عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد
هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد
بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید
بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد
حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد
من می روم و لیکن بختم نمی گذارد
سنگین دلان بخندند از بی قراریِ ما
رضوان اگر ببیند رویِ تو حالت آرد
گر تلخ گفت شیرین فرهاد می پسندد
ور زهر می فرستد چون نوش می گوارد
قاضی چه کار دارد با اعتقادِ عاشق
گو از پسِ قضا رو گر شرع می گذارد
در آتشِ جدایی بس معجزی نباشد
بر آبِ چشمِ عاشق گر سیلِ خون ببارد
با آن که در حضورم اثبات جهل باشد
پنداشتم به غیبت کز ما خبر ندارد
تنها مرو نزاری زیرا کسی بباید
کو را به ما نماید ما را بدو سپارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
عشق آب از روی کارم می برد
رونق از صبر و قرارم می برد
رازپوشی می کند وز عقل و هوش
نام و ننگ و فخر و عارم می برد
هیبت عشق از شکوه سلطنت
دست و دل از کار و بارم می برد
می نهد اسرار با من در میان
وایه من از کنارم می برد
روزگاری در محیط وهم خویش
غرق بودم با کنارم می برد
هرچه فی الجمله پسند عشق نیست
از نهان و آشکارم می برد
جان و دل خود برد و در بازار سر
غیر سودا هر چه دارم می برد
مستی ای می آرد وخودبینی ای
از دماغ هوش یارم می برد
عقل را از خاطر مشغول من
تا دگر یادش نیارم می برد
قاید تسلیم را بر من گماشت
تا به یغما رخت و بارم می برد
آشنایی می دهد فطرت به من
با سر آن روزگارم می برد
آمده ست ام سال و رغم عقل را
با سر پیمان پارم می برد
از بخار خمر بودم سر گران
ساقی فطرت خمارم می برد
از نزاری باز می گیرد مرا
زاریی آخر که زارم می برد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
حلقم بگیرد آن دم اگر شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
گفتم به پیش تیر غمت دل سپر کنم
پیکان غمزه تو ز پولاد بگذرد
بر هر که بگذری ببری جانش ای عجب
سروی و سرو همچو تو آزاد بگذرد
شیرین به ناز خفته و در شرط عشق نیست
گر خواب بر دو دیده فرهاد بگذرد
پند پدر نمی شودم استماع وگر
حرفی غلط به سمع درافتاد بگذرد
سی نارسیده عمر چرا توبه می کنم
ور نیز هفت بار ز هفتاد بگذرد
استاد ماست واعظ عشق و ستوده نیست
شاگرد کز نصیحت استاد بگذرد
غافل مشو ز کعبه پیمان ما که عمر
تا بنگری چو غافله باد بگذرد
در نزع رحلت است نزاری دمی بیا
تا چون نفس به قطع رسد شاد بگذرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
نگه به قول خرد زین سپس نخواهم کرد
که زندگانی بی هم نفس نخواهم کرد
خرد ز باختن عشق می کند منعم
زهی خیال من و توبه پس نخواهم کرد
نه طاقت و نه دماغ و نه دل نه عقل و نه هوش
قبول صبر بدین دسترس نخواهم کرد
چه آشنا و چه بیگانه زحمتم مدهید
که احتمال نصیحت ز کس نخواهم کرد
به ترک مستی و زاهد پرستی و رندی
اگر هوای دل است از هوس نخواهم کرد
به اعتقاد نزاری همی خورم سوگند
که هرگز از می و معشوق بس نخواهم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر ز دل آهی برون خواهیم کرد
عالمی را سرنگون خواهیم کرد
سوز هجران است بل کاین تیره شب
رستخیز است آه چون خواهیم کرد
در فراقت کان عذاب مطلق است
دیده و دل هر دو خون خواهیم کرد
گر تو شفقت کم کنی سهل است ما
مهربانی ها فزون خواهیم کرد
اقتراح از طبع در خواهیم خواست
اشتباه از دل برون خواهیم کرد
عشق بی آلایشی خواهیم باخت
نفس سرکش را زبون خواهیم کرد
عقل اگر مانع شود ما دفع او
از مقامات جنون خواهیم کرد
روی در محراب جان خواهیم داشت
پشت بر دنیای دون خواهیم کرد
چون نزاری هرکه درس از ما گرفت
در جنونش ذوفنون خواهیم کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر تو را سر ما نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مرا مسخّر عقل مجاز نتوان کرد
که رند را به ستم توبه باز نتوان کرد
من آن نیاز کنم در شبی به می خوردن
که در نماز به عمر دراز نتوان کرد
کجا فسرده دلان را سماع ذوق دهد
چو سوز سینه نباشد نیاز نتوان کرد
شدم به مسجد و گفتم نماز بگزارم
که هم به کُل در طاعت فراز نتوان کرد
