عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت
سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت
خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست
محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت
نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت
مگر حکایت آن زلف عنبر افشان گفت
به سرمه خاک درت جوهری برابر کرد
کجاست اهل بصارت که نیک ارزان گفت
برآن سرم که گر از دل به جان رسد کارم
دل رمیده نخواهد به ترک جانان گفت
اگر مراد تو از من گذشتن از جان است
بیا بیا که دلم ترک صحبت جان گفت
از آنچه بر سر من می رود ز دست فراق
حکایتی است محقّر که پیر کنعان گفت
ز اهل قافله پنهان کجا شود رازی
که دوش بر سر محمل جرس به افغان گفت
چو سیل دیده من دید ابر طوفان بار
سرشک گرم مرا رشک روز باران گفت
صبا به داور دوران رسان حکایت من
که باد واقعه مور با سلیمان گفت
حدیث ابن حسام از شکایت اصحاب
حکایتی است که یوسف ز جور اخوان گفت
سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت
خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست
محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت
نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت
مگر حکایت آن زلف عنبر افشان گفت
به سرمه خاک درت جوهری برابر کرد
کجاست اهل بصارت که نیک ارزان گفت
برآن سرم که گر از دل به جان رسد کارم
دل رمیده نخواهد به ترک جانان گفت
اگر مراد تو از من گذشتن از جان است
بیا بیا که دلم ترک صحبت جان گفت
از آنچه بر سر من می رود ز دست فراق
حکایتی است محقّر که پیر کنعان گفت
ز اهل قافله پنهان کجا شود رازی
که دوش بر سر محمل جرس به افغان گفت
چو سیل دیده من دید ابر طوفان بار
سرشک گرم مرا رشک روز باران گفت
صبا به داور دوران رسان حکایت من
که باد واقعه مور با سلیمان گفت
حدیث ابن حسام از شکایت اصحاب
حکایتی است که یوسف ز جور اخوان گفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
مارا به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست
دل را دگر ز صحبت جانان گریز نیست
یاران ملامت من عاشق رها کنید
کاین مبتلای عشق نصیحت پذریر نیست
دل عاشق است و پند نمی گیرد اندرو
بر وی مگیر زان که برو جای گیر نیست
بر من کمان ابروی مشکین چه می کشی
خوش خوش بکش به غمزه که حاجت به تیر نیست
زلفت نهاد دام بلا در ره دلم
آن کیست کو به دام بلایی اسیر نیست
چشمی که آن به روی تو روشن نمی شود
چون بنگری به دیده معنی بصیر نیست
ابن حسام تکیه گه خاک کوی دوست
در آستان عشق ازین به سریر نیست
دل را دگر ز صحبت جانان گریز نیست
یاران ملامت من عاشق رها کنید
کاین مبتلای عشق نصیحت پذریر نیست
دل عاشق است و پند نمی گیرد اندرو
بر وی مگیر زان که برو جای گیر نیست
بر من کمان ابروی مشکین چه می کشی
خوش خوش بکش به غمزه که حاجت به تیر نیست
زلفت نهاد دام بلا در ره دلم
آن کیست کو به دام بلایی اسیر نیست
چشمی که آن به روی تو روشن نمی شود
چون بنگری به دیده معنی بصیر نیست
ابن حسام تکیه گه خاک کوی دوست
در آستان عشق ازین به سریر نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
خیال ابرویت ار سجده می کنم پیوست
خیال کج نرود طین سر خیال پرست
نظر به چشم تو گفتم مگر نظر دارم
خیال چشم تو بر گوشه نظر بنشست
سواد خامه پرگار گردش قمری
چو خورده دهنت نقطه خیال نبست
گرفت غالیه گون سنبل تو دامن گل
کشید زلف تو مه را چو ماهی اندر شست
کدام جان که ز داغ محبت تو نسوخت
کدام دل که به درد جراحت تو نخست
به ناز اگز بنشینی چو گل به پهلوی سرو
بود هر آینه در جنب اعتدال تو پست
ز دست رفتم و هیچم ز دست بر نامد
ز دست رفته خود را چرا نگیری دست
چو دست ها همه در دامن عنایت اوست
بدار دست ملامت ز دامن من مست
کنون که نرگس مخمور جام زر برداشت
بیار باده که ابن حسام توبه شکست
خیال کج نرود طین سر خیال پرست
نظر به چشم تو گفتم مگر نظر دارم
خیال چشم تو بر گوشه نظر بنشست
سواد خامه پرگار گردش قمری
چو خورده دهنت نقطه خیال نبست
گرفت غالیه گون سنبل تو دامن گل
کشید زلف تو مه را چو ماهی اندر شست
کدام جان که ز داغ محبت تو نسوخت
کدام دل که به درد جراحت تو نخست
به ناز اگز بنشینی چو گل به پهلوی سرو
بود هر آینه در جنب اعتدال تو پست
ز دست رفتم و هیچم ز دست بر نامد
ز دست رفته خود را چرا نگیری دست
چو دست ها همه در دامن عنایت اوست
بدار دست ملامت ز دامن من مست
کنون که نرگس مخمور جام زر برداشت
بیار باده که ابن حسام توبه شکست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلا بپرس که آن روشنی دیده کجاست
بهارخرم و آن سرو سر کشیده کجاست؟
برو به باغ طراوت ز باغبان و بپرس
که از درخت تو ان میوه رسیده کجاست؟
دلم رمیده شد از دست دوستان عزیز
خبر دهید مرا کان دل رمیده کجاست ؟
کمد زلف تو دی با غزال چشم تو گفت
که آن فریفته آهوی دام دیده کجاست؟
کمد ابروی شوخت به بازوی من نیست
کسی که بازوی او آن کمان کشیده کجاست؟
نیافت چاشنیی از لب تو ابن حسام
کسی که شربت آن لب بود چشیده کجاست؟
بهارخرم و آن سرو سر کشیده کجاست؟
برو به باغ طراوت ز باغبان و بپرس
که از درخت تو ان میوه رسیده کجاست؟
دلم رمیده شد از دست دوستان عزیز
خبر دهید مرا کان دل رمیده کجاست ؟
کمد زلف تو دی با غزال چشم تو گفت
که آن فریفته آهوی دام دیده کجاست؟
کمد ابروی شوخت به بازوی من نیست
کسی که بازوی او آن کمان کشیده کجاست؟
نیافت چاشنیی از لب تو ابن حسام
کسی که شربت آن لب بود چشیده کجاست؟
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
قد چو سرو تو بر جویبار دیده ماست
غبار راه تو بر رهگذار دیده ماست
به آرزوی لبت خون گرفت خانه چشم
خیال لعل تو گلشن نگار دیده ماست
چو نرگسی که دمد بر کنار چشمه آب
سواد چشم تو در چشمه سار دیده ماست
بلا کشید دل ودیده اختیار تو کرد
بلای دل همه از اختیار دیده ماست
به سرو و لاله چه خوانی مرا ز باغ رخت
قد تو سرو و رخت لاله زار دیده ماست
بکشت چشم تو ابن حسام را گفتم
به غمزه گفت که این کار کار دیده ماست
غبار راه تو بر رهگذار دیده ماست
به آرزوی لبت خون گرفت خانه چشم
خیال لعل تو گلشن نگار دیده ماست
چو نرگسی که دمد بر کنار چشمه آب
سواد چشم تو در چشمه سار دیده ماست
بلا کشید دل ودیده اختیار تو کرد
بلای دل همه از اختیار دیده ماست
به سرو و لاله چه خوانی مرا ز باغ رخت
قد تو سرو و رخت لاله زار دیده ماست
بکشت چشم تو ابن حسام را گفتم
به غمزه گفت که این کار کار دیده ماست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مسلمانان دلی دارم جراحت
ندانم تا مرا زین دل چه راحت
لبم ریش دلم را تازه دارد
ز بس کان لب همی ریزد ملاحت
بیا کر حسرت لعل تو چشمم
میان موج خون دارد سیاحت
چو صبحت دوش دیدم بر سر بام
به شب پنداشتم الشَّمس لاحَت
سر زلف تو شام است و رخت صبح
مبارک باد شامت با صباحت
دگر بر هم نیارد دیده نرگس
که گل بیدار شد و الطَّیرُ ناحَت
لب ابن حسام از شوق آن لب
ز طوطی می برد گوی فصاحت
ندانم تا مرا زین دل چه راحت
لبم ریش دلم را تازه دارد
ز بس کان لب همی ریزد ملاحت
بیا کر حسرت لعل تو چشمم
میان موج خون دارد سیاحت
چو صبحت دوش دیدم بر سر بام
به شب پنداشتم الشَّمس لاحَت
سر زلف تو شام است و رخت صبح
مبارک باد شامت با صباحت
دگر بر هم نیارد دیده نرگس
که گل بیدار شد و الطَّیرُ ناحَت
لب ابن حسام از شوق آن لب
ز طوطی می برد گوی فصاحت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
ای روشنی دیده دعا می رسانمت
صد بندگی به دست صبا می رسانمت
احرام کعبه سر کوی تو بسته ام
وانگه تحیّتی به صفا می رسانمت
ای سرو ناز بر چمن باغ دل بمان
کز آب دیده نشو و نما می رسانمت
از آرزوی لعل تو خون می شود دلم
آخر نگفته ای که شفا می رسانمت
پنهان مدار ابن حسام از طبیب،درد
بر وعده ای که گفت دوا می رسانمت
صد بندگی به دست صبا می رسانمت
احرام کعبه سر کوی تو بسته ام
وانگه تحیّتی به صفا می رسانمت
ای سرو ناز بر چمن باغ دل بمان
کز آب دیده نشو و نما می رسانمت
از آرزوی لعل تو خون می شود دلم
آخر نگفته ای که شفا می رسانمت
پنهان مدار ابن حسام از طبیب،درد
بر وعده ای که گفت دوا می رسانمت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
دیدم نبشته از قلم مشکبار دوست
خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست
بر صفحه حریر کشیده به مشک ناب
حرفی ز نوک خامه عنبر نگار دوست
صد جان من فدای تو پیک خجسته پی
کآورده ای به من خبری از دیار دوست
خوش باد وقت باد سحرگه که دم به دم
مشکین کند مشام ز بوی نثار دوست
چشم رمد رسیده من روشنی گرفت
زان توتیا که می رسد از رهگذار دوست
روی نیاز ما و در بی نیاز دوست
چشم امید ما و نثار غبار دوست
بلبل به انتظار که هنگام گل رسد
ابن حسام دلشده در انتظار دوست
خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست
بر صفحه حریر کشیده به مشک ناب
حرفی ز نوک خامه عنبر نگار دوست
صد جان من فدای تو پیک خجسته پی
کآورده ای به من خبری از دیار دوست
خوش باد وقت باد سحرگه که دم به دم
مشکین کند مشام ز بوی نثار دوست
چشم رمد رسیده من روشنی گرفت
زان توتیا که می رسد از رهگذار دوست
روی نیاز ما و در بی نیاز دوست
چشم امید ما و نثار غبار دوست
بلبل به انتظار که هنگام گل رسد
ابن حسام دلشده در انتظار دوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست
بسته افسون سحر چشم مار افسای اوست
گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد
ای بسا دلها که چون پروانه نا پروای اوست
خانه چشمش سیه کان شوخ یغمائی صفت
خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست
نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت
در چمن سروی نمی بینم که هم بالای اوست
دی به وعده گفت : فردا روی بنمایم ترا
مژده ای خوش داد و دل بر وعده فردای اوست
هر کسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر
بر جبین خاک خورد من همه سیمای اوست
زاهدان مأوی به جنّت یافتند ابن حسام
معتکف شد بر درش کان جنّت المآوای اوست
بسته افسون سحر چشم مار افسای اوست
گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد
ای بسا دلها که چون پروانه نا پروای اوست
خانه چشمش سیه کان شوخ یغمائی صفت
خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست
نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت
در چمن سروی نمی بینم که هم بالای اوست
دی به وعده گفت : فردا روی بنمایم ترا
مژده ای خوش داد و دل بر وعده فردای اوست
هر کسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر
بر جبین خاک خورد من همه سیمای اوست
زاهدان مأوی به جنّت یافتند ابن حسام
معتکف شد بر درش کان جنّت المآوای اوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست
جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار
در دو روزگار طلب می کنیم و نیست
بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار
از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست
صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست
بسیار بارهاست که ابن حسام را
در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست
جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار
در دو روزگار طلب می کنیم و نیست
بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار
از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست
صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست
بسیار بارهاست که ابن حسام را
در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
خرم دل آن کس که به غم های تو شاد است
الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است
بگشا گره از ابروی مشکین که ببینند
کاندر خم ابروی تو پیوسته گشاد است
در طلعت تو صنع الهی بتوان دید
گویی مگر آیینه سکندر به تو دادهست
چندین ارنی گوی به اطوار دوانند
عکسی مگر از روی تو به کوه فتادهست
بگذر به چمن چون گل سیراب و نظر کن
در غنچه که از شرم تو بُرقع نگشادهست
از سرو سرافراز بنه سرکشی از سر
کاین باغچه را سرو بسی همچو تو یاد است
شوخی مکن و چهره میفروز که خاک
بس چهره شاهان منوچهر نژاد است
هر لاله که بر دشت نمودار کلاهی است
تاج سر جمشید و فریدون و قباد است
چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به
آنرا که سر کوی تو میعاد و معاد است
الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است
بگشا گره از ابروی مشکین که ببینند
کاندر خم ابروی تو پیوسته گشاد است
در طلعت تو صنع الهی بتوان دید
گویی مگر آیینه سکندر به تو دادهست
چندین ارنی گوی به اطوار دوانند
عکسی مگر از روی تو به کوه فتادهست
بگذر به چمن چون گل سیراب و نظر کن
