عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۱
دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند
ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۸
مرا که بستگی قفل از کلید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۱
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب
که آه بر لب من بی درنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۲
تردد از دل بی آرزو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من
چرا سرم به عمارت فرونمی آید
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جونمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه من از رفو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۷
زان قامت بلند نظر باز نگذرد
زین سرو هیچ مرغ به پرواز نگذرد
هنگامه سخن به سخن گرم می شود
صاحب سخن ز چشم سخنسار نگذرد
اشک از غبار خاطر من ره برون نبرد
زین گرد سیل خانه برانداز نگذرد
از سیر لاله زار زند نعل واژگون
برخاک کشتگان اگر از ناز نگذرد
در سینه من است ازان کبک خوشخرام
کوهی کز آن عقاب به پرواز نگذرد
صائب ز عجز نیست ز راه مروت است
فریاد من اگر ز هم آواز نگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۳
خرم کسی که قصر اقامت بنا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر برقفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۱
تا چهره تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سروگردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده کرهگشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته مشق مثال شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۴
از دور باش کی حذر اغیار می کند
گلچین کجا ملاحظه از خار می کند
سیراب اگر شود جگر تشنه از سراب
کوثر علاج تشنه دیدار می کند
هموار می کند به خود این سنگلاخ را
از خلق هر که روی به دیوار می کند
مژگان اشکبار شود موی برتنش
در هر دلی که ناله من کارمی کند
پیری که ازسیاه دلی می کند خضاب
صبح امید خویش شب تار می کند
دیوانه را زسنگ ملامت هراس نیست
این کبک مست خنده به کهسارمی کند
ایمن ز دور باش بود دیده های پاک
آیینه را که منع ز دیدار می کند
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
چون بهله دست در کمر یارمی کند
زان چشم نیم مست نصیب دل من است
بیماریی که کار پرستار می کند
دل را نکرده جمع شود هر که گوشه گیر
در خانه سیر کوچه وبازار می کند
بر هر دلی که زنگ قساوت گرفته است
هر داغ کار دیده بیدار می کند
چون از نظارگی نبرد خیرگی برون
آیینه را حجاب تو ستار می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
از گل فزون ملاحظه از خار می کند
چون شمع از زیاده سریها لباس دوست
سر در سر علاقه زرتارمی کند
در چشم خرده بین نبود پرده حجاب
در نقطه سیر گردش پرگار می کند
صائب خطی که دیده من روشن است ازو
خاک سیه به دیده اغیار می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۶
با خاطر گرفته کدورت چه می کند
با کوه درد سنگ ملامت چه می کند
در خشکسال آب گهر کم نمی شود
بخل فلک به اهل قناعت چه می کند
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه می کند
خال ترا به یاری خط احتیاج نیست
این دزد خیره پرده ظلمت چه می کند
سیلاب صاف شد ز هم آغوشی محیط
با سینه گشاده کدورت چه می کند
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رمیده گوشه عزلت چه می کند
تعمیر خانه شاهد ویرانی دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه می کند
از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است
محو تو سیر گلشن جنت چه می کند
صائب مرا به درد دل خویش واگذار
بیمار بی دماغ عیادت چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۸
از کف عنان گذاشته منزل چه می کند
موج رمیده دامن ساحل چه می کند
دست ز کار رفته چه محتاج دامن است
شمع گدازیافته محفل چه می کند
از پیچ وتاب دل خبری نیست جسم را
با پای خفته دوری منزل چه می کند
یک دل هواس جمع مرا تار ومار کرد
زلف شکسته تو به صد دل چه می کند
مجنون نمی کند گله از سنگ کودکان
داند اگر شعور به عاقل چه می کند
آنجاکه هست بیخبری می چه حاجت است
پای به خواب رفته سلاسل چه می کند
هرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی است
آن مست ناز تیغ حمایل چه می کند
ای بحر از حباب نظر باز کن ببین
کاین موج بیقرار به ساحل چه می کند
خواهی نفس گداخته آمدبه خانه ام
گر بشنوی فراق تو با دل چه می کند
لب تلخ از سوال نکردی چه غافلی
کاین زهر جانگداز به سایل چه می کند
صائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شد
با خاک نرم دانه قابل چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۵
عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند
مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند
رطل گران نکرد دوا رعشه مرا
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
گرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوه
صندل علاج درد سر ما نمی کند
افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم
کاری که صبر کرد تقاضا نمی کند
ارزانی خموشی و بند گران اوست
حرفی که چون نسیم دلی وا نمی کند
حج پیاده در قدم اهل دل بود
صائب چرا زیارت دلها نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۹
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴۵
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر ازبی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر ازدل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند از ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشید چه حاجت به چراغ است
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۰
مفت است اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۴
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
چون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارم
در پرده غیب است بهارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
برهم زده زلف نگارم چه توان کرد
چون گرد ز من نیست اگر پست وبلندم
خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد
برهم نزنم دیده ز خورشید قیامت
حیرت زده جلوه یارم چه توان کرد
در بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد
زندانی این سبز حصارم چه توان کرد
کاری به مرادم نشد از نقش موافق
امروز که برگشت قمارم چه توان کرد
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
از مشغله مهر ومحبت که فزون باد
صائب سرکونین ندارم چه توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۹
در راه توهر کس دل ودین باخته باشد
از زنگ خودی آینه پرداخته باشد
چون تیر خدنگی که پر وبال ندارد
ناقص بود آن سرو که بی فاخته باشد
در بزم نگاری که ز خود صبر ندارد
در خلوت آیینه چه پرداخته باشد
پروای زبان بازی شمشیر ندارد
هر کس ز تحمل سپر انداخته باشد
در عین تمامی بود آماده نقصان
هر ساده عذاری که چو مه ساخته باشد
چون سایه زمین گیر بود روز قیامت
سروی که در اینجا علم افراخته باشد
از عشق شود پاک دل ز قید علایق
ناقص بود آن سیم که نگداخته باشد
در آب حیات آمده بر سنگ سبویش
در بحر حبابی که نفش باخته باشد
از طایر بی بال وپر ما چه گشاید
سیمرغ به جایی که پر انداخته باشد
معمور بود خاطر آن کس که چو صائب
با گوشه ویرانه دل ساخته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۸
سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند