عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
قبله ی روحانی ما روی تست
کعبه ی دوجهانی ما کوی تست
گرچه ز شب راه بری نادرست
رهبر ره گم شدگان موی تست
دانش جز وی چه بود ،عقل کل
شیفته ی غمزه ی جادوی تست
پنجه ی عقل من و ما از کجا
مرتبه ی قوت بازوی تست
دولت آن کس که به پیوند عشق
حلق دلش بسته ی گیسوی تست
هان جگر سوخته ی بی دلان
زنده به بادی ست که از سوی تست
شادی رویت که دل عاشقان
جفت غم از طاق دو ابروی تست
هیچ کس از بند تو آزاد نیست
در همه آفاق هیاهوی تست
کیست نزاری که چو او صد هزار
بنده ی آزاده ی هندوی تست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دستم نمی دهد که بدارم ز یار دست
او پای درکشید و مرا کرد پای بست
سوزش به دل برآمد و راه نفس گرفت
عشقش ز در درآمد و در کنج جان نشست
در عشق رازپوشم و معشوق پرده سوز
در هجر ناشکیبم و دل بر جفاپرست
گر ناسزاش دانم و گویم که هست نیست
ور بی وفاش خوانم و گویم که نیست هست
ای چشم عقل خسته ی آن غمزه ی چو تیر
وی پای خلق بسته ی آن زلف همچو شست
بر آسمان ز طلعت روی تو مه خجل
در بوستان ز قامت چست تو سرو پست
وصل تو جان دل شده را مایه ی حیات
هجر تو حلق غم زده را تخمه ی کبست
به زین نگاه کن به نزاری چو ناگهش
مست تمام کردی از آن چشم نیم مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست
یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست
سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست
تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست
تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست
گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
دلی که عاشق روی نگار دلبندست
نه ممکن است که با صابریش پیوندست
کسی که او به صفت صابرست عاشق نیست
به عشق و صبر نظر کن که چند در چندست
کدام عاشق صادق شنیده ای که ز هجر
ز عاجزی سپرِ صابری نیفکنده ست
چهارسوی نهادم ز رخت صبر تهی ست
که شش جهات وجودم به عشق در بندست
ز پند هیچ نیاید، نصیحتم مکنید
که مرد عاشق دیوانه فارغ از پندست
کمینه بنده ی اویم اگر قبول کند
به هرچه خواهد و فرمان دهد خداوندست
هزار توبه شکستم هنوز مردم را
طمع بود که مرا التفاتِ سوگندست
به مهر زن نکنم دامن دل آلوده
که پایبندیِ واماندگان ز فرزندست
نزاریا ره دیوانگان عشق سپر
طریق زهد ره مردم خردمند است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
خلاف وعده کردن ناپسندست
ببین کز وعده ی وصلِ تو چندست
مده دشنام ناخوش بوسه ای ده
چه زهرم می دهی آنجا که قندست؟
بترس از چشم شور و ابروی تلخ
که از نامحرمان بیم گزندست
به آتش برفشان گه گه سپندی
که دفع چشم بد دود سپندست
علاجِ دردِ بی آرامِ من کُن
ببخشا بر دلی کو دردمندست
به کوته دیده گویید ای مشنّع
بلای عقل بالای بلندست
مرا گویی مرو دنباله ی عشق
نمیدانی که در حلقم کمندست
خطیب از دوستانم گو حدیثی
کرا پروای چندین وعظ و پندست
که در بند بلای قامت دوست
همه عضو نزاری بند بندست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
مرا که با رگ جان شاخ مهر پیوندست
گمان مبر که دلم دل ز دوست برکندست
تنم به یک نفس از وصل یار خوشنودست
دلم به یک نظر از روی دوست خرسندست
غریب نبود اگر چشم جان به جانان است
عجیب نیست اگر میل دل به دلبندست
فغان کنند نصیحت کنان، نمیدانند
که بندِ پایِ دلِ مُستمندِ من پندست
ز فرقت تو به جان آمدم بیا ای جان
که جان من به جمالت بس آرزومندست
به خاک پای تو کز دیده غرق در خونم
به خاک پای تو گفتم، ببین چه سوگندست!