در غنچه که از شرم تو بُرقع نگشادهست
از سرو سرافراز بنه سرکشی از سر
کاین باغچه را سرو بسی همچو تو یاد است
شوخی مکن و چهره میفروز که خاک
بس چهره شاهان منوچهر نژاد است
هر لاله که بر دشت نمودار کلاهی است
تاج سر جمشید و فریدون و قباد است
چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به
آنرا که سر کوی تو میعاد و معاد است
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
گر صد برگ را روی تو وارث
شمیم مشک را موی تو وارث
زهر نرگس که او جادو فریب است
فریب چشم جادوی تو وارث
زهر سنبل که بر نسرین کند ناز
نسیم جعد گیسوی تو وارث
هر آن هندو که بر ابرو نشیند
سواد زلف هندوی تو وارث
ز سروی کان به باغ راستان است
قد چون سرو دلجوی تو وارث
کمان مشک را بر تخته سیم
جبین و خط ابروی تو وارث
ز خوش گویان همه ابن حسام است
زبان و طبع خوشکوی تو وارث
شمیم مشک را موی تو وارث
زهر نرگس که او جادو فریب است
فریب چشم جادوی تو وارث
زهر سنبل که بر نسرین کند ناز
نسیم جعد گیسوی تو وارث
هر آن هندو که بر ابرو نشیند
سواد زلف هندوی تو وارث
ز سروی کان به باغ راستان است
قد چون سرو دلجوی تو وارث
کمان مشک را بر تخته سیم
جبین و خط ابروی تو وارث
ز خوش گویان همه ابن حسام است
زبان و طبع خوشکوی تو وارث
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کرده به غمزه دل صدشیفته تاراج
تیرمژه ات سینه ی من ساخته آماج
پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است
طفره ای دو ابروی تو بر دایره ی عاج
زان لب که رسیده است لطافت به نصابش
شرط است زکاتی که رسانند به محتاج
ای سرو گل اندام بده باده ی صافی
برناله ی مرغ سحرو نغمه س درَاج
ای اهل صفا را در تو کعبه ی مقصود
لبیک زنان بین به سرکوی تو حجَاج
درپنجه ی عشاق کمانیست قوی پی
کان را نکشیده است به جز بازوی حلَاج
برخاک رعونت به تکبر چه خرامی
سرها بنگر زیرپی انداخته بی تاج
بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت
پیداست که از کشور خوبان که برد باج
گوخاک درت سجده گه ابن حسام است
ارشاد چنین می کندش سالک منهاج
تیرمژه ات سینه ی من ساخته آماج
پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است
طفره ای دو ابروی تو بر دایره ی عاج
زان لب که رسیده است لطافت به نصابش
شرط است زکاتی که رسانند به محتاج
ای سرو گل اندام بده باده ی صافی
برناله ی مرغ سحرو نغمه س درَاج
ای اهل صفا را در تو کعبه ی مقصود
لبیک زنان بین به سرکوی تو حجَاج
درپنجه ی عشاق کمانیست قوی پی
کان را نکشیده است به جز بازوی حلَاج
برخاک رعونت به تکبر چه خرامی
سرها بنگر زیرپی انداخته بی تاج
بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت
پیداست که از کشور خوبان که برد باج
گوخاک درت سجده گه ابن حسام است
ارشاد چنین می کندش سالک منهاج
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
لَمَع البَرقُ و النُجوم یَلوح
اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح
امشب از نرگس تو مخمورم
جرعه ای از لبت به وقت صبوح
پند ناصح چو در نمیگیرد
توبه کردم زتوبه های نصوح
ازدر میکده گشایش جوی
توچه دانی که در کجاست فتوح
انچه اندر سفینه ی دل ماست
نتوان یافت در سفینه ی نوح
چون شدی تیر عشق را تسلیم
در ره عاشقان شدی مذبوح
شعر ابن حسام مستان را
قوت قلب است، بلکه قوَّت روح
اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح
امشب از نرگس تو مخمورم
جرعه ای از لبت به وقت صبوح
پند ناصح چو در نمیگیرد
توبه کردم زتوبه های نصوح
ازدر میکده گشایش جوی
توچه دانی که در کجاست فتوح
انچه اندر سفینه ی دل ماست
نتوان یافت در سفینه ی نوح
چون شدی تیر عشق را تسلیم
در ره عاشقان شدی مذبوح
شعر ابن حسام مستان را
قوت قلب است، بلکه قوَّت روح
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بشکفت برچمن گل عذرا عذار سرخ
وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ
همچون خط توشد طرف جویبار سبز
وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز
ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ
گردون نگر که دامن این هفت خوان کند
هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلکی بین که کرده اند
ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ
تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی
ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم
رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ
کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ
وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ
همچون خط توشد طرف جویبار سبز
وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز
ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ
گردون نگر که دامن این هفت خوان کند
هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلکی بین که کرده اند
ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ
تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی
ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم
رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ
کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
لبت یاقوت گوهر پوش دارد
به گاه بوسه طعم نوش دارد
سرزلف سیاهت بر بناگوش
زنزهت بوی مرزنگوش دارد
چوگوشت با رقیبان است کم زان
که یک ره جانت ما گوش دارد
دلم با روی خوب تست دایم
بگو بهرخدا نیکوش دارد
چو جان تن را در آغوش آمدی دوش
تنم جان بین که در آغوش دارد
زدوشت دوش برخورداربودم
دلم امشب هوای دوش دارد
دل ابن حسام از اتش شوق
ز گرمی سینه را پرجوش دارد
به گاه بوسه طعم نوش دارد
سرزلف سیاهت بر بناگوش
زنزهت بوی مرزنگوش دارد
چوگوشت با رقیبان است کم زان
که یک ره جانت ما گوش دارد
دلم با روی خوب تست دایم
بگو بهرخدا نیکوش دارد
چو جان تن را در آغوش آمدی دوش
تنم جان بین که در آغوش دارد
زدوشت دوش برخورداربودم
دلم امشب هوای دوش دارد
دل ابن حسام از اتش شوق
ز گرمی سینه را پرجوش دارد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
نگار من همه آیین دلبری دارد
ولی زعاشق بیچاره دل بری دارد
لبش به بوسه گر اب حسات می بخشد
به غمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد
چنانکه در رخ او آیت ید بیضاست
فریب نرگس او سحر سامری دارد
چو من رقیب گر آشفته و پریشان است
عجب مدار که او چشم بر پری دارد
خیال روی بتان می پرستد ابن حسام
مگر طریق و ره و رسم آزری دارد
ولی زعاشق بیچاره دل بری دارد
لبش به بوسه گر اب حسات می بخشد
به غمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد
چنانکه در رخ او آیت ید بیضاست
فریب نرگس او سحر سامری دارد
چو من رقیب گر آشفته و پریشان است
عجب مدار که او چشم بر پری دارد
خیال روی بتان می پرستد ابن حسام
مگر طریق و ره و رسم آزری دارد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
مرا زمانه زخاک درت جدا مکناد
رقیب را به سر کویت آشنا مکناد
به غیر دیده ی پاک بلند منظر من
کسی نظاره ی آن سرو گل قبا مکناد
به بوی زلف تو مشک خطا همی جستم
دگر مشام من اندیشه ی خطا مکناد
طواف بر سر کوی تو می کنم به صفا
کسی زیارت این کعبه بی صفا مکناد
کنم به گوشه ی ابروت سجده ی اخلاص
که هیچ گوشه نشین طاعت ریا مکناد
وصال عشاق اگر بی بلا نخواهد بود
غمت حواله ی این دل به جز بلا مکناد
که گفت خانه ی دل کردم از غمت خالی
نکرده ام، نکنم هرگز این، خدا مکناد
به روز حشر که از خاک تیره برخیرم
دلم به غیر تو چشم نظاره وا مکناد
مراد ابن حسام از لبت چوناکامی است
خدای کام دلش بی لبت روا مکناد
رقیب را به سر کویت آشنا مکناد
به غیر دیده ی پاک بلند منظر من
کسی نظاره ی آن سرو گل قبا مکناد
به بوی زلف تو مشک خطا همی جستم
دگر مشام من اندیشه ی خطا مکناد
طواف بر سر کوی تو می کنم به صفا
کسی زیارت این کعبه بی صفا مکناد
کنم به گوشه ی ابروت سجده ی اخلاص
که هیچ گوشه نشین طاعت ریا مکناد
وصال عشاق اگر بی بلا نخواهد بود
غمت حواله ی این دل به جز بلا مکناد
که گفت خانه ی دل کردم از غمت خالی
نکرده ام، نکنم هرگز این، خدا مکناد
به روز حشر که از خاک تیره برخیرم
دلم به غیر تو چشم نظاره وا مکناد
مراد ابن حسام از لبت چوناکامی است
خدای کام دلش بی لبت روا مکناد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
بیا بیا که در این خطه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»