عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۵
باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان
ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان
از جواهر گنج یاقوت است گویی میوهدار
وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان
راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری
آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان
پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار
پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان
از شکوفه هر درختی سیمپاش و دُرفشان
وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیلسان
هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن
هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان
ازکواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار
وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان
هر سحرگاه آن همی کوکب فرستد سوی این
هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن
بنگر اندر سبزهزار و یاسمینش برکنار
بنگر اندر لالهزار و شنبلیدش در میان
آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد
وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران
راغ را بنگر به کردار بهاری دلگشای
باغ را بنگر به کردار نگاری دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
از خزان من بهار و از بهار من خزان
زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز
قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان
ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید
شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان
چشم من در عاشقی گوهر فشاند بیقیاس
زلف او در دلبری عنبر فشاند بیکران
آن سخاوتها که چشم من کند در عاشقی
دست مولانا کند در دولت صاحبقران
وان صناعتها که زلف او کند در دلبری
کلک مولانا کند در دولت شاه جهان
آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف
نامور بوسعد بن منصور صدر کامران
از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت
عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان
نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری
بیبصر باریکبین و بیخرد بسیار دان
نقش او بر سیم روشن چون دخان بیچراغ
ملک ازو همواره روشن چون چراغ بیدخان
مرغ زرین است و او را تختهٔ سیمین چمن
مرغ رنگین است و او را برج مشکین آشیان
پیشه گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه
توشه سازد مدحت او هرکه خواهد نام و نان
چون ز یک خدمت جدا مانی به حکم اضطرار
جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان
تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ
تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان
در دل هر بدسگالش باد بیم بیامید
در تن هر نیک خواهش باد سود بیزیان
بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد
همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان
ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان
از جواهر گنج یاقوت است گویی میوهدار
وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان
راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری
آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان
پر حُلَل شد کوهسار و پرحُلی شد مرغزار
پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان
از شکوفه هر درختی سیمپاش و دُرفشان
وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیلسان
هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن
هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان
ازکواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار
وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان
هر سحرگاه آن همی کوکب فرستد سوی این
هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن
بنگر اندر سبزهزار و یاسمینش برکنار
بنگر اندر لالهزار و شنبلیدش در میان
آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد
وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران
راغ را بنگر به کردار بهاری دلگشای
باغ را بنگر به کردار نگاری دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
از خزان من بهار و از بهار من خزان
زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز
قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان
ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید
شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان
چشم من در عاشقی گوهر فشاند بیقیاس
زلف او در دلبری عنبر فشاند بیکران
آن سخاوتها که چشم من کند در عاشقی
دست مولانا کند در دولت صاحبقران
وان صناعتها که زلف او کند در دلبری
کلک مولانا کند در دولت شاه جهان
آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف
نامور بوسعد بن منصور صدر کامران
از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت
عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان
نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری
بیبصر باریکبین و بیخرد بسیار دان
نقش او بر سیم روشن چون دخان بیچراغ
ملک ازو همواره روشن چون چراغ بیدخان
مرغ زرین است و او را تختهٔ سیمین چمن
مرغ رنگین است و او را برج مشکین آشیان
پیشه گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه
توشه سازد مدحت او هرکه خواهد نام و نان
چون ز یک خدمت جدا مانی به حکم اضطرار
جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان
تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ
تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان
در دل هر بدسگالش باد بیم بیامید
در تن هر نیک خواهش باد سود بیزیان
بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد
همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۸
تا به سلامت به حِلّه آمد سَلْمیٰ
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهیکرد
همچو نبی کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمانکند املی
ای به سزا صاحبی که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است بهشوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیتالحرم بهمسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدحها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْری
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و اخطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمرعی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلختر ز حنظل و دفلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ اعمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی
خُلد شد از خرّمی چو جنّت ماوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد به بیروزی و سعادت بُشری
این دل غمگین خلاص یافت ز حیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز به لیلی رسیده دلشده مجنون
باز به مجنون رسیده دلشده لیلی
سلمی با ما سلام کرد به خوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانهٔ مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل ما نی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجْد ملک سید دنیی
بدر زمین، شمس دین، موید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هرچه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبر است جهان را
هست ز تاثیر او سعادت کبری
مجلس او را ز بس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مُصَّلی
از قِبَل خدمتش ز عالم ارواح
میل بود روح را به قالب موتی
نیست به مُنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند اَنْهی
مملکت شاه را ز خصم تهیکرد
همچو نبی کعبه را ز لات و ز عُزّی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند به دیدهٔ خصمان
آنجه زمرّد کند به دیدهٔ افعی
بر ره دنیا نهاد مایه ز احسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد به همه حال
آنکه به دنیی بود عزیز و به عقبی
جان به تن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسندهٔ مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمانکند املی
ای به سزا صاحبی که هر که به رغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجت است بهشوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصهٔ حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود ز تو آری
