراب
ما ز دریائیم و دریا عین ماست
می نماید موج ما ، ما را حجاب
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
ور تو گوئی هست می بینی به خواب
بسته روبندی ز نور روی خود
آفتابست او و لیکن با نقاب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
تا ببینی خوش حباب پر ز آب
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
شادی او نوش می کن بی حساب
در خرابات مغان دامنکشان
نعمت الله می رود مست و خراب
خود که دارد این چنین جام و شراب
ما ز دریائیم و دریا عین ماست
می نماید موج ما ، ما را حجاب
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
ور تو گوئی هست می بینی به خواب
بسته روبندی ز نور روی خود
آفتابست او و لیکن با نقاب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
تا ببینی خوش حباب پر ز آب
ساقی ار بخشد تو را خمخانه ای
شادی او نوش می کن بی حساب
در خرابات مغان دامنکشان
نعمت الله می رود مست و خراب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
مظهر و مظهرند آب و حباب
نظری کن به عین ما در آب
عقل گوید حباب و آب دو اَند
عشق گوید یکیست آب و حباب
ظاهر و باطن همه نور است
خوش ظهوری که نور اوست حجاب
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیال است و دیده ای در خواب
غرق آبی و آب می جوئی
گرچه با ما نشسته ای در آب
نور او روز آفتاب نمود
باز در شب نمایدت مهتاب
نعمت الله به نور او دیدم
این چنین دیده اند اولوالالباب
نظری کن به عین ما در آب
عقل گوید حباب و آب دو اَند
عشق گوید یکیست آب و حباب
ظاهر و باطن همه نور است
خوش ظهوری که نور اوست حجاب
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیال است و دیده ای در خواب
غرق آبی و آب می جوئی
گرچه با ما نشسته ای در آب
نور او روز آفتاب نمود
باز در شب نمایدت مهتاب
نعمت الله به نور او دیدم
این چنین دیده اند اولوالالباب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
با تو گویم که چیست جام و شراب
به مَثل نزد ما چو آب و حباب
خوش بیا سوی ما در این دریا
عین ما را به عین ما دریاب
موج و دریا یکیست تا دانی
نظری کن به چشم ما در آب
صورت و معنئی که می نگرم
سبب است و مُسببُ الاسباب
هر که گوید که غیر او دیدم
دیده نقش خیال او در خواب
آفتاب است و ماه گویندش
نور مهر است و نام او مهتاب
نعمت الله خدا به من بخشید
یافتم خوش عطائی از وهّاب
به مَثل نزد ما چو آب و حباب
خوش بیا سوی ما در این دریا
عین ما را به عین ما دریاب
موج و دریا یکیست تا دانی
نظری کن به چشم ما در آب
صورت و معنئی که می نگرم
سبب است و مُسببُ الاسباب
هر که گوید که غیر او دیدم
دیده نقش خیال او در خواب
آفتاب است و ماه گویندش
نور مهر است و نام او مهتاب
نعمت الله خدا به من بخشید
یافتم خوش عطائی از وهّاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
دردمند و دردنوشم روز و شب
عاشقانه در خروشم روز و شب
گر زنندم همچو نی نالم به روز
ور گذارندم خموشم روز و شب
در خرابات مغان مست و خراب
همنشین می فروشم روز و شب
با حضورش هر شبی آرم به روز
در هوایش باده نوشم روز و شب
ز آتش عشقش چو خم می فروش
در درون خود بجوشم روز و شب
هرچه بنماید نمایم در زمان
هرچه پوشاند بپوشم روز و شب
سیدم عشق است و من در حضرتش
بندهٔ حلقه به گوشم روز و شب
عاشقانه در خروشم روز و شب
گر زنندم همچو نی نالم به روز
ور گذارندم خموشم روز و شب
در خرابات مغان مست و خراب
همنشین می فروشم روز و شب
با حضورش هر شبی آرم به روز
در هوایش باده نوشم روز و شب
ز آتش عشقش چو خم می فروش
در درون خود بجوشم روز و شب
هرچه بنماید نمایم در زمان
هرچه پوشاند بپوشم روز و شب
سیدم عشق است و من در حضرتش
بندهٔ حلقه به گوشم روز و شب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است
تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است
عشق می ورزی نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است
تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کو بی ملامت می رود آیا کجا است
عشق می ورزی نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گدا است
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
ره روی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفا است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
در محبت جان اگر بازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوش است
یار کرمانی اگر چه خوش بود
دلبر سرمست شیرازی خوش است
رند سرمستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش دمسازی خوش است
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوش است
ساز ما ار ذوق خوشتر می دهد
ساز ما را گر تو بنوازی خوش است
عشق چون سلطان به تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوش است
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگدازی خوش است
در طریق عاشقی چون عاشقان
هر چه داری جمله دربازی خوش است
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوش است
یار کرمانی اگر چه خوش بود
دلبر سرمست شیرازی خوش است
رند سرمستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش دمسازی خوش است
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوش است
ساز ما ار ذوق خوشتر می دهد
ساز ما را گر تو بنوازی خوش است
عشق چون سلطان به تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوش است
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگدازی خوش است
در طریق عاشقی چون عاشقان
هر چه داری جمله دربازی خوش است
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوش است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در کوی خرابات کسی را که مقام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم و در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم ماست و شرابی به قوام است
مینوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابیست که گویند حرام است
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج در این کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بُود چون من سر مست کدام است
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز در این دور خداوند کلام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم و در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم ماست و شرابی به قوام است
مینوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابیست که گویند حرام است
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج در این کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بُود چون من سر مست کدام است
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز در این دور خداوند کلام است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
جان ما با ما در این دریا نشست
یار دریا دل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقا است
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
یار دریا دل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقا است
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
گر تو را عزم عالم قدم است
سر فدا کردن اولین قدم است
درد می نوش و درد دل میکش
زانکه این درد و آن دوا به همست
می خمخانه را گرانی نیست
رند سرمست باده نوش کم است
جرعه ای از می محبت او
خوشتر از صد هزار جام جمست
گر حضوری و خلوتی خواهی
بهترین مقامها عدم است
لطف او گر جفا کند با ما
او وفا می کند همه کرم است
می به شادی نعمت الله نوش
غم مخور خوش بزی چه جای غم است
سر فدا کردن اولین قدم است
درد می نوش و درد دل میکش
زانکه این درد و آن دوا به همست
می خمخانه را گرانی نیست
رند سرمست باده نوش کم است
جرعه ای از می محبت او
خوشتر از صد هزار جام جمست
گر حضوری و خلوتی خواهی
بهترین مقامها عدم است
لطف او گر جفا کند با ما
او وفا می کند همه کرم است
می به شادی نعمت الله نوش
غم مخور خوش بزی چه جای غم است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
لطف اگر بر ما گمارد حاکم است
ور دمار از ما برآرد حاکم است
تشنه ایم و رحمتی خواهیم از او
گر ببارد ور نبارد حاکم است
گر شمارد بنده را از بندگان
حاکمست ار نه شمارد حاکمست
گر کشد نقش خیالی حاکم است
ور نگاری می نگاری حاکمست
گر کشد صد جان فدای حضرتش
ور به خاکم می سپارد حاکمست
روی گل را حکم او خارد به خار
گر نخارد ور بخارد حاکمست
ما گنه کاریم و سید پادشاه
گر بگیرد ور گذارد حاکمست
ور دمار از ما برآرد حاکم است
تشنه ایم و رحمتی خواهیم از او
گر ببارد ور نبارد حاکم است
گر شمارد بنده را از بندگان
حاکمست ار نه شمارد حاکمست
گر کشد نقش خیالی حاکم است
ور نگاری می نگاری حاکمست
گر کشد صد جان فدای حضرتش
ور به خاکم می سپارد حاکمست
روی گل را حکم او خارد به خار
گر نخارد ور بخارد حاکمست
ما گنه کاریم و سید پادشاه
گر بگیرد ور گذارد حاکمست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست
جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست
جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست
عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست
زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست
عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست
در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست
کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست
در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست
جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست
جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست
عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست
زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست
عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست
در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست
کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست
در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
در کوی خرابات کسی را که مقام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم است و شرابی به قوام است
می نوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابست که گویند حرامست
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج درین کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بود چون من سرمست کدامست
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز درین دور خداوند کلام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم است و شرابی به قوام است
می نوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابست که گویند حرامست
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج درین کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بود چون من سرمست کدامست
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز درین دور خداوند کلام است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
چشم ما نور خدا بنمایدت
دیدهٔ ما بین که تا بنمایدت
در صفات جام می ما را نگر
تا به تو مستی ما بنمایدت
گر در این دریا درآئی همچو ما
عین ما روشن تو را بنمایدت
وا مکن از نور رویش دیدهام
تا جمال کبریا بنمایدت
گر تو در کنج فنا ساکن شوی
عاقبت گنج بقا بنمایدت
خودنمائی می کنی با عاشقان
در دوئی آن یک کجا بنمایدت
نعمت الله جو که نور روی او
آنچه خواهی حالیا بنمایدت
دیدهٔ ما بین که تا بنمایدت
در صفات جام می ما را نگر
تا به تو مستی ما بنمایدت
گر در این دریا درآئی همچو ما
عین ما روشن تو را بنمایدت
وا مکن از نور رویش دیدهام
تا جمال کبریا بنمایدت
گر تو در کنج فنا ساکن شوی
عاقبت گنج بقا بنمایدت
خودنمائی می کنی با عاشقان
در دوئی آن یک کجا بنمایدت
نعمت الله جو که نور روی او
آنچه خواهی حالیا بنمایدت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
ما ز دریائیم و دریا عین ماست
در میان ما دوئی آخر چراست
خط موهومست عالم سر به سر
خوش بخوان آن خط که آن خط عین ماست
آنچه ما داریم در هر دو جهان
در حقیقت ای عزیزان آن خداست
عشق او در دل نهان می دارمش
دُرد درد عشق او ما را دواست
همدم جامیم و با ساقی حریف
تا نپنداری که او از ما جداست
مجلس عشقست و ما مست وخراب
اینچنین بزمی ملوکانه کراست
نعمت الله تا غلام سید است
شاه عالم بر در او چون گداست
در میان ما دوئی آخر چراست
خط موهومست عالم سر به سر
خوش بخوان آن خط که آن خط عین ماست
آنچه ما داریم در هر دو جهان
در حقیقت ای عزیزان آن خداست
عشق او در دل نهان می دارمش
دُرد درد عشق او ما را دواست
همدم جامیم و با ساقی حریف
تا نپنداری که او از ما جداست
مجلس عشقست و ما مست وخراب
اینچنین بزمی ملوکانه کراست
نعمت الله تا غلام سید است
شاه عالم بر در او چون گداست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نعمت الله امام رندان است
نور چشم تمام رندان است
باز از دولت چنان شاهی
همه عالم به کام رندان است
دور رندی و وقت میخواریست
روزگار نظام رندان است
قول مستانه ای که میشنوی
دو سه حرف از کلام رندان است
آن سلامی که سنت است به ما
در حقیقت کلام رندان است
آن شرابی که روحت افزاید
جرعه ای می ز جام رندان است
شاه ما حکم انّما دارد
آن نشانش به نام رندان است
به خرابات رو خوشی بنشین
این نصیحت به نام رندان است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
سید ما غلام رندان است
نور چشم تمام رندان است
باز از دولت چنان شاهی
همه عالم به کام رندان است
دور رندی و وقت میخواریست
روزگار نظام رندان است
قول مستانه ای که میشنوی
دو سه حرف از کلام رندان است
آن سلامی که سنت است به ما
در حقیقت کلام رندان است
آن شرابی که روحت افزاید
جرعه ای می ز جام رندان است
شاه ما حکم انّما دارد
آن نشانش به نام رندان است
به خرابات رو خوشی بنشین
این نصیحت به نام رندان است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
سید ما غلام رندان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست
گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست
تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست
ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست
موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست
هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست
گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست
گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست
تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست
ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست
موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست
هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست
گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
آئینهٔ ذات عین ذاتست
دانست که مجمع صفاتست
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیاتست
می نوش مدام دُردی درد
کین دُردی درد دل دواتست
میخانهٔ ماست در خرابات
وین خانه ورای شش جهاتست
سیراب شدند اهل عالم
آری همه چیز ذوحیاتست
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهاتست
سید به حضور نعمة الله
دایم به طهارت و صلاتست
دانست که مجمع صفاتست
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیاتست
می نوش مدام دُردی درد
کین دُردی درد دل دواتست
میخانهٔ ماست در خرابات
وین خانه ورای شش جهاتست
سیراب شدند اهل عالم
آری همه چیز ذوحیاتست
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهاتست
سید به حضور نعمة الله
دایم به طهارت و صلاتست