خلاف عهد نزاری مکن به سعی جفا
که در وفا و صفا بی نظیر و مانندست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
محبتی که میان من و تو موجود است
پس از من و تو بماند که پیش ما بوده ست
ز ابتدای ازل تا به انتهای ابد
قضا به حکم مرا با تو عشق فرموده ست
هنوز دیده ی معنی نکرده بودم باز
که گوش جان من آوازه ی تو بشنوده ست
وجود گو زِ مسافت مجاهدت می کِش
چو از ملازمت تن روان برآسوده ست
همین بس است که خشنودی تو حاصل شد
خدای خشم نگیرد چو دوست خوشنودست
ز عشق مستم و آن را که مست عشق بود
کجا خدای عقوبت کند که ماخوذست
پس از قیامت محشر هزار سال دگر
اگر به هوش درآیم هنوز بس زودست
کمال حسن تو چندین ز بی قراری ماست
ایاز را همه عزّت ز عشقِ محمودست
به اولین قدم ار سر رود نزاری را
کسی که از تو زیان کرده است برسودست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
فراق یار گرامی عجیب دشوارست
علی الخصوص کسی را که دل گرفتارست
چه اختیار بماند به دست مجنون را
که حسن لیلی بس شاهدی دل آزارست
قیامتی که بدان وعده میدهند الحق
فراق یار عزیزست و سخت دشوار است
در انتظار ملاقات دوستان به خیال
صبور بودن و قانع شدن بناچارست
دمی زآب سرم سوز دل نشد ساکن
از آنکه نایره ی اشتیاق بسیارست
بناز خفته چه داند میان نخّ و نسیج
که چشم من همه شب تا بروز بیدارست
بحبس ظلمت غربت چنان گرفتارم
که روز روشن بچشم من شب تارست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
جام تلخ از جان شیرین خوش ترست
جان رز در جام زرّین خوش ترست
خوش بود گل تا بود بی خار خوش
ارغوان بر برگ نسرین خوش ترست
عنبرو عودو عبیر ارچه خوش است
از همه بوی عرق چین خوش ترست
بوی زلف یار من گر بشنوی
بگروی گر ناف مشکین خوش ترست
زلف او و نافه ی آهوی چین
نیفه ی پرچینش از چین خوش ترست
ماه رویان را ز گوش آویخته
خوشه خوشه همچو پروین خوش ترست
چند از این تشبیه بشنو یک سخن
حسن پیش اهل تحسین خوش ترست
از خوشی هائی که دیدم در جهان
لعل می با لعل نوشین خوش ترست
آب خضر و آب رز این هردو آب
من نمیدانم کدامین خوش ترست
حالیا باری به نقد انصاف را
راست گویم آب رنگین خوش ترست
جام می برکف نزاری گفت راست
من گواهی میدهم کاین خوش ترست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گوش بر آواز و چشمم بر درست
شور از آن شیرین‌زبانم در سرست
دلستان و دل‌ربای و دل‌فریب
جان فدای او که از جان خوش‌ترست
زلف شهرآشوب او تا شهره شد
شش جهات شهر پر شور و شرست
خواب چون در چشم گنجد هر که را
خار بالین است و خارا بسترست
شاخ امّیدش چه برها می‌دهد
هرکه را این میوهٔ دل در برست
دشمنانم گر ملامت می‌کنند
اعتراض دوستان مشکل‌ترست
رقص چست و قامت چالاک او
راستی را رشک سروِ کشمرست
از لب شیرین شورانگیز او
بوسه‌ای چندم به غایت درخور است
چون کنم طاقت ندارم یک نظر
چشم من خفاش و روی او خورست
دانهٔ خال سیاهش بین که چون
خوش نشسته بر کنار کوثرست
هرکه بیند گوید آخر با خضر
هندویی چون در مراتب هم‌برست
پس نزاری هم بدین نسبت به دوست
ذره‌ای با آفتاب خاور است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گرچه در روح صبا مطلق حیاتی دیگرست
در عرق‌چین نگارم رایحاتی دیگرست
گر نبات مصر مشهورست در عالم به ذوق
رسته بر گرد لبش شیرین نباتی دیگرست
سرو بستان را که چندین شرح و وصفش می‌کنند
راستی سرو روانش را صفاتی دیگرست
در فراق روی چون فردوس آن خورشیدوار
چشم من بنگر که پنداری فراتی دیگرست
عقل را گرچه مقدم می‌نهند از ابتدا
هر زمان از عشق پیشش مشکلاتی دیگرست
در مقامر خانهٔ روحانیان پاک‌باز
بر بساط عشق هر دم شاه‌ماتی دیگرست
شهره شد کز بت پرستیدن نزاری توبه کرد
وآن خلاف استغفرالله ترهاتی دیگرست
بت‌پرست ار چون بت من می‌پرستد عیب نیست
گرچه هم گویند کاخر بی‌ثباتی دیگرست