خیال دوست به من گفت روی برگردان
که در دو قبله به یک دل نماز نتوان کرد
ملالت از عقبِ عاشقان کنند ولی
ز پیش حکیم ازل احتراز نتوان کرد
بهشت نسیه نمی بایدم به طاعت نقد
که این معامله با اهل راز نتوان کرد
به زعم مدعیان ، عیش تازه خواهم داشت
که خوز هم دم دیرینه باز نتوان کرد
فدای دوست کند جان نزاری و محمود
چه جان بود که فدای ایاز نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
هرکه را درد عشق داغ نکرد
نبوَد مرد اگرچه باشد مرد
مردِ مرد آن گهی ببوَد که عشق
از وجودش همی برآرد گرد
عشق با سوز و درد می آید
[پیش] با جوش و بوش و بردابرد
هیچ افسرده را نباشد سوز
هیچ آسوده را نباشد درد
سوزناکان به دوست مشغولند
نه چو افسردگان به خواب و به خورد
متناسب نکرد هیچ بصیر
نفس سوزناک با دم سرد
عشق و معشوق و عاشق صادق
هر سه چون جمع گشت باشد فرد
عقل پوشیده بُد نزاری را
عشقش از پرده با میان آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
تا عشق مرا گردِ خرابات برآورد
از مسجد و محراب و مناجات برآورد
با عقل به ضدیّت و انکار و تعصّب
از جیب فتاوی و سجلاّت برآورد
عشق از غضب و نخوت و غیرت چو نهنگی
در تاب شد و بانگ به هیهات برآورد
از آتشِ غیرت که بر افروخت به گردون
دودِ شغب از خرمنِ طاعات برآورد
ما پس روِ امریم نه غالی نه مقصّر
قاصر نظر آشوب ز علّات برآورد
چون یک سرِ مویش خبر از صدق و صفا نیست
سد چلّه گرفتم ز کرامات برآورد
مشغول به خود کرد مرا یارم و بی خود
حاجات روا کرد و مهمّات برآورد
در پایِ غمش هرکه لگد کوبِ عنا شد
از خاکِ درش سر به سماوات برآورد
تا عقل بگسترد بساطِ لمن الملک
پنداشت که دستی به مباهات برآورد
عشق آمد و تا مهره فرو چید و فرو کرد
در حال بزد نعره و شهمات برآورد
یک نکته بیان کرد ز تسلیم و تسلّم
فریاد ز اربابِ مقالات برآورد
هر کز خودیِ خویش به در شد چو نزاری
یک باره دمار از هُبل ولات برآورد
استادِ حقیقی به سرِ سوزنِ تعلیم
از پایِ دلم خار محالات برآورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
امروز که باده می توان خورد
یک هفته بهانه می توان کرد
هان تا به موافقت برآریم
از مغزِ خمِ گرفته سر گرد
هر کو سرِ پایِ خم ندارد
گو هم چو زمانه گردِ سر گرد
چون لاله کنیم از پیاله
رویی که شده ست چون گلِ زرد
زان می که ز عکسِ پرتوِ او
از چوبِ سیه برون دَمَد ورد
زان می که پلنگِ هیبت او
با عقل کند چو شیر ناورد
بر سنگ زدیم شیشۀ نام
از ننگِ وجودِ ناز پرورد
چون فایده نیست چند نالیم
از جورِ رقیبِ ناجوان مرد
هیهات که صرصرِ ملامت
طوفان ز وجودِ ما برآورد
ما پختۀ کارگاهِ عشقیم
گو عقل مکوب آهنِ سرد
بیزار شدیم از نزاری
ماییم و حریفِ دُردیِ درد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
مرا مادر به شیرِ عشق پرورد
پدر تعلیم در دیوانگی کرد
ز تن با جان برون آید چنین شیر
ولیکن تا که را دادند و که خورد
گر آبا واسطه گرامّهات اند
ز فطرت هر کس آورد آن چه آورد
چه می خواهد ز رندان مصلحت جوی
برو گو هم به گِردِ صالحان گَرد
دماغِ هرکه برد از خاکِ ما بوی
بر آرد عشق از مغزِ سرش گرد
زنان را فرق باشد بر فسرده
اگر عاشق نمیرد کی بود مرد
تنورِ سینه ی پر آتش من
به طوفانِ ملامت کی شود سرد
ملامت گر به عیب از ما نگوید
اگر یک شب به روز آرَد درین درد
مسلمانان نمی بینید آخر
سرشکِ سرخ بر رخ ساره ی زرد
خدایا حق گزارش باد هر کو
دلِ ریشِ نزاری را نیازرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
زمانه عهد و وفا عاقبت ز سر گیرد
مفارقت ز میان من و تو برگیرد
مرا تو جان و جهانی و خاک بر سر دل
اگر به جای تو هرگز کسی دگر گیرد
چو دل هر آینه در کار دوست خواهد شد
چرا به هرزه کسی یار مختصر گیرد
محب صادق هم خانه بلا باشد
فدای دوست چرا از بلا حذر گیرد
به وصل دست نمی گیردم فراق حبیب
که داند آری عاقبت مگر گیرد
عجب مدار که انسان کشته زنده شود
که گر سرش برود دوستی ز سر گیرد
حذر ز مشعله عشق کز حرارت شوق
به یک شرر در و دیوار عقل در گیرد
نزاری از صدف سینه هر زمان بی دوست
چو ابر دامنِ افلاک در گهر گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلی که پیشِ غم از صابری سپر سازد
غذایِ دل مگر از گوشۀ جگر سازد
به رنجِ هجرِ تو در ساختم چو ممکن نیست
که با کسی به مدارا غمِ تو در سازد
دلِ زمانه بسوزد ز سوزِ من چو دلم
نوایِ عشقِ تو با نالۀ سحر سازد
مرا به عشقِ تو تقدیرِ چرخ راه نمود
اگر نه عقل ز پیشِ بلا حذر سازد
ولی چو حکمِ قضایِ سپهر نازل شد
گمان مبر که کسی دافعِ قدر سازد
دلم وصالِ ترا باز اگر اجل برسد
به هر حیل که بود چارۀ دگر سازد
اگر چه کار نزاری زمانه با تو نساخت
امیدوارم آری خدا مگر سازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
گر مرا دل نواز بنوازد
رایتِ دولتم برافرازد
خود دگر بار از آن همی ترسم
که به دیدار ما نپردازد
راستی را بر آفتابِ سپهر
رسدش گر به حسن می نازد
مهرۀ مهر بر بساطِ نشاط
نیست ممکن که کس چو او بازد
لیک یک عادتِ دگر دارد
همه با رایِ خویشتن سازد
عاشقان را ز خویش بستاند
خان و مان شان به کل براندازد
دوستان را بر آتشِ هجران
چون نزاریِ زار بگدازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد
همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد
به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم
جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد
گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل
هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد
کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال
به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد
به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع
همه نهانِ من و آشکار بر هم زد
به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات
هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد
دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون
چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
دلم ز سوز جگر دم به دم بمی‌سوزد
کدام دل که ز سر تا قدم بمی‌سوزد
عجب ز مردمک دیده مانده ام که مدام
میان آب دو چشم است و هم بمی‌سوزد
ز آه من دمِ باد صبا نمی فسرَد
ز سوز من نفس صبح دم بمی‌سوزد
ز می که مونس جان بود بر شکست دلم
که در عروق ز اندیشه دم بمی‌سوزد
ز جام جم چه کند مفلسی که در شب تار
به دود آه سحر ملک جم بمی‌سوزد
به من نماند ز هستی و نیستی چیزی
که برق عشق ، وجود و عدم بمی‌سوزد
اگر بسوخت تنم از سموم غم چه عجب
که آدمی ز بس افراط غم بمی‌سوزد
بسوختیم و دمی در رقیب ما نگرفت
بلی بلی مگر افسرده کم بمی‌سوزد
ز بس که شعله آهم به شعر در پیچد
مداد وقت کتابت قلم بمی‌سوزد
حذر ز سوز نذاری کز آتش سینه
به چنگ بر نفس زیر و بم بمی‌سوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
هرکه در عشق چو ما از سر جان برخیزد
نه همانا که ز آسیب بلا پرهیزد
عشق گویند بلایی ست حذر کن ز بلا
پس رو عشق تو از پیش بلا نگریزد
عاشقم ، عاشقم ای یار ملامت چه کنی؟
لا محال از عقب عشق ملامت خیزد
عشق بی زخم ملامت نبود من چه کنم
چه کند عاشق و با عشق چه رنگ آمیزد
عشق چون دام بیندازد دانش چه زند
مرغ زیرک نشنیدی که ز حلق آویزد
دلم از مهر تو خالی نشود جان عزیز
نه که با جان دلم از مهر تو کین انگیزد
آه کز عشق تو سد عاشق بیچاره چو من
در فراق تو دل از دیده برون می ریزد
دی به نزدیک نزاری شده بودم مسکین
دست برداشته بود از غم و بر سر می زد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
این همه فتنه از آن سرو خرامان خیزد
عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
آن چنان حور محال است که باشد به بهشت
و آن چنان سرو نه ممکن که ز بستان خیزد
کی به هر سنگی در نفع زمرّد باشد
یا ز هر چوبی کی معجز ثعبان خیزد
به تمنای تو گر تشنه بمیرم خوش تر
از بهشتی که درو چشمه حیوان خیزد
معده ی آن که به سد لقمه نباشد خرسند
پر نگردد ز خلالی که ز دندان خیزد
نفس روزن گلخن به خوش آمد نبود
چون نسیمی که ز اطراف گلستان خیزد
هر که عاشق نبود مست نخیزد در حشر
همچنان کافتد از اول هم از آن سان خیزد
هر که در خاک لحد کافر بی دین خفتد
نیست ممکن به قیامت که مسلمان خیزد
این نه شعر است گر انصاف دهی دانی چیست
آنکه از مخزن گنجینه ی عمّان خیزد
هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد