عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
تویی یار دیرینهٔ همنفس
نباشد به جای توام هیچکس
وصال توام آرزو میکند
نمیآید از سر برون این هوس
دلم میرود بر پی سوز عشق
رود کاروان بر خروش جرس
گناهی به جز عاشقی چیست هیچ
گنهکار را جای باشد حرس
جفاها که بر بندهات میکنی
کسی با تو هرگز نگوید که بس
ز سیلاب چشمم تغیّر کند
اگر باز گویند پیش اَرس
ز جانم نمانده ست جز یک رمق
اگر میتوان هیچ فریادرس
زمان تا زمان منقطع میشود
کدامین زمان بل نفس تا نفس
نزاری اگرچند خوش بلبلی ست
به دستان نیابد خلاص از قفس
ز معتوه معنی و صورت مجوی
سراسیمه نه پیش بیند نه پس
نباشد به جای توام هیچکس
وصال توام آرزو میکند
نمیآید از سر برون این هوس
دلم میرود بر پی سوز عشق
رود کاروان بر خروش جرس
گناهی به جز عاشقی چیست هیچ
گنهکار را جای باشد حرس
جفاها که بر بندهات میکنی
کسی با تو هرگز نگوید که بس
ز سیلاب چشمم تغیّر کند
اگر باز گویند پیش اَرس
ز جانم نمانده ست جز یک رمق
اگر میتوان هیچ فریادرس
زمان تا زمان منقطع میشود
کدامین زمان بل نفس تا نفس
نزاری اگرچند خوش بلبلی ست
به دستان نیابد خلاص از قفس
ز معتوه معنی و صورت مجوی
سراسیمه نه پیش بیند نه پس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
عاشق ازین شیوه نگشته ست کس
خود نه محبّت نه همین است و بس
تا غم دل شرح دهم یک زمان
تا به رخت در نگرم یک نفس
روز نباشد درِ من بیرقیب
شب نبود کوچهٔ من بی عسس
گر هوست بر سر من میزنند
در سر من جز هوست نیست بس
میبدهی تا نکنم بیخودی
مهر کنی قند ز دست مگس
بلبل شوریده نباشد خموش
باغ همان است و همانش قفس
گر سرش از مغز نبودی تهی
آنهمه فریاد نکردی جرس
هرکه به قید تو گرفتار شد
تا ندهد جان نرهد زین حرس
رخ به جفا در نکشم وز وفا
برهمه عشّاق دوانم فرس
هر دو ز بحرند به نسبت ولیک
دُر ز صدف یافت شود نه ز خس
کرد و کیاییِ نزاری تویی
خواه به کارش رس و خواهی مرس
خود نه محبّت نه همین است و بس
تا غم دل شرح دهم یک زمان
تا به رخت در نگرم یک نفس
روز نباشد درِ من بیرقیب
شب نبود کوچهٔ من بی عسس
گر هوست بر سر من میزنند
در سر من جز هوست نیست بس
میبدهی تا نکنم بیخودی
مهر کنی قند ز دست مگس
بلبل شوریده نباشد خموش
باغ همان است و همانش قفس
گر سرش از مغز نبودی تهی
آنهمه فریاد نکردی جرس
هرکه به قید تو گرفتار شد
تا ندهد جان نرهد زین حرس
رخ به جفا در نکشم وز وفا
برهمه عشّاق دوانم فرس
هر دو ز بحرند به نسبت ولیک
دُر ز صدف یافت شود نه ز خس
کرد و کیاییِ نزاری تویی
خواه به کارش رس و خواهی مرس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
هلال ابروانش بین مقوّس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
به هم دادند ما را اتّصالی
ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
ترا بر طاق جان من نشاندند
چو میبستند این طاق مقرنس
نه آن مستم ز چشم پرخمارت
که دارم روی هشیاری ازین پس
خبر افسرده را از سوختن نیست
ندارد آتش عاشق مهوّس
ولیعهدِ محبّت عاشقانند
ندادند این ولایت را به هرکس
شبان تا روز در بیغولهٔ درد
اگرچه دوستان داری مجلّس
نداری سوزناکی چون نزاری
خیالت شاهد حال است بر رس
اگر گویی نزاری بندهٔ ماست
مرا در هر دوعالم این شرف بس
کشیده گرد مه خطی مطوّس