ای مسلمانان گر از من گفت باور می‌کنید
قبلهٔ اسلام جانم سومناتی دیگرست
راز خود چون فاش کردم‌ با تو گفتم صدق حال
زان که در هر عضو من عزی و لاتی دیگرست
تا نزاری کی بود فارغ ز جمع مسکرات
از پی هر مسکراتش مسکراتی دیگرست
کی شود هشیار بر خم‌خانه‌های مسکرات
عقل را هر لحظه بر نامش براتی دیگرست
خود خط زیباش بر خون نزاری مطلق است
وین عجایب‌تر که بر مفلس زکاتی دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
نور رخ تو صاف‌تر از چشمهٔ خورست
خاک در تو پاک‌تر از حوض کوثر است
در هیچ بوستان نبود چون قد تو سرو
ور هست در زمانه مگر سرو کشمرست
یا رب بهشت تازه بود همچو روی دوست
نادیده روی دوست یقینم که خوش‌ترست
مقصود من تویی ز بهشت ای بهشت روی
بی روی خرم تو بهشتم چه در خورست
چون دوست حاضر است به شمع احتیاج نیست
آنجا که روی دوست بود شب منور است
عشقت چو جان من بستد مهر برگرفت
با جان مهرپرور من مهرپرور است
فرمان عشق را چو قضا حکم نافذست
لا بلکه عشق را ز قضا حکم برترست
بر عمر حجتی که دبیر قضا نبشت
گر بی‌نشان عشق بود هم مزور است
ما را قضای عشق تو باری به سر رسید
تا خود پس از نوشتهٔ عشقم چه بر سرست
آری هزار جان نزاری فدای دوست
جانی که خود به عشق دهی کار دیگر است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
یار ما را همچو روح الله دمی جان‌پرورست
گرد بر گرد لبش چون چشمهٔ خضر اخضر است
پستهٔ شور لبش خاصیتی دارد عجب
در ادای بوسه جان‌بخش است اگرچه دلبرست
سرو او بر می‌دهد شفتالو و سیب و انار
نیک ‌بختا هرکه را سروی چنانش در برست
آفتاب سرو قامت کس ندیده‌ست ای عجب
سرو ما را این عجب‌تر کآفتابش بر سرست
سرو نرگس چشم گل رخسار نسرین‌بر که دید
سرو ما این خاصیت‌ها دارد این نازک‌ترست
چشمه‌ها دیدیم زیر پای سرو بوستان
بر سر این سرو نادر آنکه چشمهٔ کوثرست
راستی بالای او مطلق بلای جان ماست
پس گریز اولی‌تر آن کس را که جانش در خورست
سر بزرگی کار خودبینان بود تسلیم کن
وارهان درباز با تو هرچه از خشک و ترست
عشق ما و حسن یار ما ز کس پوشیده نیست
با تو بر گفتم گرت قول نزاری باورست
عاشقان او را به نور چشم باطن دیده‌اند
چشم کوته دیده را قفل تحیر بر درست
گرچه هرکس آب گاهی دارد و نان‌پاره‌ای
مشرب و مأکول ما از خوان و جای دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز من مپرس که شب چند رفت و کی روزست
که را بود خبر از خود که در چنین سوزست
دو چشمِ مردم اگر خیره در جمال تو ماند
عجب مدار که خورشیدِ عالم افروزست
نشانِ ماه بود عید دیگران و مرا
نظر به روی تو هر بامداد نوروزست
چو از کمانِ تو باشد سپر نمی خواهم
به پیش تیرت اگر ناوک جگر دوزست
بده که دست کشِ جام شوق هش یارست
بزن که کشتۀ شمشیر عشق پیروزست
برو نزاری و سر در سرِ ارادت کن
اگر پدر به تو گوید مکن بدآموزست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
عشقِ تو از در درآمد در میانِ جان نشست
دستِ بی رحمی گشاد و زیرِ پایم کرد پست
جامِ غم در داد و مستم کرد و با دیوانگی
چون بود دیوانه آن گاهی که باشد نیز مست
عشق مردِ پخته خواهد خام بودم من مگر
آتشی زد در وجودم تا ز خام و پخته رست
از خودم بیگانه کرد و با خودم کرد آشنا
لاجرم جستم هم از خویش و هم از بیگانه جست
بی خودم کردند کلّی زان که بودم پیش ازین
خود فریب و خودنمای و خودشناس و خودپرست
نام وننگ وفخروعار و ترّ وخشکم پاک سوخت
آز وحرص وخوب وزشت ونیک وبد برهم شکست
تا چه برقی سوزناک است این که نامش هست عشق
هستِ هستش نیستِ نیست ونیستِ نیستش هستِ هست
عشقِ تو عشق است و آن گه عشق این ها نیزعشق
لذّتِ شکر تواند داشتن هرگز کبست
تا نزاری با تو در پیوست بگسست از جهان
با که بندد عهد چون با عشقِ تو جاوید بست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
حیف است دست باز گرفتن ز مهربان
خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست
یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود
زیرا تمام مستم از آن چشمِ نیم مست
گر گویمش دمی ز نظر رفته هست نیست
ورگویم از غمش دلم آزرده نیست هست
هم چون زمین تحمّلِ بارِ غمش کنم
تا آسمان شود به قیامت چو خاک پست
بر ما قیامت آمد و بگذشت و منتظر
دیریست تا به موعدِ خلدست پای بست
ای باز از زبانِ فلان گوی با فلان
گر هیچ یادت آید از صحبتِ الست
باز آ که در فراقِ تو زان ها که دیده ای
شوریده تر شده ست نزاریِ می پرست
ورنه جواب ده که به ما در سلوکِ عشق
آن کس رسد که کلّی از خویشتن برست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
چون جان و دلم ملازمِ اوست
بنشست به جایِ جان و دل دوست
بویی‌ست بمانده در دماغم
از دوست حیات من از آن بوست
یارم چو به حسن بی‌نظیرست
گوباش اگر به طبع بدخوست
خوی بد اگر چه عیب ناک است
چون لایقِ طبعِ ماست نیکوست
در آرزویِ جمالِ رویش
از آبِ دو چشمِ من روان جوست
تر خواهم داشت دیده از اشک
تا خشک شود بر استخوان پوست
خود چشمهء چشمِ من چنان گیر
کز کثرتِ گریه آبِ آموست
بر ساقش اگر نمی‌رسد سیل
از قدِّ بلندِ قامتِ اوست
مولایِ دو چشمِ ترکِ اویم
ترک است ولیک با دو هندوست
هندوچه که هر دو جاودان‌اند
اندیشهء من ز چشمِ جادوست
نی‌نی غلطم کدام جادو
فریاد از آن دو چشمِ آهوست
بربویِ وصالِ او نزاری
مسکین همه ساله در تکاپوست
آری که رقیبِ حضرتِ او
تیرِ مژه و کمانِ ابروست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
جانم فدایِ آن که دلم مبتلای اوست
جان و جهان و هر چه دگر از برای اوست
آبِ حیات در قدحِ جان فزایِ او
انفاسِ روح در دمِ معجز نمایِ اوست
هرگز دگر خلاص و نجاتش کجا بود
حلقی که قیدِ طره مشکل گشایِ اوست
مرغ دلِ تپانِ مرا چون کبوتران
پروازِ شوق بر سرِ بامِ سرایِ اوست
شادیّ جان ما غم عشق است هم چنانک
بیمار را طبیبِ شفا احتمایِ اوست
مغزش عجین به علّتِ ماخولیا بود
در هر سری که نه همه محضِ هوایِ اوست
از غایبان غریب بود دعویِ حضور
خرّم وجودِ آن که به دل آشنایِ اوست
عشق آمد و نزاریِ شوریده حال را
از خانه کرد بر در و بنشست جای اوست
ترک مراد و وایهء دنیا گرفته‌ایم
مقصودِ ما به دین و به دنیا رضایِ اوست
بر امر و نهیِ عشق که نافذتر از قفاست
ما را چه اختیار بود رای رایِ اوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
اقبال قاصدی که رسد از جنابِ دوست
فرخنده طالعی که ببوسم خطابِ دوست
ای پیک اگر هزار مهم فوت می‌شود
چندان مرو که باز نویسم جوابِ دوست
گر دوست را به خونِ محبّان ارادت است
گردن نهیم و سر نکشیم از صوابِ دوست
با دشمنان که غاشیهء جهل می‌کشند
گو دستِ ما و دولتِ پا و رکابِ دوست
ای ساقی مسیح صفت بهرِ تشنگان
جامی فرست تا بچشند از شراب دوست
در سینه حاضرست گر از دیده غایب است
بر دوستان حجاب نباشد نقابِ دوست
حوضِ بهشت و سایهء طوبا چه می‌کنم
گر پرتوی به ما رسد از آفتابِ دوست
مقری به بام بر شو و قامت بزن بگوی
کز قبله کرد روی نزاری به بابِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست
که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
به هر چه در نگرم رویِ دوست می‌بینم
مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب
حیاتِ جانم از آن خوش نسیمِ عنبر بوست
دلم ز شوقِ تو یک تاست در وفاداری
ولیک قامتم از محنتِ فراق دو توست
به گل نگه نکند باز بلبلِ عاشق
ز پرده گر به در آید بتم چو غنچه ز پوست
چرا زخویِ بدش سرزنش کنند مرا
بتی بدان همه خوبی چه باشد ار بدخوست
عذابِ شیفتگان نیز مصلحت بین است
که بی غرض نبود سرزنش ز دشمن و دوست
به هیچ وجه ندارم سرِ نصیحتِ خلق
ملامتِ دلِ عشّاق نیز بی‌هده گوست
ز مردمان چه حکایت کنم به نا واجب
که هر چه بر دل و جانِ نزاری است ازوست