عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۸
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوشلقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد ازین از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سر مازاغ و ماطغی را من
جز ازو از کجا بیاموزم؟
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوشلقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به خدایی که در ازل بودهست
حی و دانا و قادر قیوم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع میسوزیم
ز آتشش جفت وزانگبین محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان درو چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم
بیحضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرجوم
یک غزل بیتو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفهی مفهوم
پس به ذوق سماع نامهٔ تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم
حی و دانا و قادر قیوم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع میسوزیم
ز آتشش جفت وزانگبین محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان درو چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم
بیحضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرجوم
یک غزل بیتو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفهی مفهوم
پس به ذوق سماع نامهٔ تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
ما همه از الست همدستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
نالهٔ بلبل بهار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابهست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار کنیم
سیم با یار خوشعذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیشهایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
میگریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابهست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بیقرار کنیم
سیم با یار خوشعذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیشهایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
میگریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۵
عاشق روی جان فزای توایم
رحمتی کن، که در هوای توایم
تو به رخسار آفتابی و مه
ما همه ذره در هوای توایم
تا تو زین پرده روی بنمایی
منتظر بر در سرای توایم
ای که ما در میان مجلس انس
بیخود از شربت لقای توایم
خیره چون دشمنان مکش ما را
کآخر ای دوست آشنای توایم
تو رضا میدهی به کشتن ما
ما همه بندهٔ رضای توایم
گر چه با خاتم سلیمانیم
ای پریزاده، خاک پای توایم
شمس تبریز جان جانهایی
ما همه بنده و گدای توایم
رحمتی کن، که در هوای توایم
تو به رخسار آفتابی و مه
ما همه ذره در هوای توایم
تا تو زین پرده روی بنمایی
منتظر بر در سرای توایم
ای که ما در میان مجلس انس
بیخود از شربت لقای توایم
خیره چون دشمنان مکش ما را
کآخر ای دوست آشنای توایم
تو رضا میدهی به کشتن ما
ما همه بندهٔ رضای توایم
گر چه با خاتم سلیمانیم
ای پریزاده، خاک پای توایم
شمس تبریز جان جانهایی
ما همه بنده و گدای توایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقصکنانیم، چو شقهی علم
رقصکنان خواجه کجا میروی؟
سوی گشایشگه عرصهی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصهیی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفهی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
مینگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان میخورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهیی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقصکنانیم، چو شقهی علم
رقصکنان خواجه کجا میروی؟
سوی گشایشگه عرصهی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصهیی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفهی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
مینگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان میخورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیدهیی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر میپری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر
زان که ازین سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زان که درین هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیشتر از من خوری
من دو سبو بیشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم، مه نبود همتکم
چون بجهم، چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنهٔ خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نهام لیک مرا کیمیاست
این درم قلب از آن میخرم
جزو و کلم یار مرا درخور است
نی خوردم غم و نه من غم خورم
بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر میپری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر
زان که ازین سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زان که درین هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیشتر از من خوری
من دو سبو بیشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم، مه نبود همتکم
چون بجهم، چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنهٔ خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نهام لیک مرا کیمیاست
این درم قلب از آن میخرم
جزو و کلم یار مرا درخور است
نی خوردم غم و نه من غم خورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
شد ز غمت خانهٔ سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهرهرخ ماهرو
مینگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت برین سقف مصفا دلم
آه، که امروز دلم را چه شد؟
دوش چه گفتهست کسی با دلم؟
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب میدرد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
اه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم؟
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهرهرخ ماهرو
مینگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت برین سقف مصفا دلم
آه، که امروز دلم را چه شد؟
دوش چه گفتهست کسی با دلم؟
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب میدرد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
اه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
بار دگر جانب یار آمدیم
خیرهنگر سوی نگار آمدیم
بر سر و رو سجده کنان جمله راه
تا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافهٔ آهو چو بزد بر دماغ
دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم؟
پار دل پاره رفوی تو دید
بر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار
زان که ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفر
نفط زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گبر
سنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو بینیم رخ عاشقان
با طبق سیم، نثار آمدیم
خیرهنگر سوی نگار آمدیم
بر سر و رو سجده کنان جمله راه
تا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافهٔ آهو چو بزد بر دماغ
دام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیست
پس تو بگو ما به چه کار آمدیم؟
پار دل پاره رفوی تو دید
بر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنار
زان که ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفر
نفط زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گبر
سنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو بینیم رخ عاشقان
با طبق سیم، نثار آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
گر تو میی من قدحم، ور ترشی من کبرم
عبس وجها سندی، کان سناه مددی
کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم
زنده نباشد دل من، گر به مهش دل ندهم
عقل ندارد سر من، گر ز نباتش نچرم
مبسمه بلبلنی، عابسه زلزلنی
ما شطه شیبنی، غیبته الف هرم
گر کژی آرم سوی او، همچو کمان تیر خورم
ور هنر آرم سوی او عرضه کنم، بیهنرم
بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی
اطوف سکرا مغتنما حول حرم
گر پی رایش نروم، باد گسسته رگ من
ور سوی بحرش نروم، باد شکسته گهرم
ظلت به مقتنیا، مرتزقا مجتنیا
نخله خلد، نبتت وسط ریاض وارم
چون که شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم
کنت ثقیلا کسلا، خففنی جذبته
نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم
گفتم بستهست دلم، گفت منم قفل گشا
گفتم کشتی تو مرا، گفت من از تو بترم
رو، سخن کار مگو، کز همه آزاد شدم
رو، سخن خار مگو، چون همه گل میسپرم
گر تو میی من قدحم، ور ترشی من کبرم
عبس وجها سندی، کان سناه مددی
کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم
زنده نباشد دل من، گر به مهش دل ندهم
عقل ندارد سر من، گر ز نباتش نچرم
مبسمه بلبلنی، عابسه زلزلنی
ما شطه شیبنی، غیبته الف هرم
گر کژی آرم سوی او، همچو کمان تیر خورم
ور هنر آرم سوی او عرضه کنم، بیهنرم
بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی
اطوف سکرا مغتنما حول حرم
گر پی رایش نروم، باد گسسته رگ من
ور سوی بحرش نروم، باد شکسته گهرم
ظلت به مقتنیا، مرتزقا مجتنیا
نخله خلد، نبتت وسط ریاض وارم
چون که شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم
کنت ثقیلا کسلا، خففنی جذبته
نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم
گفتم بستهست دلم، گفت منم قفل گشا
گفتم کشتی تو مرا، گفت من از تو بترم
رو، سخن کار مگو، کز همه آزاد شدم
رو، سخن خار مگو، چون همه گل میسپرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
منم آن بندهٔ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
ورعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی، کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو، به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را، چو ز تو گم نشود کس؟
چه کنم سیم و درم را، چو درین گنج فتادم؟
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا، خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم، چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم
خدعونی، نهبونی، اخذونی، غلبونی
وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟
نه بدرم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق، ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟
چو فزودی تو بهایم، که کند طمع مزادم؟
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد، همگی ترک مراد است
بنما، ترک چه گویم، چو تویی جمله مرادم؟
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی، لک جودی، و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی، طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی، که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی، جرح البعد فوادی
فقد النوم وسادی، و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم، که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق، واری الستر تمزق
واری السقف تخرق، واری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم
واری البدر تکور، واری النجم تکدر
واری البحر تسجر، واری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم، به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل، حجرم، سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی، و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم؟ نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری، معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم
بک احیی و اموت، بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم
فالیه نتراجع و الیه نتحاکم
چو شراب تو بنوشم، چو شراب تو بجوشم
چو قبای تو بپوشم، ملکم، شاه قبادم
قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی
ورعانی و سقانی، هو فی الفضل مقدم
ز میانم چو گزیدی، کمر مهر تو بستم
چو بدیدم کرم تو، به کرم دست گشادم
نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا
طلع البدر فطیبوا، قدم الحب و انعم
چه کنم نام و نشان را، چو ز تو گم نشود کس؟
چه کنم سیم و درم را، چو درین گنج فتادم؟
لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی
طمس البدر هلالا، خضع القلب و اسلم
چو تویی شادی و عیدم، چه نکوبخت و سعیدم
دل خود بر تو نهادم، به خدا نیک نهادم
خدعونی، نهبونی، اخذونی، غلبونی
وعدونی، کذبونی، فالی من اتظلم؟
نه بدرم، نه بدوزم، نه بسازم، نه بسوزم
نه اسیر شب و روزم، نه گرفتار کسادم
ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق
غسق النفس تفرق، ربض الکفر تهدم
چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی؟
چو فزودی تو بهایم، که کند طمع مزادم؟
نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی
فمن العشق تدثر و من العشق تختم
روش زاهد و عابد، همگی ترک مراد است
بنما، ترک چه گویم، چو تویی جمله مرادم؟
لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی
لک بخلی، لک جودی، و لک الدهر منظم
چو مرا دیو ربودی، طربم یاد تو بودی
تو چنانم بربودی، که بشد یاد ز یادم
الف الدهر بعادی، جرح البعد فوادی
فقد النوم وسادی، و سعاداتی نوم
به صفت کشتی نوحم، که به باد تو روانم
چو مرا باد تو دادی، مده ای دوست به بادم
فاری الشمل تفرق، واری الستر تمزق
واری السقف تخرق، واری الموج تلاطم
من اگر کشتی نوحم چه عجب؟ چون همه روحم
من اگر فتح و فتوحم چه عجب؟ شاه نژادم
واری البدر تکور، واری النجم تکدر
واری البحر تسجر، واری الهلک تفاقم
چو به بحر تو درآیم، به مزاج آب حیاتم
چو فتم جانب ساحل، حجرم، سنگ و جمادم
فقد اهدانی ربی، و اتی الجد بحبی
نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم
به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم
سوی مردار چه گردم؟ نه چو زاغم نه چو خادم
نزل العشق بداری، معه کاس عقاری
هو معراج سواری و علی السطح کسلم
چو بسازیم چو عیدم، چو بسوزیم چو عودم
ز تو گریم، ز تو خندم، ز تو غمگین، ز تو شادم
بک احیی و اموت، بک امسک و افوت
بک فی الدهر سکوت، بک قلبی یتکلم
چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین
بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
فان وفق الله الکریم وصالکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
و عاین روحی حسنکم و جمالکم
تصدقت بالروح العزیز لشکرها
فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم
الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم؟
الی کم اوانس طیفکم و خیالکم؟
تناقص صبری، بازدیاد ملالکم
فیالیتنی افنی کصبری ملالکم
عمی العین من تذکارها حرکاتکم
و غنجاتها ویلاکم و دلالکم
رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی
فصاح علینا صیحه العشق والکم
لقد جاء من تبریز روح مجسم
الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
بیا بیا دلدار من، دلدار من، درآ درآ در کار من، در کار من
تویی تویی گلزار من، گلزار من، بگو بگو اسرار من، اسرار من
بیا بیا درویش من، درویش من، مرو مرو از پیش من، از پیش من
تویی تویی همکیش من، همکیش من، تویی تویی هم خویش من، هم خویش من
هرجا روم با من روی، با من روی، هر منزلی محرم شوی، محرم شوی
روز و شبم مونس تویی، مونس تویی، دام مرا خوش آهوی، خوش آهوی
ای شمع من بس روشنی، بس روشنی، در خانهام چون روزنی، چون روزنی
تیر بلا چون دررسد، چون دررسد، هم اسپری هم جوشنی، هم جوشنی
صبر مرا برهم زدی، برهم زدی، عقل مرا رهزن شدی، رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم؟ در پنهان کنم؟ در دلبری تو بیحدی، تو بیحدی
ای فخر من سلطان من، سلطان من، فرمانده و خاقان من، خاقان من
چون سوی من میلی کنی، میلی کنی، روشن شود چشمان من، چشمان من
هرجا تویی جنت بود، جنت بود، هرجا روی رحمت بود، رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه، در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود، پیشت دود
فضل خدا همراه تو، همراه تو، امن و امان خرگاه تو، خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا، حفظ خدا، پیوسته در درگاه تو، درگاه تو
تویی تویی گلزار من، گلزار من، بگو بگو اسرار من، اسرار من
بیا بیا درویش من، درویش من، مرو مرو از پیش من، از پیش من
تویی تویی همکیش من، همکیش من، تویی تویی هم خویش من، هم خویش من
هرجا روم با من روی، با من روی، هر منزلی محرم شوی، محرم شوی
روز و شبم مونس تویی، مونس تویی، دام مرا خوش آهوی، خوش آهوی
ای شمع من بس روشنی، بس روشنی، در خانهام چون روزنی، چون روزنی
تیر بلا چون دررسد، چون دررسد، هم اسپری هم جوشنی، هم جوشنی
صبر مرا برهم زدی، برهم زدی، عقل مرا رهزن شدی، رهزن شدی
دل را کجا پنهان کنم؟ در پنهان کنم؟ در دلبری تو بیحدی، تو بیحدی
ای فخر من سلطان من، سلطان من، فرمانده و خاقان من، خاقان من
چون سوی من میلی کنی، میلی کنی، روشن شود چشمان من، چشمان من
هرجا تویی جنت بود، جنت بود، هرجا روی رحمت بود، رحمت بود
چون سایهها در چاشتگه، در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود، پیشت دود
فضل خدا همراه تو، همراه تو، امن و امان خرگاه تو، خرگاه تو
بخشایش و حفظ خدا، حفظ خدا، پیوسته در درگاه تو، درگاه تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گر آخر آمد عشق تو، گردد ز اولها فزون
بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او، زانا فتحناهای او
سر کرده صورتهای او، از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده، بر تخت دین تکیه زده
در سجدهٔ شکر آمده، سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟
شبدیز میرانند خوش، هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر، در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر، زانا الیه راجعون
گر سایهٔ عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد
نه چرخ صدقها زند، تو منکری؟ نک آزمون
بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود، آن جا که شد موسی زبون؟
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان؟ کو ریسمان؟ کو جان کو دنیای دون؟
تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذرهیی، صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پختهست حق
مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته، بر خویش میخواند فسون
جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجدهاش، شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی، در عشق گشتم ارغنون
بنوشت توقیعت خدا کالاخرون السابقون
زرین شده طغرای او، زانا فتحناهای او
سر کرده صورتهای او، از بحر جان آبگون
آدم دگربار آمده، بر تخت دین تکیه زده
در سجدهٔ شکر آمده، سرهای نحن الصافون
رستم که باشد در جهان، در پیش صف عاشقان؟
شبدیز میرانند خوش، هر روز در دریای خون
هر سو دو صد ببریده سر، در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر، زانا الیه راجعون
گر سایهٔ عاشق فتد بر کوه سنگین، برجهد
نه چرخ صدقها زند، تو منکری؟ نک آزمون
بر کوه زد اشراق او، بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود، آن جا که شد موسی زبون؟
خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان؟ کو ریسمان؟ کو جان کو دنیای دون؟
تن را تو مشتی کاه دان، در زیر او دریای جان
گر چه ز بیرون ذرهیی، صد آفتابی از درون
خورشیدی و زرین طبق، دیگ تو را پختهست حق
مطلوب بودی در سبق، طالب شدستی تو کنون
او پار کشتی کاشته، امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته، بر خویش میخواند فسون
جان مست گشت از کاس او، ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجدهاش، شد طشت گردون سرنگون
ای شمس تبریز از کرم، ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی، در عشق گشتم ارغنون