به هم دادند ما را اتّصالی
ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
ترا بر طاق جان من نشاندند
چو میبستند این طاق مقرنس
نه آن مستم ز چشم پرخمارت
که دارم روی هشیاری ازین پس
خبر افسرده را از سوختن نیست
ندارد آتش عاشق مهوّس
ولیعهدِ محبّت عاشقانند
ندادند این ولایت را به هرکس
شبان تا روز در بیغولهٔ درد
اگرچه دوستان داری مجلّس
نداری سوزناکی چون نزاری
خیالت شاهد حال است بر رس
اگر گویی نزاری بندهٔ ماست
مرا در هر دوعالم این شرف بس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
جانم آن جاست که او گو تنم این جا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک
تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش
نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی
هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش
تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی
بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش
نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق
هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش
لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار
مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش
تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست
راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش
عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی
برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش
عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند
تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش
ای دلِ شیفته مردانه شکیبا می باش
با تو گر چون سرطان کژ رود ایّام چه باک
تو به اخلاص کمر بسته چو جوزا می باش
نیست آسایشت از سایۀ دیوارِ کسی
هم چو خورشید سفر می کن و تنها می باش
تا توانی چو صدف دُرِ ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی
بنشین منتظرِ وعدۀ فردا می باش
نامِ نیکو نتوان کرد توقّع در عشق
هم چنین گو درِ تشنیع و جدل وا می باش
لافِ تسلیم زدی صورت و معنی بگذار
مددت دوست بود فارغ از اعدا می باش
تا همه روی به رویِ تو کند مطلق دوست
راست چون آینه یک روی و مُصفّا می باش
عشق در گوشِ دلم گفت نزاری تا کی
برشکن بر خود اگر مردی و با ما می باش
عاقلان با تو اگر در من و ما بوش کنند
تو چه می خواهی ازین دَمدمه شیدا می باش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
از آنم خلق می خوانند قلّاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
که در شورم چو بینم زلفِ جَمّاش
نگین در حلقه چون باشد گرفتار
منم در حلقۀ رندانِ قلّاش
مرا با دوستان صلح است و با من
همیشه دوستان را جنگ و پرخاش
قبولِ پندِ خودبینان ندارم
ازین جا می کنند اسرارِ من فاش
رقیبم گو به سوزن دیده بر دوز
حسودم گو به نشتر سینه بخراش
محبّت از دلم نتوان برون برد
چه غم دارم ز بدگویانِ فحّاش
چه حاصل عقل را از صحبتِ عشق
شعاعِ آفتاب و چشمِ خفّاش
مرا این کار با عشق اوفتاده ست
تو باری حالیا از عقل خوش باش
سرم پر شورِ عشق از ماه رویی ست
که در بزمش سزد صد زُهره فرّاش
ولی او پادشازاده ست و من رند
عجب گر سر فرود آرد به اوباش
منم دیوانۀ زنجیرِ زلفش
که بودی حلقه یی در حلقِ من کاش
نزاری فخر کن بر سر فرازان
اگر دستت دهد بوسیدنِ پاش
پیاپی از نثارِ کلک و دیده
گهر می ریز و مروارید می پاش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش
نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش
چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم
اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش
دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی
که هست چشمه درونِ دو زلفِ بُل عجبش
مقررّست که از زلفِ او برون ناید
ز کنجِ سینه برون کرده ای بدین سببش
و گر چنان که به جایی دگر کند میلی
خیالِ دوست به تلقینِ من کند ادبش
وگر شود ز خواصِ سواد سودایی
طبیبِ عشق کند دفعِ احتراقِ تبش
برون از آن حَرَسِ خود کجا تواند شد
که بسته اند به زنجیرِ زلف روز و شبش
گواه باش نزاری که دل دلِ من نیست
درست نیست به من هیچ نسبت و حسبش
ز ناشکیبی و بی طاقتی که بود دلم
کسان به طعنه نهادند هر دری لقبش
گرو نهادم و با عشق بر بساط نشست
ببرده اند ز من هم در اوّلین نَدَبش
نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش
چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم
اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش
دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی
که هست چشمه درونِ دو زلفِ بُل عجبش
مقررّست که از زلفِ او برون ناید
ز کنجِ سینه برون کرده ای بدین سببش
و گر چنان که به جایی دگر کند میلی
خیالِ دوست به تلقینِ من کند ادبش
وگر شود ز خواصِ سواد سودایی
طبیبِ عشق کند دفعِ احتراقِ تبش
برون از آن حَرَسِ خود کجا تواند شد
که بسته اند به زنجیرِ زلف روز و شبش
گواه باش نزاری که دل دلِ من نیست
درست نیست به من هیچ نسبت و حسبش
ز ناشکیبی و بی طاقتی که بود دلم
کسان به طعنه نهادند هر دری لقبش
گرو نهادم و با عشق بر بساط نشست
ببرده اند ز من هم در اوّلین نَدَبش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
وَه وَه از جانِ به لب آمده بر بویِ لبش
وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش
زلف و رویش هبل ولاتِ منِ مجنون اند
شب و روزِ منِ آسیمه سر از روز و شبش
ز ابتدا بی دلی و شیفته رایی کردن
از کجا خاست مرا با تو بگویم سببش
بوسه یی چند به من داد وز آن وقت چنین
جگرم گرم شده ست از لبِ هم چون رطبش
زندگانیِ من و عمرِ گرامی آن است
که بقایایِ بقا صرف کنم در طلبش
گر دلم برد نگارا به سرِ زلفِ تو دست
من نیارم تو بفرمای به واجب ادبش
گر چه بی وجه بود عیب و ملامت کردن
بی دلی را که بود آرزویت مستحبش
شرحِ حسنِ تو به تفضیل نمی یارم گفت
گاه گاه از پیِ تخفیف کنم منتخبش
گر جهان خلد برین است نزاری را بس
سرِ کویِ تو مقاماتِ نشاط و طربش
وزتنِ مانده خیالی ز خیالِ قصبش
زلف و رویش هبل ولاتِ منِ مجنون اند
شب و روزِ منِ آسیمه سر از روز و شبش
ز ابتدا بی دلی و شیفته رایی کردن
از کجا خاست مرا با تو بگویم سببش
بوسه یی چند به من داد وز آن وقت چنین
جگرم گرم شده ست از لبِ هم چون رطبش
زندگانیِ من و عمرِ گرامی آن است
که بقایایِ بقا صرف کنم در طلبش
گر دلم برد نگارا به سرِ زلفِ تو دست
من نیارم تو بفرمای به واجب ادبش
گر چه بی وجه بود عیب و ملامت کردن
بی دلی را که بود آرزویت مستحبش
شرحِ حسنِ تو به تفضیل نمی یارم گفت
گاه گاه از پیِ تخفیف کنم منتخبش
گر جهان خلد برین است نزاری را بس
سرِ کویِ تو مقاماتِ نشاط و طربش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
ز گردِ چشمۀ حیوان برآمده ست نباتش
درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش
هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید
وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش
هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد
به اختیار و یکی آرزو نکرد نجاتش
چه جهد کردم و هم از قضایِ عشق نجستم
چه اختیار کسی را که رفت صبر و ثباتش
کسی که دامنِ طاعات می کشید ز شبنم
بیا ببین که ز سر درگذشت آبِ فراتش
خیالِ رویِ تو جانا بتِ من است بتِ من
من و خیالِ تو و بت پرست و عزّی ولاتش
ز بت پرستیِ من در رسومِ شرع چه نقصان
همین قدر که دریغا ثوابِ صوم و صلاتش
اگر تو خط بنمایی به خونِ خلق بدارند
معبّدان همه تعظیم هم چنان که بر آتش
بیا بده ز لبت کامِ من به رغمِ عدو را
به مستحق برسان حقّ که واجب است زکاتش
به کامِ خویش ببینم رقیبِ سوختنی را
به دادخواه گریبان گرفته در عرصاتش
ز دستِ او نفسی برنیامده ست ز من خوش
که صد هزار بلا بر وجودِ ناقصِ ذاتش
بهشت رویا امشب اجازتم ده و فردا
بسوز گو که وجودم دریغ نیست در آتش
به نقدِ وقت زمانی به حالِ ما نگران شو
هزار یادِ نزاری چه سود بعدِ وفاتش
درونِ چشمۀ حیوان لبالب آب حیاتش
هلاکِ مطلقِ خود را کسی حیات نگوید
وگرچه این دو صفت نیست از حسابِ صفاتش
هزار تشنه بر آن چشمۀ حیات فرو شد
به اختیار و یکی آرزو نکرد نجاتش
چه جهد کردم و هم از قضایِ عشق نجستم
چه اختیار کسی را که رفت صبر و ثباتش
کسی که دامنِ طاعات می کشید ز شبنم
بیا ببین که ز سر درگذشت آبِ فراتش
خیالِ رویِ تو جانا بتِ من است بتِ من
من و خیالِ تو و بت پرست و عزّی ولاتش
ز بت پرستیِ من در رسومِ شرع چه نقصان
همین قدر که دریغا ثوابِ صوم و صلاتش
اگر تو خط بنمایی به خونِ خلق بدارند
معبّدان همه تعظیم هم چنان که بر آتش
بیا بده ز لبت کامِ من به رغمِ عدو را
به مستحق برسان حقّ که واجب است زکاتش
به کامِ خویش ببینم رقیبِ سوختنی را
به دادخواه گریبان گرفته در عرصاتش
ز دستِ او نفسی برنیامده ست ز من خوش
که صد هزار بلا بر وجودِ ناقصِ ذاتش
بهشت رویا امشب اجازتم ده و فردا
بسوز گو که وجودم دریغ نیست در آتش
به نقدِ وقت زمانی به حالِ ما نگران شو
هزار یادِ نزاری چه سود بعدِ وفاتش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دوست می دارم خمارِ چشم مستش
و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش
از کجا گویم که از سر تا به پایش
در نکویی هر چه بتوان گفت هستش
سرو را با آن بلندی غیرت آید
از قیامت کردنِ بالایِ پستش
گر نموداری به چین افتد ز رویش
قبله سازد مردمِ صورت پرستش
هر که را برخاست از سودایِ او دل
دم به دم مهری دگر در جان نشستش
ای دریغا توبۀ ده سالۀ من
گرچه محکم بود هم در هم شکستش
خلق می گوید نزاری را چنین دل
در چنان شوخی نمی بایست بستش
از قضایِ عشق نتواند بجستن
بس که جان از طعنۀ دشمن بخستش
و آن نگار و نقش بر سیمینه دستش
از کجا گویم که از سر تا به پایش
در نکویی هر چه بتوان گفت هستش
سرو را با آن بلندی غیرت آید
از قیامت کردنِ بالایِ پستش
گر نموداری به چین افتد ز رویش
قبله سازد مردمِ صورت پرستش
هر که را برخاست از سودایِ او دل
دم به دم مهری دگر در جان نشستش
ای دریغا توبۀ ده سالۀ من
گرچه محکم بود هم در هم شکستش
خلق می گوید نزاری را چنین دل
در چنان شوخی نمی بایست بستش
از قضایِ عشق نتواند بجستن
بس که جان از طعنۀ دشمن بخستش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
که می آرد به دل پیغامِ یارش
که باد از صدقِ دل جانم نثارش
نیارامد دلم تا روزِ محشر
مگر آن شب که گیرم در کنارش
غلامِ نکهتِ بادِ صبایم
که دارد بویِ زلفِ مشک بارش
گلش گر در چمن بیند نشیند
سنانِ رشک در پهلویِ خارش
که باشد نرگسِ رعنا که خود را
کند نسبت به چشمِ پر خمارش
بماند زادۀ کانِ بدخشان
خجل از رشکِ لعلِ آب دارش
خلافِ سرو اگر بالا نماید
گریزد ز آن بلا در زینهارش
عجب نبود اگر در روضه طوبا
زمین بوسد نه سرو جویبارش
بلرزد از حسد سروِ پیاده
چو برطرفِ چمن بیند سوارش
عجب چابک سواری وین عجب تر
که قلبِ دوستان باشد شکارش
نه زر دارم نه زور و هیچ غم نیست
ز زاریِ نزاریِ نزارش
که باد از صدقِ دل جانم نثارش
نیارامد دلم تا روزِ محشر
مگر آن شب که گیرم در کنارش
غلامِ نکهتِ بادِ صبایم
که دارد بویِ زلفِ مشک بارش
گلش گر در چمن بیند نشیند
سنانِ رشک در پهلویِ خارش
که باشد نرگسِ رعنا که خود را
کند نسبت به چشمِ پر خمارش
بماند زادۀ کانِ بدخشان
خجل از رشکِ لعلِ آب دارش
خلافِ سرو اگر بالا نماید
گریزد ز آن بلا در زینهارش
عجب نبود اگر در روضه طوبا
زمین بوسد نه سرو جویبارش
بلرزد از حسد سروِ پیاده
چو برطرفِ چمن بیند سوارش
عجب چابک سواری وین عجب تر
که قلبِ دوستان باشد شکارش
نه زر دارم نه زور و هیچ غم نیست
ز زاریِ نزاریِ نزارش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
کیست شیخ الوقت تا فریاد دارم بر درش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش
آن که گر یک بوسه با بادِ صبا هم ره کند
در خروش آید نباتِ مصر و شهد از شکّرش
وان که از رویِ شرف لؤلؤیِ لالا در صدف
خط به لالایی دهد با لعلِ گوهر پرورش
وان که گر بر عارضِ سیمینش اندازد نظر
سر نهد بر خّطی عنبر بویِ مشکِ اذفرش
از گلابِ عشق بِسرشته ست گویی فطرتش
وز برایِ فتنه پرورده ست گویی مادرش
گر ز من پرسد کدامین است گویم آن که عشق
در مراتب می نهد جان و جهانی دیگرش
گو بده فتوا که در وی بت پرستیدن رواست
یا بکن کوتاه دست از ملّتِ پیغمبرش
ورنه پیشِ شحنه بردارم فغان از محتسب
دادِ من بستاند از چشمانِ مستِ دل برش
ور شوم نومید ازو باید ضرورت داد خواست
بر درِ مخدوم و بنشستن مجاور بر درش
مشکلی دارم که از یرغوچیان آن شوخ را
هر که خواهد دید خواهد شد به عمدا یاورش
تا نزاری را بلایِ عشق چون آمد به سر
عاشقی سربازیی صعب است در پیران سرش
آری آری هر که عاشق نیست نزدِ اهلِ دل
جان ندارد گرچه جان می ماند اندر پیکرش
زان که خلقی در ضلالت برد زلفِ کافرش
آن که گر یک بوسه با بادِ صبا هم ره کند
در خروش آید نباتِ مصر و شهد از شکّرش
وان که از رویِ شرف لؤلؤیِ لالا در صدف
خط به لالایی دهد با لعلِ گوهر پرورش
وان که گر بر عارضِ سیمینش اندازد نظر
سر نهد بر خّطی عنبر بویِ مشکِ اذفرش
از گلابِ عشق بِسرشته ست گویی فطرتش
وز برایِ فتنه پرورده ست گویی مادرش
گر ز من پرسد کدامین است گویم آن که عشق
در مراتب می نهد جان و جهانی دیگرش
گو بده فتوا که در وی بت پرستیدن رواست
یا بکن کوتاه دست از ملّتِ پیغمبرش
ورنه پیشِ شحنه بردارم فغان از محتسب
دادِ من بستاند از چشمانِ مستِ دل برش
ور شوم نومید ازو باید ضرورت داد خواست
بر درِ مخدوم و بنشستن مجاور بر درش
مشکلی دارم که از یرغوچیان آن شوخ را
هر که خواهد دید خواهد شد به عمدا یاورش
تا نزاری را بلایِ عشق چون آمد به سر
عاشقی سربازیی صعب است در پیران سرش
آری آری هر که عاشق نیست نزدِ اهلِ دل
جان ندارد گرچه جان می ماند اندر پیکرش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
معطّرست دماغم ز بوی ِ یرلیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
ملازمم به دل و جان ز دور و نزدیکش
ز بختِ من نظرِ دولتی قوی باشد
که در کنارِ من آید میانِ باریکش
از آن دو هندویِ جادو به زیرِ ابرویِ طاق
شدند بنده به صد دل مغول و تازیکش
بر آستانۀ او آفتاب فخر کند
اگر محّلِ یکی باشد از ممالیکش
چو شب سیاه کند از سپید کاریِ خویش
جهانِ روشن بر من چو زلفِ تاریکش
دلِ نزاریِ مسکین چنان مسلّم کرد
که هم چو مملکتِ خویش کرده تملیکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
هیهات نزاری بنگر بوسه ستانش
زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش
با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش
بی کار چرا باشی مگذار چنانش
مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه
تا گوش کشیده خمِ ابرویِ کمانش
تا از لبِ شیرینش بوسه نستانی
شیرین ست چه می دانی یا شور دهانش
تا بویِ نمک دارد یا لذّتِ شکّر
جز آن نشناسد که مکیده ست دهانش
سر در سرِ شیرینِ لبش کرد چو فرهاد
با هر که نویدِ شکری داد زبانش
آن کس که ببوسید گمان است یقینش
وآن کس که نبوسید یقین است گمانش
از تیرکشِ غمزۀ او روی نپیچید
گر هر مژه در دیده شود هم چو سنانش
بی چاره نزاری چه حکایت کند از وصل
هرگز به کناری نرسیده ز میانش
زلفش بکش و لب بگز و بوسه ستانش
با آن که چنین است مشو غرّه به حسنش
بی کار چرا باشی مگذار چنانش
مگریز ز تیرِ مژۀ مستش اگرچه
تا گوش کشیده خمِ ابرویِ کمانش
تا از لبِ شیرینش بوسه نستانی
شیرین ست چه می دانی یا شور دهانش
تا بویِ نمک دارد یا لذّتِ شکّر
جز آن نشناسد که مکیده ست دهانش
سر در سرِ شیرینِ لبش کرد چو فرهاد
با هر که نویدِ شکری داد زبانش
آن کس که ببوسید گمان است یقینش
وآن کس که نبوسید یقین است گمانش
از تیرکشِ غمزۀ او روی نپیچید
گر هر مژه در دیده شود هم چو سنانش
بی چاره نزاری چه حکایت کند از وصل
هرگز به کناری نرسیده ز میانش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
گفتم آیا در کنار آرم میانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
زلفت ز رشک تیره شود چشمِ روشنش
ور بت پرست رویِ تو بیند به اعتقاد
لازم شود چو توبۀ من بت شکستنش
روح الامین اگر تنِ او بیند از خیال
هم در خیالِ آن چو خیالی شود تنش
وصلت که دید چون به خیالت نمی رسد
کس تا نمی کند غمِ هجرت چو سوزنش
صیدِ کندِ زلفِ تو شد هر کجا دلی ست
لطفی بکن به دوش دگربار مفکنش
گر ماه در کمندِ تو باشد غریب نیست
خورشید نادرست کمندی به گردنش
رویت ز بیمِ فتنه که غوغا شود مگر
با خلق از آن سبب بنمایی نهفتنش
اشکم ز شوقِ حلقۀ گوشت برون جهد
از دیده هر زمان و بگیرم به دامنش
عکسِ خیالِ تست جگر گوشۀ دلم
ز آن بر کنارِ دیده نشانم مُمکَنش
نقشِ توام ز دیدۀ ظاهر نمی رود
الّا به می که بی خبرم می کند فنش
گلشن کند چو می به نزاری رسد ز شوق
یادِ تو کلبۀ دلِ تاریک روشنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
زلفت ز رشک تیره شود چشمِ روشنش
ور بت پرست رویِ تو بیند به اعتقاد
لازم شود چو توبۀ من بت شکستنش
روح الامین اگر تنِ او بیند از خیال
هم در خیالِ آن چو خیالی شود تنش
وصلت که دید چون به خیالت نمی رسد
کس تا نمی کند غمِ هجرت چو سوزنش
صیدِ کندِ زلفِ تو شد هر کجا دلی ست
لطفی بکن به دوش دگربار مفکنش
گر ماه در کمندِ تو باشد غریب نیست
خورشید نادرست کمندی به گردنش
رویت ز بیمِ فتنه که غوغا شود مگر
با خلق از آن سبب بنمایی نهفتنش
اشکم ز شوقِ حلقۀ گوشت برون جهد
از دیده هر زمان و بگیرم به دامنش
عکسِ خیالِ تست جگر گوشۀ دلم
ز آن بر کنارِ دیده نشانم مُمکَنش
نقشِ توام ز دیدۀ ظاهر نمی رود
الّا به می که بی خبرم می کند فنش
گلشن کند چو می به نزاری رسد ز شوق
یادِ تو کلبۀ دلِ تاریک روشنش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
بیار ای بادِ جان پرور نسیمی از عرق چینش
خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش
شبی در شو به خرگاهش برافکن برقع از ماهش
تفرّج کن گلِ ستانی ز سنبل گِردِ هر چینش
ببین پیراهنِ نسرین تَرازِ طرّۀ مشکین
نهان در نیفۀ هر چین هزاران نافۀ چینش
به خوابش هم نمی بینم که دارم آتشین بستر
تو باری می توانی هر زمان رفتن به بالینش
مرا آن بخت کی باشد که چون بادِ صبا هر شب
نقاب از رخ بر اندازم ببوسم عقدِ پروینش
به یک ره بر شکست از ما و شرطِ عهد بر هم زد
جفا بر دوستان کردن نمی بایست چندینش
نصیحت کردم این دل را که ای دل تَرکِ تُرکان گیر
منه دل خاصه بر تُرکی که یغما باشد آیینش
ولیکن اختیاری نیست فرهادِ سبک دل را
ضرورت کوه می باید برید از بهرِ شیرینش
نزاری بر ندارد چشم از روی نکورویان
مگر وقتی که بر بندد قضا چشمِ جهان بینش
خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش
شبی در شو به خرگاهش برافکن برقع از ماهش
تفرّج کن گلِ ستانی ز سنبل گِردِ هر چینش
ببین پیراهنِ نسرین تَرازِ طرّۀ مشکین
نهان در نیفۀ هر چین هزاران نافۀ چینش
به خوابش هم نمی بینم که دارم آتشین بستر
تو باری می توانی هر زمان رفتن به بالینش
مرا آن بخت کی باشد که چون بادِ صبا هر شب
نقاب از رخ بر اندازم ببوسم عقدِ پروینش
به یک ره بر شکست از ما و شرطِ عهد بر هم زد
جفا بر دوستان کردن نمی بایست چندینش
نصیحت کردم این دل را که ای دل تَرکِ تُرکان گیر
منه دل خاصه بر تُرکی که یغما باشد آیینش
ولیکن اختیاری نیست فرهادِ سبک دل را
ضرورت کوه می باید برید از بهرِ شیرینش
نزاری بر ندارد چشم از روی نکورویان
مگر وقتی که بر بندد قضا چشمِ جهان بینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
هزار یادِ سرِ پنجۀ نگارینش
هزار یادِ بناگوش و عِقدِ پروینش
کنار من شود از اشک تا میان پرخون
چو یادم آید از آن پنجۀ نگارینش
ز بس تپیدنِ دل چون گِره شوم درهم
چو یادم آید از آن زلفِ عنبر آگینش
ز دیده زر طبقِ روی در گهر گیرم
چو یادم آید از آن سینه هایِ سیمینش
چو نافِ آهویِ چین در دلم بسوزد خون
چو یادم آید از آن طرّه هایِ پرچینش
نسیمِ پیرهنِ یوسفم رسد به دماغ
چو یادم آید از آن نکهتِ عرق چینش
برآیدم به دماغ آتش از حرارتِ مهر
چو یادم آید از آن غمزه هایِ پرکینش
شود رخِ چو زریرم ز اشکِ سیم اندود
چو یادم آید از آن حلقه هایِ زرّینش
از آبِ شور سرم گریه تر کند دامن
چو یادم آید از آن خنده هایِ شیرینش
هزار بار برآید ز غصّه جان به لبم
چو یادم آید از آن رسم و راه و آیینش
همین خوش است که از وقتِ یاد کردنِ دوست
خوش است وقتِ نزاریِ زارِ مسکینش
هزار یادِ بناگوش و عِقدِ پروینش
کنار من شود از اشک تا میان پرخون
چو یادم آید از آن پنجۀ نگارینش
ز بس تپیدنِ دل چون گِره شوم درهم
چو یادم آید از آن زلفِ عنبر آگینش
ز دیده زر طبقِ روی در گهر گیرم
چو یادم آید از آن سینه هایِ سیمینش
چو نافِ آهویِ چین در دلم بسوزد خون
چو یادم آید از آن طرّه هایِ پرچینش
نسیمِ پیرهنِ یوسفم رسد به دماغ
چو یادم آید از آن نکهتِ عرق چینش
برآیدم به دماغ آتش از حرارتِ مهر
چو یادم آید از آن غمزه هایِ پرکینش
شود رخِ چو زریرم ز اشکِ سیم اندود
چو یادم آید از آن حلقه هایِ زرّینش
از آبِ شور سرم گریه تر کند دامن
چو یادم آید از آن خنده هایِ شیرینش
هزار بار برآید ز غصّه جان به لبم
چو یادم آید از آن رسم و راه و آیینش
همین خوش است که از وقتِ یاد کردنِ دوست
خوش است وقتِ نزاریِ زارِ مسکینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
مشتری و زهره در عین قران بوده ست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
کمند است آنکه افکندهست بر دوش
ندانم یا نغوله بر بنا گوش
کمند افکندن زلفش نه بس بود
که بر دنبالش ابرو می کشد غوش
لبان باده فامش ناچشیده
چه معنی را ز مردم می برد هوش
برو بالا از این خوشتر ندیدم
ز یاغ کیست این سرو قبا پوش
غلام کیست آن کز زلف کردهست
فلک را چون غلامان حلقه در گوش
بیا تا بی حیا در پایش افتیم
که سر بر پایِ او بهتر که بردوش
مرا با این همه کوتاه دستی
چنین سروی کجا گنجد در آغوش
همی کوشم کزو کم یادم آید
ولیکن خود نمی گردد فراموش
چنین شوریده خاطر زانم امروز
که در خلوت به خوابش دیده ام دوش
دگر بیچارگان طاقت ندارند
چو یوسف گو برو برقع فرو پوش
چو زاری در نمی گیرد نزاری
ملامت می کند منظور خاموش
برو تا بر نخیزد فتنه بنشین
چو پایت بر سر گنج است مخروش
ندانم یا نغوله بر بنا گوش
کمند افکندن زلفش نه بس بود
که بر دنبالش ابرو می کشد غوش
لبان باده فامش ناچشیده
چه معنی را ز مردم می برد هوش
برو بالا از این خوشتر ندیدم
ز یاغ کیست این سرو قبا پوش
غلام کیست آن کز زلف کردهست
فلک را چون غلامان حلقه در گوش
بیا تا بی حیا در پایش افتیم
که سر بر پایِ او بهتر که بردوش
مرا با این همه کوتاه دستی
چنین سروی کجا گنجد در آغوش
همی کوشم کزو کم یادم آید
ولیکن خود نمی گردد فراموش
چنین شوریده خاطر زانم امروز
که در خلوت به خوابش دیده ام دوش
دگر بیچارگان طاقت ندارند
چو یوسف گو برو برقع فرو پوش
چو زاری در نمی گیرد نزاری
ملامت می کند منظور خاموش
برو تا بر نخیزد فتنه بنشین
چو پایت بر سر گنج است مخروش