عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است
سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است
عالمی سوخت ‌نفس‌، در طلب‌و رفت به‌باد
فکر شبگیر رها کن ‌که همینت سحر است
قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود
بی‌دماغی چقدر قابل وضع گهر است
تا خموشی نگزینی حق و باطل باقی‌ست
رشته‌ای راگره جمع نسازد دو سر است
رنج خفت مکش از خلق به اظهارکمال
نزد این طایفه بی‌عیب نبودن هنر است
در چنین عرصه‌که عام است پرافشانی شوق
مشت خاک تواگرخشک فروماند تر است
دعوی عشق و سر از تیغ جفا دزدیدن
در رگ‌حوصله‌، خونی‌ که ‌نداری ‌جگر است
طینت راست‌روان‌کلفت تلخی نکشد
گره نی لب چسبیده ذوق شکر است
هرکس از قافلهٔ موج‌گهر آگه نیست
روش آبله‌پایان خیالت دگر است
خواب فهمیده‌ای و در قفس پروازی
باخبر باش ‌که بالین تو موضوع پر است
این شبستان‌گرهی نیست‌که بازش نکنند
به تکلف هم اگر چشم‌گشایی سحر است
ترک هستی کن و از ذلت حاجت به درآی
تا نفس باب سوال است غنا دربه‌‌‌در است
ما و من تعبیهٔ صنعت استاد دلیم
قلقل شیشه صدای نفس شیشه‌گر است
هرکجا آینه دکان هوس آراید
پر به تمثال منازید نفس در نظر است
بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن
قاصد رفتهٔ ما بازنگشتن خبر است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ز شور حیرت من گوش‌ عالمی باز است
نگه به پردهٔ چشمم هجوم آواز است
درین طربکده شوق ذره تا خورشید
به هرچه می‌نگری با نگاه‌گلباز است
به مرگ، حسرت دیدار، ‌کم نمی‌گردد
نگه به بستن مژگان تمام‌انداز است
دل از غبار بپرداز و جلوه سامان کن
صفای خانهٔ آیینه عالم ناز است
شمار شوق گر از ذکر مدعا باشد
هجوم اشک اسیران ز سبحه ممتاز است
توبی که بیخبری ازگداز دل ورنه
به‌ذوق خون‌ جگر سنگ‌ هم‌ جگرساز است
نگاهدار عنان امل اگر مردی
سوار عمر به کم‌فرصتی گروتاز است
شنیدنی‌ست سرانجام کار دیدنها
نگه به گوش بدل کن که عالم آواز است
شکسته‌بالی و پرواز جز تحیر نیست
ز رنگ اگر همه افسردن آید اعجاز است
کدام ناله که از جیب دل نمی‌بالد
طلسم بیضه دماغ هزار پرواز است
فریب شعبده زندگی مخور بیدل
به پرده نفست‌، وهم‌، ریسمان ‌باز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است
طوق‌گردن همچو قمری خط جام ما بس است
غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا
جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است
گر بساط راحت جاوید باید چیدنت
یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است
می‌پرستان فارغند از عرض اسباب‌کمال
موج‌صهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است
هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن
گوهر ما راکنار عافیت دریا بس است
عرض هستی‌گر به این خجلت‌گشاید بال ناز
گرد پروازت همان در بیضهٔ عنقا بس است
در بساط دهرکم فرصت چه پردازدکسی
بهر خجلت‌گر نباشد حاجت استغنا بس است
داغ نیرنگیم تاب آتش دیگرکراست‌؟
دوزخ امروز ما اندیشهٔ فردا بس است
حاجت سنگ حوادث نیست درآزار ما
موی‌سرچون‌کاسهٔ چینی‌شکست‌مابس است
یک شرر برق جنون‌کار دو عالم شکند
انتقام از هرچه خواهی آتش سودا بس است
گرنباشد سازگلگشت چمن بیدل چه غم
بادیان‌کشتی من دامن صحرا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
بسکه امشب بی‌توام سامان اعضا آتش است
گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست
سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است
همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس
چشمهٔ ما را اگر آبی‌ست پیدا آتش است
بی‌تو چون شمعی‌که افروزند بر لوح مزار
خاک بر سرکرده‌ایم و بر سر ما آتش است
جوهر علوی‌ست از هر جزوسفلی موجزن
سنگ هم با آن زمینگیری سراپا آتش است
شاخ ازگلبن جدا، مصروف‌گلخن می‌شود
زندگی با دوستان‌عیش است‌و تنهاآتش است
روسیاهی ماند هرجا رفت رنگ اعتبار
درحقیقت حاصل این آبروها آتش است
با دو عالم آرزو نتوان حریف وصل شد
ما به‌جایی خار وخس‌بردیم‌کانجا آتش است
نیست سامان دماغ هیچکس جز سوختن
ما همه سرگرم سوداییم و سودا آتش است
نشئهٔ صهبا نمی‌ارزد به تش‌بش خمار
درگذر امروز از آبی که فردا آتش است
گریه‌گر شد بی‌اثر از نالهٔ ما کن حذر
آب ما خون‌گشت اما آتش ما آتش است
نیست جز رقص سپند آیینه‌دار وجد خلق
لیک بیدل‌کیست تا فهمدکه‌دنیا آتش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه‌، شور بلبل است
می‌توان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون ‌کامل شود آیینهٔ حسن‌کل است
دسترنج هر کس از پهلوی‌ کوشش‌های اوست
ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست
تا بگیرد دل غم بی‌ناخنی هم چنگل است
در پناه شعله‌، راحت‌ بر وریم از فیض عشق
داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستی‌های ما خجلت‌کش افلاس نیست
تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم‌ گریه باید ساختن
سیل این‌ صحرا همه در حلقهٔ‌ چشم ‌پل است
بس که ‌گوی‌ شوخی ‌از هم برده ‌است ‌اجزای حسن
ابرو از دنباله‌داری پیش پیش کاکل است
فیض این ‌گلشن چه امکان است بیدل کم شود
سایهٔ ‌گل چون پریشان شد بهار سنبل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
اگر می نیست جمعیت‌کدام است
کمند وحدت اینجا دور جام است
چو ساغر در محیط می‌کشیها
ز موج باده قلابم به‌کام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستی ناتمام است
اگر بی‌دستگاهم غم ندارم
چو هندویم سیه‌بختی غلام است
ز بال‌افشانی‌ام قطع نظرکن
که صید من نگاه چشم دام است
من و میخانهٔ دیدارکانجا
مژه تا بازگردد خط جام است
دل از هستی نمی‌چیند فروغی
نفس درکشور آیینه شام است
جهان زندان نومیدی‌ست اما
دمی‌کز خود برآیی سیر بام است
درتن محفل به حکم شرع‌تسلیم
نفس گر می‌کشی‌چون‌می حرام است
به طبع اهل دنیا پختگی نیست
ثمر چندان‌که‌سرسبز است‌خام است
اسیری شهپر آزادی ماست
نگین دام ما را صید نام است
ز هستی تا عدم جهدی ندارد
ز مژگان تا به مژگان نیم‌گام است
به غفلت آنقدر دوریم از دوست
که تا وصلش رسد اینجا پیام است
زبیدل‌جرأت جولان مجوبید
چو موج این ناتوان پهلو خرام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است
چشم زخمی‌گر هجوم آرد دعای جوشن است
سینه چاکان می‌کنند از یکدگرکسب نشاط
از نسیم صبح شمع خانهٔ‌گل روشن است
از حیا با چرب‌طبعان برنیاید هیچ‌کس
آب در هرجاکه دیدم زیردست روغن است
پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند
آن‌که ز مردان به مردی باج می‌ گیرد زن است
اینقدر اسباب اوهامی‌که برهم چیده‌ایم
تا نفس بر خویش جنبیده است‌گرد دامن است
از نفس باید سراغ وحشت هستی‌گرفت
شعله‌ها را دود پیشاهنگ ساز رفتن است
تا خیالش را زتاریکی نیفزاید ملال
در شبستان سویدا شمع داغم روشن است
شیوهٔ بیگانگی زین بیش نتوان برد پیش
با خود است آن‌جلوه‌را نازی‌که‌گویی‌با من است
کوشش تسلیم هم‌محمل به جایی می‌کشد
شمع ما را پای جولان سربه ره افکندن است
آتش‌کارت نخواهد آنقدرگرمی فروخت
ای توهّم خاک بر سرکز؟س بی‌دامن است
تا توانی ناله‌کن بیدل‌که درکیش جنون
خامشی صبح قیامت در نفس پروردن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ‌، تسلی‌گردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینه‌پرداز محبت نشود
به نفس هیچ‌کس این شعله نیفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذره‌ای نیست‌که خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وصفها ساخته وما ومن آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است
ای نفس مایه‌، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاک‌گریبان زکه آموخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعله‌گرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتی‌که حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشم‌آینه بیرون نشسته است
نومیدی‌ام ز درد سر آرزو رهاند
آسوده‌ام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همه‌گر بی‌نشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز می‌زنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست
چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست
عاشق به چه امید زند فال تماشا
در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست
یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر
شاخ‌گل این باغ سراسر رگ خوابست
ما غرقهٔ توفان خیالیم وگرنه
این بحر تنک‌مایه‌تر از موج سرابست
یک دیدهٔ تر بیش نداریم چو شبنم
در قافلهٔ ما همه مینای‌گلابست
پروانهٔ‌کامل ادب پای چراغیم
درکشور ما بال و پر ریخته بابست
فرصت‌طلبی لازم انجم وفا نیست
تا بسمل ماگرم تپش‌گشت‌کبابست
بی‌مغز بود دانهٔ کشت امل دهر
در رشته‌موج ارگهری هست حبابست
عبرتگه امکان نبود جای اقامت
در دیده نگه را همه دم پا به رکابست
در عشق به معموری دل غره مباشید
هرجا قدم سیل رسیده‌ست خرابست
بیداری بختم زگل آبله پایی‌ست
تا غنچه بود دیدهٔ امید به خوابست
چون جوهرآیینه زحیرت همه خشکیم
هرچند رگ و ریشهٔ ما در دل آبست
جز سوز وگداز از پر پروانه نخواندیم
این صفحهٔ آتش زده جزو چه‌کتابست
بیدل ز سخنهای،‌ تو مست است شنیدن
تحریک زبان قلمت موج شرابست
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳
عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی‌گفت ای خداوند ببخشای و گر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم
روی بر خاک عجز می‌گویم
هر سحرگه که باد می‌آید
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می‌آید
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱۳
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی‌شد مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه می‌گویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱۴
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم گفتا به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم
گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید
و الفقیرُ لا یَمْلِکُ
هر چه درویشان راست وقف محتاجان است حاکم دست از و بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری گفت ای خداوند نشنیده ای که گویند
خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۲
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحب دلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی
اندرون از طعام خالی دار
تا درو نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۵
یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف گفت پیش ازین طایفه ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنا پریشان
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی
ورت جاه و مالست و زرع و تجارت
چو دل با خدایست خلوت نشینی
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۷
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقت‌ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد ترا همچنان تفاوت نمی‌کند
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی
تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ
بذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۸
درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود
هر کرا بر سِماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۸
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
گفتم مناسب حال منست این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشر
به حسن صورت او در زمین نخواهد بود
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم
کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خار بنان بر سر خاکش برست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۰
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.
یا مروبا یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خان و مان انگشت نیل
دوستی با پیلبانان یا مکن
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۵
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس