عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
دل که شد زآن زلف سودانی مزاج
نیستش غیر از تو معجون علاج
زهر ناب از دست تو عذب فرات
بی تو آب زندگی ملح اجاج
زلفت از دامن فشاند آن خاک پای
نیست آری مشک را در چین رواج
راز حسنت چون بپوشاند دلم
کی شود مصباح پنهان در زجاج
آن رخ از خویان برد شطرنج حسن
گرچه باشد هر یکی را رخ زعاج
خاک پایت بر سرم تاج کی است
این چنین سر کی بود محتاج تاج
دست سلطانان نمی بوسد کمال
نیست سلطان را به درویش احتیاج
نیستش غیر از تو معجون علاج
زهر ناب از دست تو عذب فرات
بی تو آب زندگی ملح اجاج
زلفت از دامن فشاند آن خاک پای
نیست آری مشک را در چین رواج
راز حسنت چون بپوشاند دلم
کی شود مصباح پنهان در زجاج
آن رخ از خویان برد شطرنج حسن
گرچه باشد هر یکی را رخ زعاج
خاک پایت بر سرم تاج کی است
این چنین سر کی بود محتاج تاج
دست سلطانان نمی بوسد کمال
نیست سلطان را به درویش احتیاج
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
اگر آن غمزه خواهد ز ترکان خراج
چو زلفته بگردن بیارند باج
میارید گو ناز اینجا و حسن
که زیره به کرمان ندارد رواج
مفرح لب تست و بس گره مرا
به سودای خط خشک گردد مزاج
مداوای زاهد چه سود ای حکیم
که شخصیست بس ناخوش و بی علاج
نشد مهر آن لب ازین دل برون
ترشح نفرمود می از زجاج
چه بوسم شب وصل دست رقیب
ندارد غنی با گدا احتیاج
به چشم حقارت مبین در کمال
که آزاده شابت بی تخت و تاج
چو زلفته بگردن بیارند باج
میارید گو ناز اینجا و حسن
که زیره به کرمان ندارد رواج
مفرح لب تست و بس گره مرا
به سودای خط خشک گردد مزاج
مداوای زاهد چه سود ای حکیم
که شخصیست بس ناخوش و بی علاج
نشد مهر آن لب ازین دل برون
ترشح نفرمود می از زجاج
چه بوسم شب وصل دست رقیب
ندارد غنی با گدا احتیاج
به چشم حقارت مبین در کمال
که آزاده شابت بی تخت و تاج
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
چو شمع روز بر افروخت از نسیم صباح
بریز باده گلگون در آبگون اقداح
ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح
حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
مردان خرابات بین که از سر شوق
به وصل دختر رز تازه کرده اند نکاح
تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام
که هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
فروغ شمع جمال نو مشرق الانوار
طلوع کوکب حسن تو فالح الاصباح
رخ و آب کشاف حسن را تفسیر
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
حدیث قامت نو گر مؤذنان شنوند
به عمر خویش نیایند بعد از این به فلاح
به بوی صبح وصالت کمال دلشده را
حدیث زلف و رخ تست ورد شام و صباح
بریز باده گلگون در آبگون اقداح
ز ساقیان پری چهره خواه وقت صبوح
حیات جان ز لب جام و قوت روح از راح
مردان خرابات بین که از سر شوق
به وصل دختر رز تازه کرده اند نکاح
تو باده نوش و میندیش از حلال و حرام
که هست خون صراحی بر اهل عشق مباح
فروغ شمع جمال نو مشرق الانوار
طلوع کوکب حسن تو فالح الاصباح
رخ و آب کشاف حسن را تفسیر
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
حدیث قامت نو گر مؤذنان شنوند
به عمر خویش نیایند بعد از این به فلاح
به بوی صبح وصالت کمال دلشده را
حدیث زلف و رخ تست ورد شام و صباح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
خطت که بر خط یاقوت بنهم ترجیح
نوشته انه بران لعل لب که انت ملیح
به لوح عارض نو آن خط دگر گویی
کشیده خامه قدرت که البیاض صحیح
نمی بریم شکایت ز خط و خاله بتان
اگر چه غارت جان می کنند و ظلم صریح
هزار درد کنیم از تو به که ناز طبیب
که درد دوست به از شربت هزار مسیح
چگونه وصف تو گویم که غمزة تو بسحر
زده است صد گره از زلف بر زبان فصیح
گراند بگردن تعلقی همه کی کمال
من آن کمند دلاویز و پارسا تسبیح
کوشه که علم نظر زیاده کنی
چرا که علم حسن گفته اند و جهل قبیح
نوشته انه بران لعل لب که انت ملیح
به لوح عارض نو آن خط دگر گویی
کشیده خامه قدرت که البیاض صحیح
نمی بریم شکایت ز خط و خاله بتان
اگر چه غارت جان می کنند و ظلم صریح
هزار درد کنیم از تو به که ناز طبیب
که درد دوست به از شربت هزار مسیح
چگونه وصف تو گویم که غمزة تو بسحر
زده است صد گره از زلف بر زبان فصیح
گراند بگردن تعلقی همه کی کمال
من آن کمند دلاویز و پارسا تسبیح
کوشه که علم نظر زیاده کنی
چرا که علم حسن گفته اند و جهل قبیح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای صبا چند روی بر د جانان گستاخ
در شب تار بر آن زلف پریشان گستاخ
باشد اینها حرکات خنک و بادسری
که در آن روضه کنی گشت شهستان گستاخ
زلف کجدار که با روی نو پهلو نزند
هندوانرا نتوان کرد به ترکان گستاخ
گر برم نام لبت گریه کنان خرده مگیر
این که خودم ساخته بر لب خندان گستاخ
لوح رخسار تو بپیشش همه وقت این عجبست
که بر آمد خط مشکین تو زینسان گستاخ
پارسایان ادب رند ندارند نگاه
دیده ام بیشتر مردم نادان گستاخ
باغ رخسار بتان بهر تماشاست کمال
تبری دست برآن سیب زنخدان گستاخ
در شب تار بر آن زلف پریشان گستاخ
باشد اینها حرکات خنک و بادسری
که در آن روضه کنی گشت شهستان گستاخ
زلف کجدار که با روی نو پهلو نزند
هندوانرا نتوان کرد به ترکان گستاخ
گر برم نام لبت گریه کنان خرده مگیر
این که خودم ساخته بر لب خندان گستاخ
لوح رخسار تو بپیشش همه وقت این عجبست
که بر آمد خط مشکین تو زینسان گستاخ
پارسایان ادب رند ندارند نگاه
دیده ام بیشتر مردم نادان گستاخ
باغ رخسار بتان بهر تماشاست کمال
تبری دست برآن سیب زنخدان گستاخ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
آن پری وش که خطش گوشه مه می فرسود
در من آتش زد و آورد به روی این همه دود
هر چه کم کرد که از مایه روشن رویی
راست کرد آن رخ زیبا و برآن نیز فزود
تا غم او زد انگشت طلب بر دل من
دل غمدیده برویم در شادی نگشود
بی تو وقتی به شبم دیده شدی مایل خواب
گویی آن عهد که شد دیده مرا خوابی بود
سخن باطل حاسد مشنود در حق من
که حدیث از دهن هیچ کسان کی نشنود
چه سعادت به جهانم پس از این دست دهد
که به پای تو دهم بوسه علیرغم حسود
تا کمال از دهن او دل خود باز ستد
گونیا بار دگر از عدم آمد بوجود
در من آتش زد و آورد به روی این همه دود
هر چه کم کرد که از مایه روشن رویی
راست کرد آن رخ زیبا و برآن نیز فزود
تا غم او زد انگشت طلب بر دل من
دل غمدیده برویم در شادی نگشود
بی تو وقتی به شبم دیده شدی مایل خواب
گویی آن عهد که شد دیده مرا خوابی بود
سخن باطل حاسد مشنود در حق من
که حدیث از دهن هیچ کسان کی نشنود
چه سعادت به جهانم پس از این دست دهد
که به پای تو دهم بوسه علیرغم حسود
تا کمال از دهن او دل خود باز ستد
گونیا بار دگر از عدم آمد بوجود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آنجا که وصف گیری آن دلربا کنند
از مشک اگر کنند حدیثی خطا کنند
گر کام اوست ریختن خون عاشقان
آن به که کامش از دل شیدا روا کنند
بیهوده رنج می برد از دست ما طبیب
این درد عشق نیست که آن را دوا کنند
ما را نظر به روی تو بر خط خال نیست
صاحبدلان نظارة صنع خدا کنند
بر گفته کمال فشانند زر چو آب
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
از مشک اگر کنند حدیثی خطا کنند
گر کام اوست ریختن خون عاشقان
آن به که کامش از دل شیدا روا کنند
بیهوده رنج می برد از دست ما طبیب
این درد عشق نیست که آن را دوا کنند
ما را نظر به روی تو بر خط خال نیست
صاحبدلان نظارة صنع خدا کنند
بر گفته کمال فشانند زر چو آب
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آن سرو قد نگر که چه آزاد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آن سرو ناز رفت بگلشن نظر کنید
در باغ گل برآمد و سوسن نظر کنید
گل را ز شوق نکهت آن پیرهن چو من
صد داغ خون به گوشه دامن نظر کنید
آتشکده است جان من از سوز سینه به آه
دودی که بر گذشت ز روزن نظر کنید
با چشم نیز بین نظری بر دهان او
گر ممکن است یکسر سوزن نظر کنید
او دیده ایست روشن اگر برقع افکند
ای عاشقان به دید، روشن نظر کنید
گر بر شما حقیقت جانست ملتمس
از پیرهن لطاقت آن تن نظر کنید
آنها که می کنند لبش آرزو کمال
گر در حلاوت سخن من نظر کنید
در باغ گل برآمد و سوسن نظر کنید
گل را ز شوق نکهت آن پیرهن چو من
صد داغ خون به گوشه دامن نظر کنید
آتشکده است جان من از سوز سینه به آه
