عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گر دلم شد مبتلای عشق عیاری چه شد
سهل باشد زین بسی بوده ست بسیاری چه شد
گل سِتانی پیشم آمد در چمن بگذشتمش
بر رهم افتاد ناگه از گلی خاری چه شد
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع
جان من گر شد فدای دوست ناچاری چه شد
از دوتار زلف او ضحاک وقتم چون کنم
گر شبی در گردن من حلقه شد ماری چه شد
یار می باید که از دنیا و عقبی بگذرد
دین و دنیا ناگه ار بر هم زند یاری چه شد
تا نبینم هیچ دیگر جز دو لعل و ابرو اش
گو بزن بر چشم من از غمزه مسماری چه شد
نی محبت ز ابتدا رفته ست ای کوته نظر
زان نظر گر شد ز روی کشف اظهاری چه شد
در ازل ارواح را بوده ست با هم یک نظر
غافل است از سوز ما افسرده را باری چه شد
گر اناالحق گفت هم خود گفت کو دیگر کسی
صورت حلاج را کردند بر داری چه شد
بر نزاری گر خطا بینان ملامت می کنند
عاشقم عاشق صواب این دیده ام آری چه شد
بندگیِ شاه را اقرار کردم باری چه شد
حاسدم بر جهلِ خود کرده ست اصراری چه شد
سهل باشد زین بسی بوده ست بسیاری چه شد
گل سِتانی پیشم آمد در چمن بگذشتمش
بر رهم افتاد ناگه از گلی خاری چه شد
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع
جان من گر شد فدای دوست ناچاری چه شد
از دوتار زلف او ضحاک وقتم چون کنم
گر شبی در گردن من حلقه شد ماری چه شد
یار می باید که از دنیا و عقبی بگذرد
دین و دنیا ناگه ار بر هم زند یاری چه شد
تا نبینم هیچ دیگر جز دو لعل و ابرو اش
گو بزن بر چشم من از غمزه مسماری چه شد
نی محبت ز ابتدا رفته ست ای کوته نظر
زان نظر گر شد ز روی کشف اظهاری چه شد
در ازل ارواح را بوده ست با هم یک نظر
غافل است از سوز ما افسرده را باری چه شد
گر اناالحق گفت هم خود گفت کو دیگر کسی
صورت حلاج را کردند بر داری چه شد
بر نزاری گر خطا بینان ملامت می کنند
عاشقم عاشق صواب این دیده ام آری چه شد
بندگیِ شاه را اقرار کردم باری چه شد
حاسدم بر جهلِ خود کرده ست اصراری چه شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
چو ماه از گنبد خضرا برآمد
به عذرا از درم عذرا برآمد
عرق بر خرمن ماهش نشسته
چو شبنم برکنار کوثر آمد
فرو هشته دو گیسوی مسلسل
که هر یک زان کمند دیگر آمد
در آن گرمی ز تنگی دهانش
نفس پیچیده از حلقش برآمد
گرفتم برکنارش تنگ اگرچه
میانش در کنارم لاغر آمد
ببوسیدم بنا گوش چو سیمش
عجب کز سیم بویِ عنبر آمد
بدو گفتم عجب می دارم الحق
که یادت از من غم پرور آمد
به من گفت ای فلان از فرط مستی
جهان گویی مگر بر تو سرآمد
بحمدالله فراغت داری از من
که یک جامت به صد جان خوش تر آمد
به سر در پاش افتادم که زنهار
سر شوریده از خوابم برآمد
نزاری هم مگر بینی به خوابش
به بیداری که را کی باور آمد
محال عقل باری نیست مارا
که کس را نیم شب در بر خور آمد
به عذرا از درم عذرا برآمد
عرق بر خرمن ماهش نشسته
چو شبنم برکنار کوثر آمد
فرو هشته دو گیسوی مسلسل
که هر یک زان کمند دیگر آمد
در آن گرمی ز تنگی دهانش
نفس پیچیده از حلقش برآمد
گرفتم برکنارش تنگ اگرچه
میانش در کنارم لاغر آمد
ببوسیدم بنا گوش چو سیمش
عجب کز سیم بویِ عنبر آمد
بدو گفتم عجب می دارم الحق
که یادت از من غم پرور آمد
به من گفت ای فلان از فرط مستی
جهان گویی مگر بر تو سرآمد
بحمدالله فراغت داری از من
که یک جامت به صد جان خوش تر آمد
به سر در پاش افتادم که زنهار
سر شوریده از خوابم برآمد
نزاری هم مگر بینی به خوابش
به بیداری که را کی باور آمد
محال عقل باری نیست مارا
که کس را نیم شب در بر خور آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت
نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد
نیازمندی جانم به التقای جمالت
ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد
چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم
هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد
چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید
به هرچه فال زدم قرعه شیوهء دگر آمد
ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی
چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد
نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم
که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد
به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت
ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد
گر التفات نمایی همین بس است که گفتم
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت
نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد
نیازمندی جانم به التقای جمالت
ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد
چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم
هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد
چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید
به هرچه فال زدم قرعه شیوهء دگر آمد
ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی
چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد
نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم
که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد
به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت
ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد
گر التفات نمایی همین بس است که گفتم
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
هین که هنگام نای و نوش آمد
بلبل مست در خروش آمد
آتش عشق گل درو افتاد
همه اعضای من به جوش آمد
باد چون هدهد سلیمان شد
باغ چون قصر سبز پوش آمد
با زبانی کشیده همچون تیغ
سوسن آیا چرا خموش آمد
در میان های خواب بیداری
دوش ناگه به من سروش آمد
گر نزاری مست لایعقل
باز چون عاقلان به هوش آمد
مگر آواز بلبلان سحر
وقت قدقامتش به گوش آمد
بلبل مست در خروش آمد
آتش عشق گل درو افتاد
همه اعضای من به جوش آمد
باد چون هدهد سلیمان شد
باغ چون قصر سبز پوش آمد
با زبانی کشیده همچون تیغ
سوسن آیا چرا خموش آمد
در میان های خواب بیداری
دوش ناگه به من سروش آمد
گر نزاری مست لایعقل
باز چون عاقلان به هوش آمد
مگر آواز بلبلان سحر
وقت قدقامتش به گوش آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد
نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی
جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد
چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
اگر خسرو نیاز آرد حرارت با شکر باشد
وگر شیرین ترش گوید رطب با استخوان آمد
غلام قامت آنم که گر بخرامد از خجلت
به سر در پایش افتد سرو چون در بوستان آمد
در فردوس بگشادند و ره دادند پنداری
که چندین حور روحانی ز جنت در جهان آمد
نظر پوشیده می دارند معصومان مگر زیرا
مرا باور نمی باشد که با دل برتوان آمد
پدر می گوید ای فرزند دل را بازخوان ، کبکی
که صید باز شد هرگز دگر با آشیان آمد
نزاری گوهر خاطر نثار اهل دل کردی
چو شیرین گفتهٔی داری که هم پیوند جان آمد
گر از خود گفتمی لابد سخن را علتی بودی
به تکلیفش نیاوردند کان جا هم چنان آمد
نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی
جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد
چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
اگر خسرو نیاز آرد حرارت با شکر باشد
وگر شیرین ترش گوید رطب با استخوان آمد
غلام قامت آنم که گر بخرامد از خجلت
به سر در پایش افتد سرو چون در بوستان آمد
در فردوس بگشادند و ره دادند پنداری
که چندین حور روحانی ز جنت در جهان آمد
نظر پوشیده می دارند معصومان مگر زیرا
مرا باور نمی باشد که با دل برتوان آمد
پدر می گوید ای فرزند دل را بازخوان ، کبکی
که صید باز شد هرگز دگر با آشیان آمد
نزاری گوهر خاطر نثار اهل دل کردی
چو شیرین گفتهٔی داری که هم پیوند جان آمد
گر از خود گفتمی لابد سخن را علتی بودی
به تکلیفش نیاوردند کان جا هم چنان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دامن چشمانش آلودست خونی کرده اند
یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خورده اند
بر جمالش نقطه ای دیدم عجب آمد مرا
تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کرده اند
گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:
دانه فلفل ز هندستان به روم آورده اند
رویش ار در خط شود روزی عجب نبود از آنک
چشمه خضر است در تاریکی اش آورده اند
غمزه مستش ببین خون به ناحق ریخته ست
ور نداری باور اینک شاهدان در پرده اند
در تماشاگاه جان جز قامت چالاک تو
راستی حرفیست کز لوح ازل بسترده اند
احتمال طعنه یابد کرد از دشمن که دوست
غم نخواهد خورد اگر آسوده ور آزرده اند
عاقلان کردند بر مجنون در آن عهد اعتراض
بعد ازین دیوانه ی عاقل بدو بسپرده اند
من چو مجنون گر نظرگاهی به دست آورده ام
هر زمان بر خون من دعوی به قاضی برده اند
گر زیان در سینه ی پر آتش من می کنند
باش گو آنها که شنعت می کنند افسرده اند
شد دلم چون جوز مهر ماه گندم گون دوست
بیشتر شیرین زبانان اندک اندک مرده اند
چون نزاری مهره مهر وفاداری که باخت
تا بساط حسن خوبان در جهان گسترده اند
یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خورده اند
بر جمالش نقطه ای دیدم عجب آمد مرا
تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کرده اند
گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:
دانه فلفل ز هندستان به روم آورده اند
رویش ار در خط شود روزی عجب نبود از آنک
چشمه خضر است در تاریکی اش آورده اند
غمزه مستش ببین خون به ناحق ریخته ست
ور نداری باور اینک شاهدان در پرده اند
در تماشاگاه جان جز قامت چالاک تو
راستی حرفیست کز لوح ازل بسترده اند
احتمال طعنه یابد کرد از دشمن که دوست
غم نخواهد خورد اگر آسوده ور آزرده اند
عاقلان کردند بر مجنون در آن عهد اعتراض
بعد ازین دیوانه ی عاقل بدو بسپرده اند
من چو مجنون گر نظرگاهی به دست آورده ام
هر زمان بر خون من دعوی به قاضی برده اند
گر زیان در سینه ی پر آتش من می کنند
باش گو آنها که شنعت می کنند افسرده اند
شد دلم چون جوز مهر ماه گندم گون دوست
بیشتر شیرین زبانان اندک اندک مرده اند
چون نزاری مهره مهر وفاداری که باخت
تا بساط حسن خوبان در جهان گسترده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هزار بار از آن بهتری که می گفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
خنک وجود کسانی که با غمت جفتند
نه آدمی که دوابند راستی آنها
که این جمال بدیدند و در نیاشفتند
به جای دیده ی ما بوده ای که نادیده
زمین به یاد تو یاران به دیده می رفتند
تو بر حریر بیاسوده فارغی ز آن ها
که با خیال تو تا روز بر زمین رفتند
نه مفلسند کسانی اگر چه بی درمند
که گنج مهر تو در کنج سینه بنهفتند
عجیب داشتمی پیش از این که عقلم بود
ز عاشقان که نصیحت نمی پذیرفتند
هنوز در حرم عشق پای ننهادم
که شهر بند وجودم ز عقل بگرفتند
میان طایفه ی عشق رمزها باشد
که عاقلان به سر وقت آن نمی افتند
نزاریا غزلی باز گوی کین همه گل
برای بلبل توحید عشق بشکفتند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
مرا به دردِ دل از دوستان جدا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
جماعتی که تقرّب به انزوا کردند
به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند
خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند
ز طرّههایِ پریشان به یک کرشمهء حسن
هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند
کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم
عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند
جهول ترکِ من و مایِ خود نمیگیرد
که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند
به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من
بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند
دو وجه لازم حالاند انتظار و فراق
که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند
هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع
ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند
به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال
که در جنود مرا با تو آشنا کردند
جواب داد که آری مرا نمیدانی
که عشق را متصرّف نه عقل را کردند
چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار
که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند
ورایِ عشق و فرودِ خرد چه میخواهی
ترا میانهء این هر دو کون جا کردند
چه بد که با منِ درویشِ مبتلا کردند
به دل جدا نتوان کرد دوست را از دوست
که دوستان را یک دل ز ابتدا کردند
ز فرطِ حسنِ دلآویزِ خوبرویان بود
جماعتی که تقرّب به انزوا کردند
به هرزه واسطه دردِ من چرا گشتند
خلافِ قاعدهء اهلِ دل چرا کردند
ز طرّههایِ پریشان به یک کرشمهء حسن
هزار شیفته آشفته تر ز ما کردند
کمر به بندگیِ دوست بر میان بستم
عوام پیرهن سَتر ما قبا کردند
جهول ترکِ من و مایِ خود نمیگیرد
که هم به رای و قیاسِ خود اقتدا کردند
به نیم جو غمِ دنیا و آخرت بر من
بهشت و حور گرفتم که پر بها کردند
دو وجه لازم حالاند انتظار و فراق
که پشتِ طاقتِ صبر و خرد دو تا کردند
هزار بار برانداخت خان و مانِ ورع
ستیزهء عقلا عقل را فدا کردند
به دوست گفت نزاری شبی به وجهِ سوال
که در جنود مرا با تو آشنا کردند
جواب داد که آری مرا نمیدانی
که عشق را متصرّف نه عقل را کردند
چو عقل و نفس بدیدند در بدایتِ کار
که حال چیست سبک ترکِ ماجرا کردند
ورایِ عشق و فرودِ خرد چه میخواهی
ترا میانهء این هر دو کون جا کردند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
یا خود همه کس فتنهء بالای بلندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند
دانند که بودن نه صلاح است و نیارند
از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند
حیف است که این روی به هرکس بنمودی
تا بینظران نیز نظر بر تو فکندند
گویی همه سحر است سراپای وجودت
کز دستِ تو خلقی به سراپای به بندند
این است قیامت که بگفتند و بدیدیم
گو خلق ببینند گر از ما نپسندند
یوسف چو ببینی نکنی عیبِ زلیخا
ای مدّعی آخر ز سرت دیده نکندند
یاران و رفیقانِ سفر بیش مگریید
بر من که بر آشفتنِ دیوانه بخندند
با خلق مگویید کنون جز سخنِ دوست
گرهم چو نزاری همه کس دشمنِ پندند
ای باد پیامی ببر از ما به قهستان
کایشان به فلان جای گرفتارِ کمندند
بر عادتِ من چون گران مولعِ قندند
ای شمعِ جهانسوز به رغبت نظری کن
با جانبِ جمعی که بر آتش چو سپندند
از خیمه برون آی و ببین منتظران را
دیوانه و عاقل زچپ و راست که چندند
دانند که بودن نه صلاح است و نیارند
از پیش تو رفتن که گرفتار کمندند
حیف است که این روی به هرکس بنمودی
تا بینظران نیز نظر بر تو فکندند
گویی همه سحر است سراپای وجودت
کز دستِ تو خلقی به سراپای به بندند
این است قیامت که بگفتند و بدیدیم
گو خلق ببینند گر از ما نپسندند
یوسف چو ببینی نکنی عیبِ زلیخا
ای مدّعی آخر ز سرت دیده نکندند
یاران و رفیقانِ سفر بیش مگریید
بر من که بر آشفتنِ دیوانه بخندند
با خلق مگویید کنون جز سخنِ دوست
گرهم چو نزاری همه کس دشمنِ پندند
ای باد پیامی ببر از ما به قهستان
کایشان به فلان جای گرفتارِ کمندند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
حور چشمان ملایک منظرند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
آن که بر عذرا دل از ما میبرند
زین هوس ناکانِ تر دامن چو گل
نیستند اینها گروهی دیگرند
می از آن خمخانه کایشان میکشند
پس بدان پیمانه کایشان میخورند
شوق میآرند و حالت میکنند
روح میبخشند وجان میپرورند
عقل را از خانه بر در مینهند
پرده ناموس و نامش میدرند
نفس را دستار در گردنکشان
از سر بازار بر میآورند
پارسایان را خراباتی کنند
گر شبی بر خیل ایشان بگذرند
در حریم راستانِ پاکباز
اهلِ دل إلّا به حرمت ننگرند
بر کمالِ حسنشان صاحبدلان
چون نزاری هر زمان والهترند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
شب هجران که دلم نوحه گری ساز کند
با خیالت گله هجر تو آغاز کند
آنچنان زار بگریم ز پریشانی دل
که اجل تا به سحر صد رهم آواز کند
ای بسا فتنه که از چشم تو در آفاق است
تو چه کردی همه آن خانه برانداز کند
محرمت کردم و انگشت نمایم کردی
بی دل آنکس که تو را معتمد راز کند
با تو در باخته ام بود و وجود و سر خویش
بازی چست چنین عاشق جان باز کند
گر نزاری ز تو لافی زند آن عین خطاست
او چه مرغی ست که بر شاخ تو پرواز کند
با خیالت گله هجر تو آغاز کند
آنچنان زار بگریم ز پریشانی دل
که اجل تا به سحر صد رهم آواز کند
ای بسا فتنه که از چشم تو در آفاق است
تو چه کردی همه آن خانه برانداز کند
محرمت کردم و انگشت نمایم کردی
بی دل آنکس که تو را معتمد راز کند
با تو در باخته ام بود و وجود و سر خویش
بازی چست چنین عاشق جان باز کند
گر نزاری ز تو لافی زند آن عین خطاست
او چه مرغی ست که بر شاخ تو پرواز کند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
اگر وصال تو دفع مفارقت نکند
زمانه ریش دلم را معالجت نکند
هزار سال وصال از تصوری که مراست
کرای یک دم روز مرافقت نکند
مکن به خون من بیگناه سعی که یار
به قتل یار موافق مبالغت نکند
به حسن غره مشو با شکستگان آن کن
که ایزدت به قیامت مطالبت نکند
مپوش روی ز صاحبنظر که او خود اگر
حرام باشد هرگز مشاهدت نکند
بود که شاهد پاکیزه روی با درویش
به یک دو بوسه سزد گر مضایقت نکند
خلاف اهل نظر گفته اند اهل صلاح
فرشته دیو صفت را متابعت نکند
اگر خلاف نمودی به خوب رویان میل
نظر بدوختمی تا مطالعت نکند
نزاریا نظر بی غرض کنی که خدای
همین گناه کسی را مؤاخذت نکند
زمانه ریش دلم را معالجت نکند
هزار سال وصال از تصوری که مراست
کرای یک دم روز مرافقت نکند
مکن به خون من بیگناه سعی که یار
به قتل یار موافق مبالغت نکند
به حسن غره مشو با شکستگان آن کن
که ایزدت به قیامت مطالبت نکند
مپوش روی ز صاحبنظر که او خود اگر
حرام باشد هرگز مشاهدت نکند
بود که شاهد پاکیزه روی با درویش
به یک دو بوسه سزد گر مضایقت نکند
خلاف اهل نظر گفته اند اهل صلاح
فرشته دیو صفت را متابعت نکند
اگر خلاف نمودی به خوب رویان میل
نظر بدوختمی تا مطالعت نکند
نزاریا نظر بی غرض کنی که خدای
همین گناه کسی را مؤاخذت نکند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
به قول نکردی وفا چنین نکنند
شدی به شعبده در خون ما چنین نکنند
گنه به جانب ما می نهی و عهد وفا
به قصد می شکنی ماجرا چنین نکنند
خلاف صلح کنی و به عذرخواه عتاب
بهانه دگر آری صفا چنین نکنند
روا مدار ستم بر ستم نیفزایند
مکن مکن که جفا بر جفا چنین نکنند
مرا به کام حسود ای عزیز خوار مکن
به دوستی که نداری روا چنین نکنند
در وصال به رویم مبند و فرمان بر
که با شکسته دلان دلبرا چنین نکنند
چه واجب است مکافات مستحق کردن
سزای رحمت و عفوم چرا چنین نکنند
دل شکسته خود در تو بسته ام زنهار
مبر ز من که جزای وفا چنین نکنند
جفا و جور کنی بر نزاری مسکین
مکن چنین و بترس از خدا چنین نکنند
شدی به شعبده در خون ما چنین نکنند
گنه به جانب ما می نهی و عهد وفا
به قصد می شکنی ماجرا چنین نکنند
خلاف صلح کنی و به عذرخواه عتاب
بهانه دگر آری صفا چنین نکنند
روا مدار ستم بر ستم نیفزایند