آنکه به یک شب محمد قرشی را
برد ز بیتالحرم بهمسجد اقصی
داد تو را حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
درکف موسی همی رود دم عیسی
قاعدهٔ ملک شد به رای تو محکم
رای تو چون حجت است و ملک چو دعوی
خامهٔ تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدحها به نام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر به نثره رسید و شعر به شِعْری
هست معزی به دولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و اخطل و اعشی
کرد ز خانه به خدمت تو تَقَرُّب
بنده تَقَرُّب کند به خدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشکفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر به خدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد وگوسفند زمرعی
خار درو تیزتر ز نشتر و سوزن
آب درو تلختر ز حنظل و دفلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیدهٔ اعمی
آفت و بلوی کشیده بنده ولیکن
بود دل و گوش او به آیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروه وثقی قبول توست رهی را
هست تمسک همه به عروه وثقی
تاکه بود در زمین به قدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده به حنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق به تو افروخته چو عقل به ایمان
دین به تو آراسته چو لفظ به معنی
چاوش ایوان تو به هیبت بهمن
حاجب درگاه تو به حشمت کسری
آمده شادی به بارگاه تو هر روز
چون به مِنی حاجیان به موسم اضحی
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست
که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
تو را که هست دو عارض سپید و جامه کبود
دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
تو را به عشق همه راستگوی نشناسند
و گرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر
که نذر و توبه شکستن ز بهر عشق رواست
سخن ز رَحل مگوی و ز رَطل گوی سخن
که عاشقی و به دست تو رطل باده سزاست
که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
تو را که هست دو عارض سپید و جامه کبود
دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
تو را به عشق همه راستگوی نشناسند
و گرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر
که نذر و توبه شکستن ز بهر عشق رواست
سخن ز رَحل مگوی و ز رَطل گوی سخن
که عاشقی و به دست تو رطل باده سزاست
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آنکه ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آنکه ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
امروز بتم تیغ جفا آخته دارد
خون دلم از دیده برون تاخته دارد
او را دلم آرامگه است و عجب این است
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد
زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
صد سلسله دارد ز شبه ساخته برسیم
وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد
خون دلم از دیده برون تاخته دارد
او را دلم آرامگه است و عجب این است
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد
زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
صد سلسله دارد ز شبه ساخته برسیم
وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سرو روان چو کوه به کردار ماه کرد
خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید
بر گل سپاه مورچه گویی که راه کرد
چیره شدیم ما به گنه بر به عشق از آنک
صد ره به عجز توبهٔ ما را تباهکرد
وز توبه برکنار فتادیم از آنکه او
رخسارگان چو توبهٔ ما را سیاه کرد
بنمود بامداد زخرگاه روی خویش
خیره بماند هرکه به رویش نگاه کرد
بس طبع را که چشم نژندش نژند کرد
بس پشت را که زلف دوتاهش دو تاه کرد
زان پیش کافتاب برآورد سر زکوه
چون آفتاب روی به ایوان شاه کرد
شاه بزرگوار ملکسنجر آنکه بخت
او را سزای مملکت و تاج وگاه کرد
خواند خلیفه ناصر دینش زبهر آنک
هر جاکه رفت نصرت دین اِلهکرد
خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید
بر گل سپاه مورچه گویی که راه کرد
چیره شدیم ما به گنه بر به عشق از آنک
صد ره به عجز توبهٔ ما را تباهکرد
وز توبه برکنار فتادیم از آنکه او
رخسارگان چو توبهٔ ما را سیاه کرد
بنمود بامداد زخرگاه روی خویش
خیره بماند هرکه به رویش نگاه کرد
بس طبع را که چشم نژندش نژند کرد
بس پشت را که زلف دوتاهش دو تاه کرد
زان پیش کافتاب برآورد سر زکوه
چون آفتاب روی به ایوان شاه کرد
شاه بزرگوار ملکسنجر آنکه بخت
او را سزای مملکت و تاج وگاه کرد
خواند خلیفه ناصر دینش زبهر آنک
هر جاکه رفت نصرت دین اِلهکرد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
سر بر خط عشق تو نهادیم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بسکه من دل را بهدام عشق خوبان بستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مشکن صنما عهد که من توبه شکستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
من تو را بنده شدم گرچه به اصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار
تو به صد روز بیک بار نیاری یادم
تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار
تو به کف باده همی گیری و من بر بادم
گر به دنیا و به دین مرد همی گیرد نام
دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
من تو را بنده شدم گرچه به اصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار
تو به صد روز بیک بار نیاری یادم
تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار
تو به کف باده همی گیری و من بر بادم
گر به دنیا و به دین مرد همی گیرد نام
دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ختنیوار رخ خوب بیاراستهای
چگلیوار سر زلف بپیراستهای
این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست
گرنه آشوب و بلای دل من خواستهای
باغبانی ز که آموختهای جان پدر
که سمن برگ به شمشاد بیاراستهای
گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواستهای
همه قصد تو به تاراج دل و جان من است
بامدادان مگر از خانه مرا خواستهای
چگلیوار سر زلف بپیراستهای
این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست
گرنه آشوب و بلای دل من خواستهای
باغبانی ز که آموختهای جان پدر
که سمن برگ به شمشاد بیاراستهای
گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواستهای
همه قصد تو به تاراج دل و جان من است
بامدادان مگر از خانه مرا خواستهای
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بامدادان راست گو تا رخ کرا آراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من ز یزدان دوش دیدارت به حاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بیمشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من ز یزدان دوش دیدارت به حاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بیمشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم
هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنان است
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه به کف او
گردان شده چون دف به کف حیدر رازی
دلهای مسلمانان بربوده به بازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم
هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنان است
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه به کف او
گردان شده چون دف به کف حیدر رازی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
آن که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی
عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی
هر کجا خواهم که دریابم سبک دیدار او
باز یابم زو که با من سرگران دارد همی
ابر دیدستی که باران بارد اندر نوبهار
دیدهٔ من خون دل را همچنان بارد همی
تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ دلم
خار هجرانش مرا در دیدگان خارد همی
روزگار و کار من در وصل او آمد به سر
روزگار هجر او کارم به جان آرد همی
عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی
هر کجا خواهم که دریابم سبک دیدار او
باز یابم زو که با من سرگران دارد همی
ابر دیدستی که باران بارد اندر نوبهار
دیدهٔ من خون دل را همچنان بارد همی
تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ دلم
خار هجرانش مرا در دیدگان خارد همی
روزگار و کار من در وصل او آمد به سر
روزگار هجر او کارم به جان آرد همی