دودی که بر گذشت ز روزن نظر کنید
با چشم نیز بین نظری بر دهان او
گر ممکن است یکسر سوزن نظر کنید
او دیده ایست روشن اگر برقع افکند
ای عاشقان به دید، روشن نظر کنید
گر بر شما حقیقت جانست ملتمس
از پیرهن لطاقت آن تن نظر کنید
آنها که می کنند لبش آرزو کمال
گر در حلاوت سخن من نظر کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
آن شهسوار خویان بارب چه نام دارد
در حسن و دلربائی لطف تمام دارد
عشان را حلال است اندوه دوست خوردن
خونش حلال بادا آنکو حرام دارد
دل خواهد که گیرد سیم برش در آغوش
بیچاره در سر خود سودای خام دارد
سر آهوی شیر گیرش بر طرف لاله زارش
از بهر صید دلها از مشک دام دارد
مه چون تمام گردد پیوسته در کمالست
زانروی در دل او مهرش مقام دارد
در حسن و دلربائی لطف تمام دارد
عشان را حلال است اندوه دوست خوردن
خونش حلال بادا آنکو حرام دارد
دل خواهد که گیرد سیم برش در آغوش
بیچاره در سر خود سودای خام دارد
سر آهوی شیر گیرش بر طرف لاله زارش
از بهر صید دلها از مشک دام دارد
مه چون تمام گردد پیوسته در کمالست
زانروی در دل او مهرش مقام دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد
یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودم ولی دست نداد
سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی
که نباید همه عمرش ز من دلشده باد
آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد
من ز دست غم او گر چه فتادم از پای
هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد
دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم که منت زود رسانم بمراد
دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال
که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد
یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودم ولی دست نداد
سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی
که نباید همه عمرش ز من دلشده باد
آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد
من ز دست غم او گر چه فتادم از پای
هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد
دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم که منت زود رسانم بمراد
دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال
که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن
لبهاش دل پسته خندان به دهن برد
برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت
در اول بازی رخ خوبش دل من برد
می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد
در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب
بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد
دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بارش کشش حب وطن برد
پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد
آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال
آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد
لبهاش دل پسته خندان به دهن برد
برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت
در اول بازی رخ خوبش دل من برد
می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد
در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب
بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد
دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بارش کشش حب وطن برد
پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد
آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال
آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آنها که لب چون شکرستان نو پابند
آن نقل همان در خور دندان نو پابند
زیر قدمت خاک شده جان عزیزست
هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند
از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر
آن لطف که در چاه زنخدان پر پابند
آنجا که به خط سبز کنی خوان ملاحت
طاووس ملایک مگس خوان تو پابند
از خاک شهیدان گل رحمت شکنانه
مر غنچه که در سینه ز پیکان نو پابند
زینگونه که من بافتم آن لعل روان بخش
گر جوی بهشت است که جویان پر پابند
جنت طلبان هرچه بجویند ز طوبی
در قامت چون سرو خرامان تو بابند
گر خضر بقا چون خطت از آب بقا بافت
عشاق حبات از لب خندان نو پابند
بردی دل عشاق کمال از سخن خوب
خوبان عمل نه ز دیوان نو پابند
آن نقل همان در خور دندان نو پابند
زیر قدمت خاک شده جان عزیزست
هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند
از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر
آن لطف که در چاه زنخدان پر پابند
آنجا که به خط سبز کنی خوان ملاحت
طاووس ملایک مگس خوان تو پابند
از خاک شهیدان گل رحمت شکنانه
مر غنچه که در سینه ز پیکان نو پابند
زینگونه که من بافتم آن لعل روان بخش
گر جوی بهشت است که جویان پر پابند
جنت طلبان هرچه بجویند ز طوبی
در قامت چون سرو خرامان تو بابند
گر خضر بقا چون خطت از آب بقا بافت
عشاق حبات از لب خندان نو پابند
بردی دل عشاق کمال از سخن خوب
خوبان عمل نه ز دیوان نو پابند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از باد سر زلفت یک روز پریشان شد
جان و سره مسکینان در پای تو ریزان شد
حال دل خود گفتم با چاره گر دردی
بیچاره به درد دل آهی زد و گریان شد
چشم که رسید آیا باز این دل خرم را
کز ناوک مژگانی آزرده پیکان شد
دل خواست شدن سوئی جان نیز روان با او
تا تو ز نظر رفتی هم این شد و هم آن شد
باشد همگی تاوان بر چشم من گریان
هر خانه که از باران در کوی تو ویران شد
آن مه که شبی دیدی در حسن تمام او را
از شرم جمال تو ماهیست که پنهان شد
می گفت کمال از می دارم هوس توبه
چون دید رخ ساقی از گفته پشیمان شد
جان و سره مسکینان در پای تو ریزان شد
حال دل خود گفتم با چاره گر دردی
بیچاره به درد دل آهی زد و گریان شد
چشم که رسید آیا باز این دل خرم را
کز ناوک مژگانی آزرده پیکان شد
دل خواست شدن سوئی جان نیز روان با او
تا تو ز نظر رفتی هم این شد و هم آن شد
باشد همگی تاوان بر چشم من گریان
هر خانه که از باران در کوی تو ویران شد
آن مه که شبی دیدی در حسن تمام او را
از شرم جمال تو ماهیست که پنهان شد
می گفت کمال از می دارم هوس توبه
چون دید رخ ساقی از گفته پشیمان شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
از پرده هرکه رویت یک روز دیده باشد
کس در نظر نیارد گر نور دیده باشد
صورت نگار داند کز ماه چربد آن رخ
با صورت تو مه را گر بر کشیده باشد
از حالت زلیخا آن بو برد که چون گل
پیراهن صبوری صد جا دریده باشد
دزدیده حسن یوسف دیدند و کف بریدند
زین شیوه دست دزدان دایم بریده باشد
دارد مه نو اینک خونها بگرد ناخن
انگشت حیر از تو شاید گزیده باشد
از نظره های اشک است از چشم عندلیان
هر شبنمی که بر گل یک بک چکیده باشد
آه کمال دانم شبها شنیده باشی
کیوان شنید صد ره به هم شنیده باشد
کس در نظر نیارد گر نور دیده باشد
صورت نگار داند کز ماه چربد آن رخ
با صورت تو مه را گر بر کشیده باشد
از حالت زلیخا آن بو برد که چون گل
پیراهن صبوری صد جا دریده باشد
دزدیده حسن یوسف دیدند و کف بریدند
زین شیوه دست دزدان دایم بریده باشد
دارد مه نو اینک خونها بگرد ناخن
انگشت حیر از تو شاید گزیده باشد
از نظره های اشک است از چشم عندلیان
هر شبنمی که بر گل یک بک چکیده باشد
آه کمال دانم شبها شنیده باشی
کیوان شنید صد ره به هم شنیده باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
از تو چشمم چو غطت کی طرف مه باشد
با خیال تو کرا در دل من ره باشد
پیش رخسار تو افزون تر ازین آه کشم
بیشتر ناله مرغان به سحرگه باشد
طره از نار مده تاب که آن زلف دراز
شب عمرست و نخواهیم که کوته باشد
کس ندانست که آن نقل دهان روزی کیست
رزق در پرده نیست که آگه باشد
قد و رفتار گر اینست زهی گستاخی
که بجز سایه تو کس به تو همره باشد
استخوانم ز په واقعه شطرنج کنید
تا نهم رخ به بساطی که چنین شه باشد
گر به بینی دهن ننگ وقد بار کمال
بوسه ده خواه و بگز صفر و الف ده باشد
با خیال تو کرا در دل من ره باشد
پیش رخسار تو افزون تر ازین آه کشم
بیشتر ناله مرغان به سحرگه باشد
طره از نار مده تاب که آن زلف دراز
شب عمرست و نخواهیم که کوته باشد
کس ندانست که آن نقل دهان روزی کیست
رزق در پرده نیست که آگه باشد
قد و رفتار گر اینست زهی گستاخی
که بجز سایه تو کس به تو همره باشد
استخوانم ز په واقعه شطرنج کنید
تا نهم رخ به بساطی که چنین شه باشد
گر به بینی دهن ننگ وقد بار کمال
بوسه ده خواه و بگز صفر و الف ده باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
از سر هوای وصل تو بیرون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
چشمم نظر به غیر جمالت نمی کند
باد نو از طبیعت موزون نمی رود
تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد
کاندر میان دیده و دل خون نمی رود
آن صورتی که با تو مرا دست داده بود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
آری مگر علاج به قانون نمی رود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
گفتی نمی رود به دلت آرزوی من
ای آرزوی دیده و دل چون نمی رود
دل خوش کن ای کمال و شکایت مکن ز دوست
گر بر مراد رأی نو گردون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
چشمم نظر به غیر جمالت نمی کند
باد نو از طبیعت موزون نمی رود
تا دورم از کنار تو یک لحظه نگذرد
کاندر میان دیده و دل خون نمی رود
آن صورتی که با تو مرا دست داده بود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
آری مگر علاج به قانون نمی رود
تا بسته است نقش در دل و بیرون نمی رود
گفتی نمی رود به دلت آرزوی من
ای آرزوی دیده و دل چون نمی رود
دل خوش کن ای کمال و شکایت مکن ز دوست
گر بر مراد رأی نو گردون نمی رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
از کوی دوست دوش نسیمی به من رسید
کر لطف او رمیده روانم به من رسید
جانم فدای باد که از یک نسیم او
صد روح راحتم به دل ممتحن رسید
یعقوب روشنی ز قدوم عزیز بافت
با خود ز مصر رابحة پیرهن رسید
جانها دم از روایح رحمان همی زنند
آری مگر پیام اویس از قرن رسید
گوشی چه کرده ام ز نکوئی که در عوض
کآنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
که بی سهیل کشیدیم در یمن
سهل است چون سهیل دگر با بمن رسید
بودیم نا امید به یکبارگی ز جان
ناگه امید ادنسب عناالحزن رسید
خورشید ذره پرور و جمشید مهر فر
ماه ستاره لشکر و شاه ختن رسید
دم در کشیده بود کمال از سخن کنون
درج سخن گشاده که وقت سخن رسید
کر لطف او رمیده روانم به من رسید
جانم فدای باد که از یک نسیم او
صد روح راحتم به دل ممتحن رسید
یعقوب روشنی ز قدوم عزیز بافت
با خود ز مصر رابحة پیرهن رسید
جانها دم از روایح رحمان همی زنند
آری مگر پیام اویس از قرن رسید
گوشی چه کرده ام ز نکوئی که در عوض
کآنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
که بی سهیل کشیدیم در یمن
سهل است چون سهیل دگر با بمن رسید
بودیم نا امید به یکبارگی ز جان
ناگه امید ادنسب عناالحزن رسید
خورشید ذره پرور و جمشید مهر فر
ماه ستاره لشکر و شاه ختن رسید
دم در کشیده بود کمال از سخن کنون
درج سخن گشاده که وقت سخن رسید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
از لب او سختی چون به زبان می آید
گوئیا آب حیاتی به دهان می آید
خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت
در دل خسته مراه نیز چنان می آید
بر در او نه منم آمده جان بر کف دست
هرکه دورست ازان روی به جان می آید
چون نباید به چمن نعره زنان بلبل مست
از گل افتاد جدا ز آن به فغان می آید
قصه بار جدائیست درین نامه رواست
بر کبوتر اگر این باره گران می آید
زاتش شوق همه سوختگیهای دل است
هرچه در نامه قلم را به زبان می آید
در قلم هیچ شکی نیست کزین غصه کمال
آنشی هست که دود از سر آن می آید
گوئیا آب حیاتی به دهان می آید
خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت
در دل خسته مراه نیز چنان می آید
بر در او نه منم آمده جان بر کف دست
هرکه دورست ازان روی به جان می آید
چون نباید به چمن نعره زنان بلبل مست
از گل افتاد جدا ز آن به فغان می آید
قصه بار جدائیست درین نامه رواست
بر کبوتر اگر این باره گران می آید
زاتش شوق همه سوختگیهای دل است
هرچه در نامه قلم را به زبان می آید
در قلم هیچ شکی نیست کزین غصه کمال
آنشی هست که دود از سر آن می آید