مکن مکن که جفا بر جفا چنین نکنند
مرا به کام حسود ای عزیز خوار مکن
به دوستی که نداری روا چنین نکنند
در وصال به رویم مبند و فرمان بر
که با شکسته دلان دلبرا چنین نکنند
چه واجب است مکافات مستحق کردن
سزای رحمت و عفوم چرا چنین نکنند
دل شکسته خود در تو بسته ام زنهار
مبر ز من که جزای وفا چنین نکنند
جفا و جور کنی بر نزاری مسکین
مکن چنین و بترس از خدا چنین نکنند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
خوش وقت حال زنده دلانی که با تو اند
وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند
هجران بسوخت ما را در غیبت شما
طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند
هر کو نمی شود متصور نفوس را
غمگین زوال زنده دلانی که با تو اند
بی تو حرام محض بود هر چه خواه باد
الا حلال زنده دلانی که با تو اند
پیوسته در مقابل چشمی برون نه ای
هیچ از خیال زنده دلانی که با تو اند
بسیار باز جست سکندر ولی نیافت
آب زلال زنده دلانی که با تو اند
ممکن نمی شود که توان کرد شرح داد
وصف جلال زنده دلانی که با تو اند
با رب بده نزاری شوریده را به لطف
خو و خصال زنده دلانی که با تو اند
وه وه کمال زنده دلانی که با تو اند
هجران بسوخت ما را در غیبت شما
طوبی وصال زنده دلانی که با تو اند
هر کو نمی شود متصور نفوس را
غمگین زوال زنده دلانی که با تو اند
بی تو حرام محض بود هر چه خواه باد
الا حلال زنده دلانی که با تو اند
پیوسته در مقابل چشمی برون نه ای
هیچ از خیال زنده دلانی که با تو اند
بسیار باز جست سکندر ولی نیافت
آب زلال زنده دلانی که با تو اند
ممکن نمی شود که توان کرد شرح داد
وصف جلال زنده دلانی که با تو اند
با رب بده نزاری شوریده را به لطف
خو و خصال زنده دلانی که با تو اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نزاری که نیازش به اهل راز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز
مرا قبول نباشد که توبه باز بود
مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه
نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود
به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری
همای خاطر من بر قفا چو باز بود
بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست
چو با صفا نبود توبه بی نماز بود
روا بود که چو من خمری خراباتی
ز مجلس می و مطرب در احتراز بود
به کعبه قبله کند منزوی برای نماز
ولیک قبله آزادگان نیاز بود
شبان تا به سحر محتسب چه می داند
که دوستان را با دوستان چه راز بود
اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق
چو حاکم است همان بنده ایاز بود
چه گونه توبه کند ور کند مجاز بود
چو من کسی که بود می پرست و شاهدباز
مرا قبول نباشد که توبه باز بود
مگر که دیده بدوزی ز روی خوب ار نه
نظر نظاره کند تا دو دیده باز بود
به هر کجا بخرامد تذرو رفتاری
همای خاطر من بر قفا چو باز بود
بر آبگینه دردم هنوز باقی هاست
چو با صفا نبود توبه بی نماز بود
روا بود که چو من خمری خراباتی
ز مجلس می و مطرب در احتراز بود
به کعبه قبله کند منزوی برای نماز
ولیک قبله آزادگان نیاز بود
شبان تا به سحر محتسب چه می داند
که دوستان را با دوستان چه راز بود
اگر به مرتبه سلطان شود نزاری عشق
چو حاکم است همان بنده ایاز بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
مهر تو ای یار بی وفا همه کین بود
عهد تو و قول استوار همین بود
چشم تو ما را به غمزه در غلط افکند
گر چه دلم بر خلاف عهد یقین بود
زلف تو ما را به دام فتنه گرفتار
کرد سزای دل فضول من این بود
از تو طمع داشتم وفا و ندیدم
حکم ز مبدا مگر چنان نه چنین بود
وایه ی ما با زمانه راست نیامد
کوشش مقسوم آسمان و زمین بود
باز گشادم شبی کمند دو زلفش
در خم هر یک هزار نافه ی چین بود
سلسله در پای و طوق عشق به گردن
هم چو دل من هزار گوشه نشین بود
چشم وفا داشتن از آن صنم ای دل
جهل نخستین یار و عقل پسین بود
شادی وقتی که در برابر رویش
ساغر می بر کفم چو ماء معین بود
شکر نکردی نزاریا که چه شب ها
تا به سحر با تو آفتاب قرین بود
یاد شبستان او که رشک تراز است
یاد گلستان او که خلد برین بود
عهد تو و قول استوار همین بود
چشم تو ما را به غمزه در غلط افکند
گر چه دلم بر خلاف عهد یقین بود
زلف تو ما را به دام فتنه گرفتار
کرد سزای دل فضول من این بود
از تو طمع داشتم وفا و ندیدم
حکم ز مبدا مگر چنان نه چنین بود
وایه ی ما با زمانه راست نیامد
کوشش مقسوم آسمان و زمین بود
باز گشادم شبی کمند دو زلفش
در خم هر یک هزار نافه ی چین بود
سلسله در پای و طوق عشق به گردن
هم چو دل من هزار گوشه نشین بود
چشم وفا داشتن از آن صنم ای دل
جهل نخستین یار و عقل پسین بود
شادی وقتی که در برابر رویش
ساغر می بر کفم چو ماء معین بود
شکر نکردی نزاریا که چه شب ها
تا به سحر با تو آفتاب قرین بود
یاد شبستان او که رشک تراز است
یاد گلستان او که خلد برین بود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مرا که خون دل از دیده همچو آب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
ما را نه ممکن است که از تو به سر شود
گر حکمِ آفرینشِ عالم دگر شود
آرام نیست یک نفسم در فراقِ تو
صبرم میسّر از تو دریغا اگر شود
گر جرمِ آفتاب بپوشد شگفت نیست
از دودِ آهِ من که به بالایِ سر شود
نامِ تو بر زبانِ قلم می دهم برون
بگذار تا سرم به سرِ خامه در شود
هر جان که دل به ابرویِ هم چون کمان دهد
باید که پیشِ تیرِ ملامت سپر شود
کو همّتی که بر شکند از وجودِ خویش
تا قصّۀ مطوّلِ ما مختصر شود
می بایدم که محو شوم در کمالِ دوست
زان پیش تر که مدّعیان را خبر شود
جانم در آرزویِ جمالت ز بس شتاب
هر دم گمان برم که ز قالب به در شود
تا پس نه دیر زود در اطرافِ کاینات
حسنِ تو هم چو نامِ نزاری سمر شود
گر حکمِ آفرینشِ عالم دگر شود
آرام نیست یک نفسم در فراقِ تو
صبرم میسّر از تو دریغا اگر شود
گر جرمِ آفتاب بپوشد شگفت نیست
از دودِ آهِ من که به بالایِ سر شود
نامِ تو بر زبانِ قلم می دهم برون
بگذار تا سرم به سرِ خامه در شود
هر جان که دل به ابرویِ هم چون کمان دهد
باید که پیشِ تیرِ ملامت سپر شود
کو همّتی که بر شکند از وجودِ خویش
تا قصّۀ مطوّلِ ما مختصر شود
می بایدم که محو شوم در کمالِ دوست
زان پیش تر که مدّعیان را خبر شود
جانم در آرزویِ جمالت ز بس شتاب
هر دم گمان برم که ز قالب به در شود
تا پس نه دیر زود در اطرافِ کاینات
حسنِ تو هم چو نامِ نزاری سمر شود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
از یارِ خشم کرده نشانم که می دهد
یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد
یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار
از دستِ روزگار امانم که می دهد
از من به گوشِ او که رساند حکایتی
مُزدش به خیر باد زبانم که می دهد
تحسینِ اشکِ دّرِ یتیمم که می کند
انصافِ چشم ِاشک فشانم که می دهد
تا شرح دادمی به قلم قصّۀ فراق
کاغذ به دستِ جان و جنانم که می دهد
تا از طبیبِ درد بپرسم دوایِ دل
تسکینِ اضطراب ندانم که می دهد
ای کاش دانمی ز که نالم کجا روم
دادِ نزاری از که ستانم که می دهد
یا ز آن ز دست رفته عنانم که می دهد
یارم ز دست رفت به دستانِ روزگار
از دستِ روزگار امانم که می دهد
از من به گوشِ او که رساند حکایتی
مُزدش به خیر باد زبانم که می دهد
تحسینِ اشکِ دّرِ یتیمم که می کند
انصافِ چشم ِاشک فشانم که می دهد
تا شرح دادمی به قلم قصّۀ فراق
کاغذ به دستِ جان و جنانم که می دهد
تا از طبیبِ درد بپرسم دوایِ دل
تسکینِ اضطراب ندانم که می دهد
ای کاش دانمی ز که نالم کجا روم
دادِ نزاری از که ستانم که می دهد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید